امروز باز یاد تو در خاطرم گذشت
مانند همیشه و هر روز، به دیدارت آمدم . با دیدن من لبخند مهر آمیزی برلبانت نقش بست. مشتاقانه و مادرانه به من خیره گشتی. بلی، و آنگاه از من خواستی تا در کنارت، و بر بسترت بنشینم .
نشستم . . .چشم از من برنمیداشتی . . .بر سر و رویم دست کشیدی . . . و آنگاه با صدای نرم و مهربا نت گفتی : فرزندم . . .
آه که این کلمه را سال هاست درمورد خود نشنیده ام . . . با آن مهربانیی که تو مرا مخاطب می ساختی . . .بلی مادر . . . با آن محبت مادرانه .
لحظاتی در سکوت گذشت . . . و آنگهی دوباره نرم نرم لب به سخن گشودی وچنین ادامه دادی:
بلی فرزندم . . . شب پیش، قبل از این که به خواب روم . . .چند کودک سفید پوشی را دیدم که بر بالای بسترم نشسته اند و به دورمن حلقه زده . . . و مرا در احاطۀ خویش دارند . . .به من خیره خیره مینگرند . . لبخندی نیز بر لبهایشان دارند . . . آه که آنان چه معصوم و زیبا بودند . . . راستی فراموش کردم گفتی آنان بالهای نیزداشتند که نسیم ملایم برخاسته ازآن بالها صورتت را به نوازش میگرفت . . .
آه مادر که بیانت ونگاه هایت چه استفهام آمیز بودند . . .اما من خاموش بودم . . . ساکت بودم . . . چیزی نداشتم بگویم . . .نگاه هایت از من تعبیر می خواست و من عاجز از تعبیر بودم . . .
ساعتی را درکنارت گذراندم . . .اجازۀ رفتن خواستم ، با سادگی و محبت همیشگی به من گفتی به خدا سپردمت . . .
و من براه افتادم . . . به گفته هایت اندیشیدم . . . آنچه را که با من درمیان گذاشتی، آیا رویایی بیش نبود؟ یا این که حقیقتی بود و من غافل ، از درک آن عاجز بودم . . .
دیری نگذشت و آن رویایت به حقیقت پیوست . . .
کودکان سفید پوش . . .آن فرشتگان آسمانی . . .آن فرستادگان حق . . .بال زنان در حالی که لبخند محبت بر لبانشان موج میزد ، دوباره بر تو ظاهر شدند
با سرورو شادمانی بار دیگر آمدند . . . آمدند تا روح بزرگت را به
جایگاهی که برای مادران آماده دارند . . . رهنمایی کنند . . . بدانجایی که دیگر از درد و رنج دنیایی خبری نیست .
و من اینک به آن رویایت باور مند گشته ام . . .مادر عزیز . . .
فرزندت
یوسف صفا
بیست ویکم جولای دو هزار و دوازده
|