« سیمرغهای بیآشیانهی البرز» نام چهارمین گزینهی شعری داکتر رویین است که تازهگی ها به شمارگان هزار در چاپ خانهی سعید در شهر کابل انتشار یافته است. از داکتر رویین پیش ازاین گزینههای «شگفتن در سترون خاک»، «برنطع آفتاب»، «از سال های توت و ابریشم» نیز به نشر رسیده اند.
« سیمرغهای بی آشیانهی البرز» در حقیقت بر گزیده های است از سه گزینه ی نخستین همراه با شماری از سروده های تازهی شاعر. شعر وشاعری رویین را می توان عمدتاً به دو مرحلهی زمانی یا به دوبخش دسته بندی کرد. نخست رویین شاعری در سرزمین خودی، دو دیگر رویین شاعری درغرب.
رویین در کلیت در شعرهای که در افغانستان سروده ، شاعری است اندیشمند ، آگاه که با نوع بینش و تعهد اجتماعی- سیاسی شعر می سراید. البته گاهی چاشنی سیاست در شعر های او به آن پیمانه فزونی می گیرد که شعر را به سوی نوع بینش ایدیولوژیک می کشاند. شاعر در چنین شعر هایی به دنبال تامین عدالت اجتماعی است و گاهی هم می رود تا راه رسیدن به آن عدالت را، نیز نشان دهد. این راه همان انقلاب سیاسی- اجتماعی تهی دستان جامعه است.
در چنین شعرهای او، مقابله و جنگ تهی دستان است در برابر ثروتمندان، مقابله و جنگ دهقانان است در برابر زمینداران، درکلیت مقابله و جنگ داد است در برابر بیداد.
بزرگر های زمین مردم
رزمجویان جوان
از زلال عرق کار شما
در بهار نزدیک
گل سرخی که امید دل ماست
می شگوفد روزی
من به همپایی تان می بینم
که زمین می ترکد
و از آن دانهی پیکار شما
می روید
( شگفتن در سترون خاک، ص ۶۴)
فقر در بیشترینه شعرهای او چهره می نماید، گاهی مردی را می بینی که نمی تواند لباس نوی برای کودک خود بخرد و شرمسار وعدهی خود است. گاهی هم کودکی یا دختر جوانی را می بینی به سبب نبود دارو ودرمان پش چشمان پدر و مادر می میرند.
در شعر سنگ شکن، پس از بیان وضعیت سنگ شکنانی در دامنهی کوهی ، پایان شعر می رسد به آگاهی و به جنگ فرو دستان در برابر زبر دستان که پیام اصلی شعر همین است.
اف که نادان بودم
حالی می دانم که
بخت ما کم بغلا یک رنگ اس
روی اونای دگه
همه از زردی رخسارهی ما گلرنگ اس
خون ما میره به یک جوی و از اونا یک جوی
راست می گفت شریف
بین خانا و فقیرا جنگ اس...
(سیمرغهای بی آشیانهی البرز، ص ۲۵۲)
او بیشتر به محتوای شعر نظر دارد نه به امر موزون بودن یا ناموزون بودن شعر؛ شعر باید اندیشه ها و دریافت های شاعر از زندهگی سیاسی – اجتماعی مردم را بازتاب دهد نه این که به توصیف زورمندان، صاحبان جاه و پادشاهان بپردازد.
