به دستهایت که ........ .... ...... .
وقتی میگویند دغدغه هایم مفهمومی کوچکتر از وسوسه های بیهوده است
وقتی میگویند به اینه شکسته نگاه کردن شگون بد دارد
ووقتی نگاه از هستی نمرده اش فرو میریزد
باور نکن
دستهایت را بخوان
مهره گسسته در نیاز پیوستن به خود چه تقصیری دارد
بگذار منجمد ترین قاره های سرد حقیقت گرما را تجربه کنند
وقتی میگویند
مرده ها دوباره زند ه میشوند
باور نکن
دستهای تو میدانند که چی گونه زنده یی را زندگی بخشند
آخر ،
نمی دانم چگونه ندانم که آفتاب چی قدر باورمندانه در ضمیر دستهای تو میتپد
و زمین را چون نماد مکمل از تپش در خود می پیچد
و سوژه گرما در دستهای تو شکل میگیرد .
دستهایت را .. .. .... . |