رمان دوازده بال مانند سایر آثار انور وفا سمندر محتوا گرا و بیانگر اندیشه است. اما این بیان اندیشه جدا از عینیات نیست و چنان عجین با واقعیات ماحول است که باید به نویسنده تحسین گفت. متأسفانه ادبیات جاری در افغانستان خصوصاً نثر آنقدر با ایدیولوژی ها و سیاست های معمول گره خورده است که حتی در آنصورت که نویسنده ادعا میکند خلاف سیاست و ایدیولوژی قلم می زند ناخودآگاه تابع سیاست های خورد و بزرگ است. مگر جدا کردن ادبیات از تعهد اجتماعی خود خواست قدرتمندانی نیست که خود را از خرمگس شعر و ادب و داستان مصئون بدارد و ظریفانه این سلاح نیرومند را انحراف دهد.
چنانچه اشاره کردیم انور وفا نویسندۀ محتوا گرا و اندیشه ورز است بنابراین ما با کاستی های فرم و زبان در آثار او با تسامح برخورد می کنیم. علی الخصوص که انور وفا کوشیده است این بار اندیشه هایش را به زبان دری ارائه کند که زبان دوم اوست و با بی پروایی که در برابر شکل دارد میتوان خرده گیری های زیاد مخصوصاً از نظر زبان و بیان از این اثر او کرد.
دوازده بال سومین رمان از انوروفا است که از نظر من گذشته است. این اثر را قبل از چاپ نیز به دقت خوانده بودم بنابراین تا حدی از انتقاد و خرده گیری بر آن معذورم.
اولین اثر داستانی که از وفا مطالعه کردم ولی... ولی نه؟ سرگذشت زنی رنجدیده و مظلوم بود که به سبک جریان سیال ذهن و عمدتاً گفتگو با خود بدون در نظرداشت مخاطب خاص بود قبلاًنیز در جایی یادآور شده بودم که این اثر به نمایش نهادن دوزخ درون ماست که از ابتدای تشکیل جوامع نابرابر و مبتنی بر تبعیض انباشته شده است و پر از سمبول ها و کنایه های عمیق و روشنگراست. در سرچشمه های فکری این اثر شادروان استاد اسد آسمایی مقدمه ای فشرده و عمیقی برآن نگاشته بود که در تحلیل آثار بعدی انور وفا نیز روشنگر است. و خود نیز در جایی به آن اشاره کرده است. البته دربارۀ شخصیت عمدۀ داستان که او فیلسوف، عارف، عاصی، مرتد و زنده به گور است. و مشخص تر«... بلی سارتر یکی از شهره های درهم کوبیدن جماعت ها و اندیشه های گله ای بود ولی خود در دام افتاد او هر دیگری را دوزخی پنداشت.» برای من ذهن هر دیگری را با آزادیی که محکوم به آن است خود آفرینی میکند.
رمان چند شخصیت عمده دارد، گوهر، فیروزه که بعداً چشمه نام میگیرد، ملا امام پیر، سید ابوالبشر، نیمچه ملای متعصب و...
بنظر من گوهر، چشمه، پرنس ابعاد یک شخصیت اند. روانشناسانی که دنیای درون ما را به بررسی گرفته اند در آن مردانگی، زنانگی و کودکی را کشف کرده اند که تناقض اندیشه ها و رفتارهای ما آنرا تمثیل می نماید. بنابراین گوهر بعد مردانه؛ چشمه جانب زنانه و پرنس نمود کودکانۀ شخصیت پیچیده ای است که مظهر راوی داستان اند.
بنظر من، نویسنده بطور ناخودآگاه حتی در شخصیتهای ملای پیر و سید ابوالبشر نیز ابعادی از شخصیت راوی حداقل شخصیت گذشتۀ او را تصویر کرده است.
داستان رمان، بسیار شگفتی انگیز است. گوهر و چشمه برادر و خواهری اند که پدر و مادر خود را در یک بمب باران از دست داده و پرورشگاهی شده اند. و از طریق پرورشگاه به انترنات های شوروی فرستاده شده و در شهرهای جداگانه به بلوغ رسیده اند. آنها در مسکو با هم سر می خورند و عاشق یکدیگر میشوند. اگرچه به صراحت بیان نشده اما بنظر می آید که پرنس کوچک محصول وصلت آنهاست. آنها می خواهند در بازگشت به وطن رابطۀ شان را رسمیت بخشند و زن و شوهر شوند که در این وقت گوهر از طرف مادر خوانده چشمه/فیروزه شناخته میشوند و گوهر با خشم و خروش و سنگ باران مردم با تحریک ابوالبشر فرزند ملای پیر کشته میشود و حتی جسدش نیز برای اینکه یک تروریست در صف حاملین تابوت نفوذ کرده با فیر قوای صلح بین المللی نابود میشود و جماعت حمل کنندگان تابوت نیز برخی کشته و جمعی پراگنده میگردند. ملای پیر، در اثر تراکم و هجوم جریانات غیر قابل درک دیوانه میشود اما به هر حال
میخواهد بی گناهی گوهر و چشمه را درک کند. بر خلاف پسرش که با هیاهوی کرکننده مردم را به نابودی آنها و محکومیت شان به سنگسار به حیث زانیان تحریک میکند.
راوی که روزنامه نگار عضو ژورنالیستهای بین المللی بدون مرز است، خود با شخصیت اصلی داستان گوهر چنان یگانه میشود که خواننده می پندارد او خود روح گوهر است که کناره گرفته و کشفیات شگرف درونی اش را از این جریانات پیچیده بیان می نماید. او حتی گاهی با چشمه نیز عجین میگردد. حوادث ظاهری داستان خیلی عینی است. و بیان عواطف عاشقانه شاید شیرین ترین بخش این داستان عجیب است.