کار شعر و شاعری اکنون
وصف کردن نیست
داغگاه بوالمظفر را
یا که پیراهن بریدن بر قد آن فاقد هرچیز
شعر نا موزون یا موزون
حرفی از این نیست
وزن را بایست
در فریاد آهنگ دل هر واژه پیدا کرد
( سیمرغ هایبی آشیانهی البرز، ص ۲۸۷)
اگر از آن بخش سروده های عاشقانه و رومانتیک رویین که بیشتر با من درونی خود محشور است بگذریم، دیده می شود که عاشقانههای او در این مرحله نیز با مفاهیم اجتماعی و حتا گاه سیاسی می آمیزند. شاعر می خواهد بگوید که در جامعهی که همه ارزش ها را پول و ثروت تعین می کند، عشق نمی تواند به گونه یک ارزش عاطفی و انسانی به دور از این همه داد و گرفت های سیاسی و اجتماعی قامت افرازد. عشق در شعر های او یک مفهوم مجرد نیست؛ بلکه یک مفهوم مشخص اجتماعی - سیاسی است. در چنین شعر هایی او زن تنها به عنوان یک معشوق توصیف نمی شود؛ بلکه زن به عنوان بخشی از نیروی محرکه تحولات اجتماعی و سیاسی جامعه توصیف می شود و زن در کنار خوبی های دیگر باید رزمنده نیز باشد. در شعر« ازعاشق بودن» می خوانیم:
گرتو با عشق به پیکار سیهکاریها
قد بر افرازی
زندهگی چون گل شاداب بهار
شادمان می خندد
و درین کشور فقر و ثروت
دست تو، پنجهی من، بازوی ما
پای غولان ستم می بندد.
*
داستان دل من بسیار است
عشق من دختر رزمندهی شرق
عشق من ماه فروزندهی شرق
شور فریاد مرا می شنوی؟
( شگفتن در سترون خاک، ص۶۸)*
نخستین تجربه های رویین در اوزان آزاد عروضی و شعر سپید به دههی چهل و پنجاه خورشیدی بر می گردد و از این جا او را می توان یکی از پیشگامان شعر آزاد عروضی یا شعر نیمایی در افغانستان دانست. اگر دقیق تر بگوییم او از نسل دوم شاعران شعرآزاد عروضی فارسی دری در افغانستان است.
« غربت غروب» یکی از سروده های او در اوزان آزاد عروضی است. این شعر به سال ۱۳۴۴خورشیدی هنگامی که شاعر در صنف دهم لیسهی باختر مزار شریف درس می خوانده، سروده شده است، مضمون اصلی شعر همان فقر است. دختر جوانی پیش چشم پدر جان می دهد.
پیکر تبگیر برنا دختری بیمار
روی تخت کهنه می لرزد
می رود در ژرفنای تلخ رویا ها
رنگ می گیرد لبش از خندهی هذیان
دست سردی می نشاند بوسه بر پیشانی گرمش
تاب آوازی به گوشش نرم می پیچد:
« دخترم زینب
آب می نوشی؟ لبت خشک است...»
دیگر آوازی نمی خیزد
دخترک خواب آست.
(سیمرغهای بی آشیانهی البرز، ص ۱۶۴)
او در دههی پنجاه خورشیدی به نخستین تجربه های شعر سپید می رسد. اساساً در همین دهه است که شعر سپید در افغانستان شکل می گیرد. بر اساس کتاب « نوی شعرونه» یا« اشعار نو» که به سال ۱۳۴۱ خورشیدی به وسیلهی ریاست مستقل مطبوعات انتشار یافته است، می توان دهه سی خورشیدی را آغاز دورهی نوجوی و تلاش برای شعر آزاد عروضی در افغانستان خواند، که بعداً شاعران افغانستان در دههی پنجاه تجربه های خود در شعر سپید را ارائه کردند.
«حماسهی شعر» یکی از نخستین تجربه های رویین در عوالم شعر سپید است که به سال ۱۳۵۰ سروده شده است که در آن عشق با بینش های سیاسی و اجتماعی شاعر درهم آمیخته است.
گفتی شعری برایم بگو
که مضمونش من باشم
که چنان آهنگ شاد مرا از خود تهی سازد
تو به چه می اندیشی
شاید،
هنگامی که به سفرهی رنگین ذهن خویش
می نگری
به بشقابک آشک که هوسانه است
و توآن را دوست داری
و اما شعر را حماسه ییست
« شگفتن در سترون خاک، ص۶۹»
«سنگ شکن» یکی از تجربه های رویین در بهکار گیری زبان گفتار در شعر نیمای است. تجربه های که در ایران احمد شاملو و فروغ فرخزاد انجام داده اند. من پیش از این در پیوند به ویژهگی های این شعر چیز های نوشته ام که این جا نیازی به تکرار آن نمی بینم.
