کابل ناتهـ، Kabulnath

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 
   
ناصر خسرو و من



پرتو نادری
 
 

می پندارم دست‌کم دو سال گذشته است از آن گاهی که رسیده بودم به دره ی یمگان به زیارت آن حکیم بزرگوار، ناصر خسرو بلخی. تا آرامگاه او را پرسیدم تپه یی را با انگشت نشانم دادند که حکیم آن جا است و اگر دیدارش می خواهی چاره یی نداری جز آن که پیاده از میان دهکده بگذری و تپه را فراز آیی! با دشواری و سنگینی از آن تپه بالا رفتم و اما درهرگام نفسم بیشتر می سوخت، هیجانی در ذهن داشتم، گاهی ساده انگارانه می اندیشیدم که نزدیک به هزار سال است که منزل زده ام تا رسیده ام به دره یی که امروز از برکت حکمت و دانش ناصر خسرو این همه در جهان پر آوازه است. گویی یمگان به بخشی از نام بزرگ حکیم بدل شده است. درغیر آن دهکده یی می بود چنان جزیره‌ی کوچکی درمیان آب های تاریک انزوا و گمنامی، مانند هزاران دهکده‌ی گمنام دیگر.

کان علم و خرد و حکمت، یمگان است
تا من مرد خردمند به یمگانم

گاهی می اندیشیدم حکیم با چه دشواری از این تپه رو به سوی حجره‌ی تنهایی خود بالا می رفته. شاید هم لحظه هایی روی سنگی می نشسته و رو به سوی غروب تلخ و دلگیر دره نگاه می کرده و دست هایش را سایه بان چشم هایش می ساخته تا شاید پرواز عقابی را در افق های دور تما شاکند. تا فراز تپه رسیدم به گلوگاه دره نگاه کردم و به افق های تنگ، دلتنگی ام بیشتر شد. حس کردم که او هم‌چنان می نالد، آن سان که سده های درازی نالیده است:

که پرسد زین غریبی زار و محزون
خراسان را که بی من حال تو چون
مرا باری دگر گون است احوال
اگر تو نیستی بی من دگر گون
مرا دو نان ز خان ومان براندند
گروهی از نماز خویش ساهون
خراسان جای دونان گشت، گنجد
به یک خانه درون آزاده با دون
نداند حال و کار من جز آن کس
که دونانش کنند از خانه بیرون

با خود گفتم خدای من این حکیم بزرگوار، این نجیب زاده‌ی خراسانی، این زندانی کوهبندان بلند چه مقداردرد کشیده که کژدم غربت پیوسته روزان وشبان دراز بر جگر پیر او نیش می زده و بعد صدای ناله های او بوده که در آسمان تنگ دره‌ی یمگان می پیچیده و می پیچیده و اما کسی نداشته تا حتا ناله هایش را بشنود. یک لحظه حس کردم که هنوز ناله های حکیم در فضای آبی یمگان چنان پرنده‌گانی خونین بالی در پرواز است.

آزرده کرد کژدم غربت جگر مرا
گویی زبون نیافت زگیتی مگر مرا
در حال خویشتن چو همی ژرف بنگرم
صفرا همی بر آید از انده به سر مرا
گویم: چرا نشانهء تیر زمانه کرد
‌چرخ بلند جاهل بیدادگر مرا

پیر مرد با شکوهی را می بینم که چشم به راه است؛ اما نه چشم به راه کسی که غم دل با او گوید؛ بل چشم به راه باد های دل افروز خراسانی ، چون می داند که هیچ جوانمرد خراسانی را میل گذار به یمگان نیست.

بگذر ای باد دل افروز خراسانی
بر یکی مانده به یمگان دره زندانی
دل پر اندوه تر از نار پر از دانه
تن گدازنده تر از نال زمستانی
گشته چون برگ خزانی زغم غربت
آن رخ روشن چون لاله‌ی نعمانی

تا این شعر حکیم در ذهنم نقش می بندد با خود می گویم: ای حکیم بزرگوار اگر خداوند این فرصت را برایت می داد تا باری در این روزگاری که آزادی اندیشه و دمکراسی را طبل می کوبند، سری از این لحد سنگین بر می داشتی، می دیدی که پس از هزار سال این چرخ بیداد گر جاهل چیزی نیاموخته، و هنوز جاهل جاهل است و پیوسته آنانی را که چون تو دری درخشان فارسی دری را در پای خوکان زمانه نمی ریزند، به تیر می زند. تو در آن روزگار تلخ از باد های روشن خراسانی یاری می خواستی که برتو بگذرند، تا شاید غنچه‌ی تبسمی رولب هایت بشکفتند؛ اما من خراسان خود را گم کرده ام، خراسان مرا دزدیده اند. باد های این روز گار تاریک است و بوی باروت می دهند. باد های این روزگا چنان باد های خراسان دل افروز نیستند. چنین است که اگر بر خیزی همه جای برای تو یمگان خواهد بود و بادی های روشن خراسانی بر تو نخواهند وزید!
به آن بلند جای که می رسم به گستره‌ی دره نگاه می کنم، با خود می گویم مگر حکیم چرا نخواسته است تا در این گستره ی سبز جایگاهی برای خویش بر گزیند که روی این تپه‌ی بلند فراز آمده است! شورش اجماعتی از بلخیان در تاریخ یادم می آید و مردی را می بینم که چنان حجمی از روشنایی های رنگا رنگ ، شاید چنان ستاره‌ی رها شده از مدار خویش در آسمان تاریک یک اضطراب خونین با شتاب هولناکی به هر سوی گریزان است. گفتم ای حکیم روزگار دیده، پیرانه سر چه مقدار ترسیده بودی که این همه سنگزارهای سوزان، دره های تنگ، کوه های بلند و دریا های توفانی و خشم آلود را پشت سر گذاشتی تا رسیدی به این دره‌ی تنگ و بعد نالیدی و نالیدی:

