به دست من نبود از وضع و حالت بی خبر باشم
تو پشت میله ی شب، من در آغوش سحر باشم
چنان چرخید چرخ لعنتی این سالهای سگ
که حتی با خودم هم در ستیز و در تشر باشم
غریب غُربت شبهای بی ساحل، نشد آری!
که با دست و دلم در خدمت تو بیشتر باشم
حصار انزوای خون چکانت را فرو ریزم
از اقیانوس شبهایت، برایت بال و پر باشم
فرو می ریزد آوار دلم را زخم خونینی
نشد در چای تلخ باورت طعم شکر باشم
**
دلم می خواست عاشق باشم و اما خدا شاید
مقدر کرد، تا یک مدتی ملا عمر باشم
۹ سپتمبر ۲۰۱۲ گوتنبورگ |