در کتاب « سیمرغهای بی آشیانهی البرز» بیشترینه سرودههای شاعر درغربت گرد آوری شده است. من در این بخش به همین سروده های شاعر توجه دارم. سیمرغهای بی آشیانهی البرز، یک نام نمادین است. تعبیر های گسترده یی می توان از آن ارائه کرد.شاید بتوان گفت که یکی از این سیمرغهای بی آشیان، خود شاعر باشد. یا این سیمرغهای بی آشیان می تواند نمادی باشد برای تمام آواره گان این سرزمین. شاید این جا سیمرغ همان آزادیاست که آشیان خود را از دست داده است. یا همان خراسان از دست رفته است.
در شاهنامهی فردوسی بزرگترین رویدادهای اسطورهیی با سیمرغ آغاز می شود. او در البرز کوه آشیان دارد. این البرزکوه در همین بلخ موقعیت دارد. سیمرغ زال را می پروراند، و زال پدر رستم است. رستم جهان پهلوان است و شاهنامه بدون رستم شاید به سرزمین بدون قهرمان می ماند. سرزمین و قوم بدون قهرمان سرزمین و قوم بی اسطوره وبی تاریخ است. گویی تمام دورهی پهلوانی شاهنامه در وجود رستم، متبلورشده است. رستم نه تنها با دشمانان سرزمین خود می جنگد؛ بلکه با دیوان و هر نیروی دیگرطبیعی وجادویی نیز می جنگد. او یا برای عدالت می جنگد، یا هم برای پاسداری از مرز های گستردهی سرزمین. هیچ گونه جاه طلبی در قدرت ندارد. او نماد استقلال، آزادی و ماندگاری سرزمین است. بی حمایت او نظام های سیاسی نمی تواند پایدار باقی بمانند.
سیمرغ چنان حکیمی « رودابه» را در هنگام زادن رستم کمک کرده است. در جنگ با اسفندیار به حمایت رستم آمده است؛ این سیمرغ همین سیمرغ البرزکوه است؛ اما در روزگار ما سیمرغ های البرز بی آشیان اند. گویی آن فرهی ایزدی از این سرزمین کوچیده است. دیگر سیمرغی نیست که زالی را پرورش دهد. دیگرسیمرغی نیست تا رستمی را یاری رساند. گویی دیگر نسل رستم در این سرزمین به پایان رسیده است. تنها انبوه شغاد است که پیروزمندانه در کنارچاه می خندند. گویی شغاد بر جایگاه رستم نشسته و کرگسان بر آشیانه ی سیمرغ سینه زده اند. اگر در یک مفهوم گسترده تر سیمرغ را نماد مردم افغانستان بدانیم، در این صورت نام کتاب مفهوم بزرگتری پیدا می کند، یعنی مردمانی که سرزمین خود را از دست داده اند. مردمانی که در سرزمین خود غریب اند. چنین است که شاعر در پایان شعر« سیمرغهای بی آشیانهی البرز» که نام کتاب نیز از آن گرفته شده است، در
جستجوی سلاح خویش است، چون می داند که کارزار دیگری در پیش رو است.
رویین در سروده های خود در غرب در گیر نوع نوستالوژی است که تمام روان شاعرانهی و نیروی تخیل او را در بر گرفته است. این نوستالوژی تنها همین غم غربت سرزمین و دوری از سرزمین نیست، بلکه نوع غم غربت تاریخی و فرهنگی اوست. تاریخ به تعبیر خودش« این مرده خوار، کرگس» بسیاری از ارزشهای انسانی و فرهنگی او را تارج کرده است و چنین است که نوستالوژی او گاهی تا آن سوی تاریخ هم ریشه می دواند.
او دلتنگ خراسان از دست رفته است، دلتنگ آن شکوه از دست رفته که دیگر بر نمی گردد. در همین شعر« سیمرغ های بی آشیانهی البرز» می توان گفت که تمام صور خیال شاعر بر بنیاد اسطوره های شاهنامه، روایات تاریخی خراسان و شخصیت های عرفانی وتاریخی این حوزهی مدنی بزرگ شکل گرفته است. در این شعرسه بار واژهی سیمرغ، سه بار زال، دوبار بخدی، سه بار البرز، چهار بار اسفندیار، یک بار رستم، دوبار ارجاسپ و یک بار هم حلاج ذکر شده است.