راوی از سنگینی تراکم میراث گذشته یا ناخودآگاه جمعی خود در خروش است. او میگوید: " اگرمن نتوانم این چند میلیون فکر و اندیشه را از خوابگاه های ژرف شان، از اعماق درونم بیرون بکشم به قافله ای میمانم که در راه بود و صوت و صدایی از آن به جز زمزمههای نا مفهوم بیرون نمی آمد..." تنها مشکل این نیست. دشواری واقعی درآن است که این میراث به حجم متراکم جامد و سخت تبدیل شده است.
اندیشۀ مرکزی رها کردن شخصیت و آزادی بخشیدن به او از طریق رهیدن از این میراث و باز گذاشتن چشم و بینایی درون به روی تجلیات حقیقت است. این فکر بسیار نزدیک به اندیشۀ عرفایی است که از سلطۀ اندیشه قشری شده و منجمد که مانع درک حقیقت و تجلی آن در درون شان میشد شکایت کرده اند. از مثنوی معنوی:
ای برادر موضعی ناکشته باش کاغذی اسپید نابنوشته باش
دفتر صوفی سواد و حرف نیست جز دل اسپید همچون برف نیست.
در رمان اول وفا یعنی ولی... ولی نه؟ ، این حقایق و اندیشه ها بصورت طبیعی در تجربۀ زندگی قهرمان بدون این که خود به زبان بیایند موفقانه انعکاس می یابند. رمان دوم که "بنیادمان" است کتله های بشری یعنی تجمعات ایدیولوژیک و سیاسی آن را به تصویر می کشند و در رمان "دوازده بال" از زبان راوی و در تشریح شخصیتهای مختلف عین حقایق تصویر میگردند. موفقیت نویسنده در آن است که رمان مشحون و لبریز از وقایع عینی ماحول است. این دو جانب یعنی ذهن و عین بطور بدیعی باهم میآمیزند و حقایق را تمثیل میکنند.
"من صوت هستم. خواب میبینم گوهر است. گوهر و چشمه و دنیا؛ چهره ها و شخصیت های انسانی ماست. چشمه صداست ولی خواب می بینیم. چشمه هست. نیل صداست و خواب می بیند نیل هست. زمان ما زمان خواب صوت و صدا و بیداری مار، طومار، محاکمه نورنبورگ، زاغ، دوزخ، ناجی، زیارت، اعلامیه استقلال ایالات متحده، چشمه و حقوق بشر است."
...
" خدایا رهایم کن. این سنگهای هزار نام را بسوزان. خاکستر کن. آدم ها از بمب، باروت و یوارنیم نگران اند. و من قبرستانی هستم پر از میلیون ها مرده. این مزرعه خودم است. روح من کهنسال تر از گوهر، جوهر، خواهر، برادر، پدر... پدربزرگ و همه است. من تابوتهای سنگی، مرجانی، برنزی،چوبی، شیشه ای، الماسی، گوشتی نباتی و حیوانی را به خود گرفته ام و دور انداخته ام. این است بالهای من، روح من. با این همه خاموشم."
من از اینکه در بررسی قبل از چاپ رمان متوجه کاستی هایی که حالا می خواهم بیان کنم نشدم متأسفم. ولی به هرحال بنظر من مسئول اصلی نویسنده است. و من از آنانی نیستم که فکر میکنند مؤلف مرده است. بنظر من، وفا مخصوصاً در رمان اول خود موفقانه تر اندیشه هایش را به تصویر کشیده است. در آنجا هیچ اثری از دخالت نویسنده در بیان تجارب و اندیشههای شخصیت داستان به مشاهده نمیرسد. اگرچه با آنکه نویسنده در بیان اندیشه های خود به زبان دری مشکل طبیعی دارد. ولی، بسیاری از تصویرهای این رمان پیشرفت او را نشان میدهد. تکرارها و ترادفات بدیع بر شیرینی و گویایی داستان می افزاید. اما به هر حال، نویسنده بار بار مداخله میکند و به بیان صریح و شعاری افکار خود می پردازد که از ارزش هنری اثر می کاهد. همچنین ممکن بود این داستان را فشرده تر از این بیان کرد. زیرا در بیان اندیشهها نیز وسواس القای باور نویسنده را به تکرارهای بیشتر کشانده است. بر خلاف
ادعای نویسنده که با ذهن مجادله میکند خود اسیر ذهنیاتی شده است که از کاستیهای دیگر رمان است. مگر تجلی حقیقت فقط بصورت نور و صوت است؟ و آیا این اسارت در ذهنیت و باور خاصی نیست؟ آنان که ذهن خود را از انباشت ذهنیات بیهوده پالوده اند تجلی حقیقت برین را در تمام مظاهر خلقت مشاهده کرده اند. به گفتۀ شیخ سعدی:
نه هر گل از رخش تسبیح خوانی است/ که هر خاری به تسبیحش زبانی است
و یا:
به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست/ عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست
و:
محقق همان بیند اندر ابل/ که در خوبرویان چین و چگل
گاهی میتوان پنداشت که وفا با وجود گستردگی معرفت و خلوص تجربه خود برای تسکین خویش به ساده ترین ذهنیات متوسل شده است که دریغ است. او باید با همان شهامتی که با ذهنیات سنگ شده مبارزه میکند به پیش برود و خود را دچار هیچ محدودیت به هیچ باوری ننماید. زیرا، این مانع پیشرفت او به عرصههای گسترده تر تجربههای ناب دیگر است. و دلپذیرتر از این سیر آزادانه برای محقق وجود ندارد. و یا وفا اندرز خواجه عبدالله انصاری (رح) را در نظر گرفته است که میگوید: "بی لجامی بی سر انجامی است."
|