پانزده سال بر آمد که به یمگانم
چون و از بهرچه؟ زیرا که به زندانم
به دو بندم من ازیرا که مر این جان را
عقل بسته است و به تن بسته‌ی دیوانم
همچو خورشید منور سخنم پیداست
گر به فرسوده تن از چشم تو پنهانم
مر مرا گویی چون هیچ برون نایی
چه نکوهیم گر از دیو گریزانم
با گروهی که بخندند و بخندانند
چه کنم چون نه بخندم نه بخندانم
از غم آن که دی از بهر چه خندیدم
خود من امروز به دل خسته وگریانم
خنده از بی خردی خیزد چون خندم
چون خرد سخت گرفته‌ست گریبانم

در ذهنم می گذرد که در آن گریز تلخ که هنوز حکیم به منزل نرسیده است، مرگ، برادر آن همدم دیرین روز های سخت وسفر های دراز را از او می گیرد و بعد خودش بوده و خدایش و سایه‌ی سنگین تنهایی اش و آن گریز دردناک حکیمانه اش. او برادر را در کشم بدخشان از دست می دهد، امروزه مردم در دهکده‌ی « تکیه» زیارتی را به نام سلطان سعید جان می شناسند؛ اما کمتر می دانند که این زیارت پاره یی از هستی حکیم ناصر خسرو بلخی‌است. او در حالی به یمگان می رسد که خراسان دوست داشتنی اش از آل سامان تهی شده است و چنین است که در یمگان سر روی زانوان غم دارد:
خراسان زال سامان چون تهی شد
همه دیگر شدش احوال و سامان
به یمگان من غریب و خوارو تنها
از اینم مانده بر زانو زنخدان

گروهی از جوانان و نوجوانان دهکده به دنبال من اند. چون فراز تپه می رسم می بینم که پیش روی دروازه‌ی آرامگاه او را آب زده اند. جوانی می آید و کلیدی می چرخاند در دروازه‌ی زیارت. چون پای اندرون می گذارم، اتاقی می یابم نه چندان بزرگ که بخش بیشتر آن را تپه‌ی خاک حکیم پر کرده است. می اندیشم که هیچ ‌گاهی چنین تپه‌ی خاک بزرگی ندیده ام. در برابر تپه‌ی زیارت حکیم هستم، هیجان زده تر از پیش، چنان ذره‌ی بی فروغی در برابر خورشیدی. دلتنگی ام بیشتر می شود، دلم می خواهد بگریم. در می یابم که حکیم پس از مرگ نیز تنها بوده و نامهربانی های زیادی بر او رفته است. یادگار های به میراث مانده‌ی او را در درازای سده های تاریک تاراج کرده اند. کتاب های قلمی حکیم را دزدیده اند و حتا قرانی را که می گویند حکیم خود خطاطی کرده بود.

در کوه بود قرار گوهر
زین است به کوه در قرارم
چونان که به غار شد پیمبر
من نیز همان کنون به غارم
هرچند که بی رفیق و یارم
درمانده‌ی خلق روزگارم
من شکر خدای را به طاعت
با طاقت تن همی گذارم
کر کنده شده است خان و مانم
حکمت رسته است در کنارم
من رانده ز خان ومان به دینم
زین است عدو دوصد هزارم

از اتاق به بیرون می زنم و می روم ومی نشینم روی صفه یی که جویبار کوچکی از کنار آن می گذرد. زمزمه‌ی غمگینی دارد. زمزمه‌ی غریب، گویی چنین زمزمه یی را هیچگاهی نشنیده ام. حس می کنم که حکیم در کنار جوی نشسته و دست روی می شوید و بعد با قامت بلند و استخوانی بر می خیزد و رو به غروب به نماز می ایستد. از آن جویبار مشت آبی به صورت خود می زنم وجرعه‌‌ی چند می نوشم. جوانان دور و بر من حلقه زده اند. آن ها همین مقدار می دانند که این جا زیارت شاه ناصر ‌است، بیشتر از این دیگر چیزی در پیوند به او نمی دانند.
در دهه‌ی شصت خورشیدی قصیده یی سروده بودم برای او، بعد در همان سال ها این قصیده را در یکی از نشست های گرامی داشت او خواندم. باز تاب گسترده یی داشت، و این هم بیت‌های آغازین آن:

