شب است و عطر مه بر گل نشسته
ستاره در بر سنبل نشسته
بلور زرنشان آسمایی
چو تاجی بر سر کابل نشسته!
تا گوهر جان ارجمندی است مرا
خورشید غرور سربلندی است مرا
بر سینهء جهل و تیرگی هر شب و روز
سر نیزهء روشن گزندی است مرا
شعر و غزل و ترانه ام سوختنی است
دیباجهء عارفانه ام سوختنی است
من کابل دردمند ویران شده ام
سر تا قدم زمانه ام سوختنی است
کابل، کمر سرودخوانیم شکست
آیینهء صلح جاودانیم شکست
دور از بر بامیان آزادی تو
بودای بلند باستانیم شکست
بسوزم نامه و دست و قلم را
نجوم راز موجود و عدم را
عرب گر جان مان افسرد بگذشت
کنون بنگر تو جهال عجم را
سحر در جاده بی روزن فتاده
سباهی در دل مهین فتاده
به روی شانه های سبز جنگل
عبای زرد اهریمن فتاده
فروزان کن به دشت و کوه آتش
فکن در جنگل انبوه، آتش
سیه گردیده جان شب ز اندوه
بزن بر جان پر ان دوه، آتش
گل مه گشته پرپر روی دریا
پر آشوب است امشب خوی دریا
به روی شانه ی ساحل فتاده
پریشان خرمن گیسوی دریا
شب است و عطر مه بر گل نشسته
ستاره در بر سنبل نشسته
بلور زرنشان آسمایی
چو تاجی بر سر کابل نشسته
عروس ماه با دیبای ساده
به تخت کهکشانها سر نهاده
به جام نقره یین پاک دریا
گلوبند طلای شب فتاده
شبی در بستر نرم علفها
چشیدم بوسه ی شرم علفها
نهادم لب به جان نیلی شب
مکیدم شیمه ی گرم علفها
هوس میریزد از دامان گلها
تو گویی میتراود جان گلها
سحرگاهان چشیده دختر عشق
شراب بوسه ی سوزان گلها
تو قایقران دریاهای دوری
خدای سرزمینهای غروری
ز خورشید نگاهت می شناسم
که شهدخت نجیب شهر نوری
اگر روزی به شهرت ره گشایم
به اوج کهکشانها سر بسایم
خوش آن صبحی که در پایت ز مستی
گل خورشید را پرپر نمایم
دو چشمم را غبار غم گرفته
رخ آیینه ام را نم گرفته
ز فرط غربت من، دختر ماه
به تخت کهکشان ماتم گرفته
چو مهتاب خزان مهجورم ای دوست
غریب جلگه های دورم ای دوست
اگر چشم تو افروزد شبم را
دل هفت آسمان را نورم ای دوست
چو ابر آبستن بارانم امشب
گره بر لب چو بیمارانم امشب
برو ای آسمان خاک سیه شو
که دریای غم یارانم امشب
چنان نفرت به جانم ریشه کرده
که دستم را به سان تیشه کرده
ببین بر روزگار بی مروت
که خونم را چه سان در شیشه کرده
دو دستت موج مرمرپوش دریا
تنت آرامش آغوش دریا
مرا در ساحل اندوه مپسند
الا ای شادی پرجوش دریا
زمین همرنگ شب، تاریک و سرد است
نگاهم خسته ی باروت و گرد است
بیا رخت سفر بندیم یارا
که شهر آلوده ی جنگ و نبرد است
تبر، همریشه ی یاران امروز
دریغا بر سپیداران امروز
بشویم برگ جان تشنه ام را
چه سان در برکه ی باران امروز
زمین تار و شب و مهتاب تارک
درخت و دره و مرداب تاریک
صدای شیهه می آید ز جنگل
غبار آلوده همچون خواب تاریک
نگارینا ز ترک سر چه گویم
ز شور قوم شورشگر چه گویم
ز آتشبازی مردان عاشق
به این کوه های خاکستر چه گویم
شبانگاهی فروزان کردم آتش
به جای گل به دامان کردم آتش
طلسم بادها بگسست ناگاه
به زیر خاک پنهان کردم آتش
نه خورشید جهان بین است جانم
نه جنگلباغ رنگین است جانم
طلوع لحظه های دوستی را
یکی لبخند شیرین است جانم
تو خورشیدی و زیبایی خدایت
گل و آیینه سرمست هوایت
چو طرح صبح کابل نقش بسته
به برگ جان من رنگ صدایت
ز کابل جان سفر کردم سر شب
به زیر سایبان اختر شب
نوشتم سوره های سرکشی را
به برگ واپسین دفتر شب |