وای بـر قـومیکه، دوران سـاز او بیگانه بود
بی شعورش عاقل، و فرزانه اش دیوانه بود
کـتلـۀ بـی دانشی بـر کـرسی قـدرت بـودنـد
پای اهل فضل، در زنجیر و در زولانه بود
راد مردی، گر بودی اندر تبار مردمی
همچو رویا بود، یا اندیشه یا افسانه بود
حسرتا بر مردمی، کز خود فروشی های خود
فـارغ از دام اجـانـب، در تـلاش دانـه بـود
آنـکه صاحـب قـدرت و جـاه و مقام خـاص بـود
گرد شمع آز و حرص خویش، چون پروانه بود
افسران دزد، عسکران دزد، کهتر و مهتر همه دزد
خـانـۀ دزدان مـعـمـور، مـمـلـکـت ویـرانـه بـود
|