بر آمد ماهتاب از سوی خاور
حریر روشن خورشید دربر
درخت روشنی رویید از آب
سراسر آسمان را سایه گستر
تو گویی دختر زیبایی مشرق
درون آب کوثر شد شناور
و یا رودابه شد بر بام گردون
ستاره پیش رو مانند چاکر
دو دست کهکشان از سکه لبریز
دکان آسمان پر سیم و پر زر
زند چشمک ز هر سویی ستاره
گسسته یا که آن جا هار دلبر
بسیط آسما چون باغ نرگس
دماغ نوریان باشد معطر
ستاره در فضا گویی که بر آب
شده از نسترن صد باغ پرپر
زچتر آبگون گاهی شهابی
همی آید فرو مانند آژدر
پریده رنگ شب از هیبت ماه
چو محکوم پشیمان پیش داور
مگر مه حجت از خورشید آورد
که باغ آسمان را ساخت منبر
نه من بر قول هر کس می نهم گوش
که «حجت» از خراسان می زند سر

در سال های پسین این قصیده را ضبط نوار کردم و نمی دانم چرا همیشه آرزو می کردم که روزی بروم به مزار حکیم و این قصیده را براش بشنوانم. بچه ها همچنان دور وبر من اند. کست را می گذارم در تایپی که با خود دارم . تایپ را بلند می کنم تا توان آخر، موسیقی وشعر با صدای من در فضا می پیچند و بچه همچنان حیران حیران به سوی من می بینند. همه‌گان خاموش اند. احساس می کنم که حکیم به شعر من گوش داده است. این حس بزرگ گرمای دیگری به من می بخشد. شعر تمام می شود و من همراه با آن جوانان از تپه پایین می آیم.
از تپه که پایین می آیم حالت دیگرگونه یی دارم. مانند آن است که از آن سوی زمان برگشته ام .نگاهم باز می دود به سوی خانه‌ی حکیم. تپه را از پایین تا بالا ورانداز می کنم می بینم که آن تپه از احجار رسوبی ساخته شده است. ازهمان نوعی که آن را در زمین شناسی کانگلو میرات می گویند. می بینم که تپه از قسمت پایین رو به داخل در حال تخریب شدن است. کلوله سنگ های ساییده شده‌ی دریایی چنان دانه های سیب و انار که بالای هم انبار شده باشند یگان یگان خود را جدا می کنند و فرو می افتند و بدینگونه قست زیرین زیارت حکیم خالی می شود. به انحنای تخریب تپه که نگاه می کنم در دلم می گذرد که دیروز مجانینی او را در قفا بودند، با تیغ‌های بر کشیده از تعصب و کور دلی، اما مجانین امروز می خواهند خورشید سخنان او را در چاه اندازند و خانه‌ی او را به باد و باران بسپارند.

منگر بدان که در دره‌ی یمگانم
محبوس کرده اند مجانینم
شاید اگر زجسم به زندانم
کز علم دین شگفته بساتینم

دهه‌ی شصت خورشیدی بود که نخستین بار دیوان حکیم ناصر خسرو در کابل انتشار یافت؛ اما پیش از آن که به بازار برسد زندانی شد. کوردالان و تعصب پیشه‌گانی گفته بودند که گویا شعر های ناصر خسرو به وحدت ملی زیان می رساند و نباید که در اختیار مردم گذاشته شود. این بار روزگار نه جسم حکیم؛ بلکه اندیشه، سخن وتفکر او را به زندان کشیده بود. با چنین اندیشه هایی تپه را پشت سرگذاشتم و رسیدم به پایین، به گفته‌ مردم به سرک. آن جوانان و کودکان دهکده هنوز در دنبال من اند. خورشید در پشت دروازه های غروب ایستاده بود مانند یک انار خونین. در دلم گشت که ای خورشید، حکیم چقدر رو به روی تو نشسته وبا تو راز کرده و با تو سخن گفته است. خورشید با من سخنی نگفت؛ اما رزد روی تر از همیشه آرام آرام درپشت قله های بلند چهره پنهان کرد. بار دیگر به آن بلندای شکوهمند به آن جایگاهی که آن شاهباز سدره نشین در آن آشیان ساخته است نگاه کردم ، شاید نگاه بدرود بود و یک لحظه پنداشتم که حکیم روی آن تپه چنان کاج نورانی ایستاده و صدایی در افق های غروب آلود دره می پیچد و در ذهن من نیز:

ای باد عصر گر گذری بر دیار بلخ
بگذر به خانه‌ی من و آن جای جوی حال
بنگر که چون شده‌است پس ازمن دیار من
با او جه کرد دهر جفا جوی بدفعال
ترسم که زیر پای زمانه خراب شد
آن خانه ها خراب شد، آن باغ‌ها تلال

جوزا ۱۳۹۱خورشیدی
شهر کابل

 

 

 

بالا

دروازهً کابل

 

شمارهء مسلسل ۱۷۶،          سال    هشتم،       سنبله /میزان  ۱۳۹۱ هجری خورشیدی                   ۱۶ سپتمبر      ۲۰۱۲ عیسوی