تصاویر دراین شعر بیشتر بر بنیاد سرگذشت این همه نام های اسطوره یی، تاریخی و عرفانی شکل گرفته است، این امر اگر در یک جهت بیانگر فهم شاعر از فرهنگ اسطوره ها، حماسه و تاریخ خراسان سرزمین است، در جهت دیگر فهم شعر را برای آن بخش از خوانندهگانی که با شاهنامه سروکاری ندارند، یا آن را با درک درستی مرور نکرده اند دشوار می سازد. آن های هم که با شاهنامه آشنایی دارند حضور این همه اسطوره و روایت سبب می شود تا لذت چندانی از شعر نبرند.
استفاده از اسطوره ها، رویتها و تاکید بر شخصیت های عرفانی و تاریخی و دلتنگی برای پیشینه ی با شکوه ؛ ولی از دست رفتهی خراسان و کار برد واژگان متونی ادبیات کلاسیک فارسی دری، نام شهر ها و مکان های تاریخی در سروده های رویین در سالهای غربت به یکی از ویژه گی های شعری او بدل شده است. در شعر های او با نام های چون رستم ، اسفندیار، سهراب، کاووس، افراسیاب، زردشت، مانی، جمشید، سیاووش، گرسیوز، اهورا، اکوان دیو، پورسینا، رودکی، دقیقی، رابعه، ناصر خسرو، فردوسی، حافظ، سنایی و دیگران ، رو به رو می شویم که بیشتر این نام به تکرار در شعر ها رخ می نمایند. این همه اسطوره گرایی با کاربرد واژگان متونی می تواند بر بخش های عاطفی شعر صدمه زند. از این نقطه نظر شعر های او در سال های غربت خود به سرزمین اسطوره ها، روایات و شخصیت های اسطوره یی ، عرفانی و تاریخی بدل شده است.
وفتی رویین در افغانستان می سرود. ما در شعر های او خانه های گلین را می دیدم و حتا بوی کاهگل را احساس می کردیم. خانهی تهی دستان دهکده را می دیدم. تهی دستانی را می دیدیم که توان آن را ندارند تا برای کودکان برهنه ماندهی شان لباسی بخرند. کودکان ژولیده در خیابن ها را می دیدیم. سنگ شکن چلاقی را می دیدیم که یگانه دوست زندهگی اش، زنش درپیش چشمانش مرده است. رویین در این دوره با چنین چهره های سخن می گوید و انتظار دارد تا آنان به پا برخیزند و بساط این بی عدالتی را بر چینند. چنین است که زبان شعر او در این مرحله زبانی است روشن و پویا. صور خیال بیشتر حسی است. چنین است که طبیعت و محیط پیرامون در شعر های او حضور رنگینی می یابند؛ اما ذهن و تخیل شاعرانه ی او در شعر های سروده شده درغربت، بیشتر با اسطوره ها و روایتها گوناگون در می آمیزد که در نهایت زبان او را با نوع ابهام برخاسته از چنین
آگاهیهایی رو به رو می سازد.
آهای زال سیمینه معجر
خواب هایت را مگر پایانی نیست
چشمی بر گردان، نگاه کن
دیریست پری در آتش نینداخته ای ما را
اسفندیاری در کنارم و
آوردگاهی در پیش
« سیمرغهای بی آشیانهی سیمرغ ص ۱۳»
بدون تردید تا کسی که شاهنامه نخوانده و این هه رویداد های حماسی را با دقت مرور نکرده باشد، دشوار است که از این بند شعر چیزی بفهمد. در همین چند سطر، زال سیم تن را می بینم، حادثهی دود کردن پر سیمرغ را می بینیم در جنگ رستم با اسفندیار، آوردگاه را می بینم و آخرین جنگی را که تهمتن و رویین تن درکرانههای هیرمند پیش رو دارند. می دانیم که این همه اسطوره در چند سطر چه صدمهی سنگینی بر جوهر شعر می زند! تکرار پی هم و فشردهی اسطورهها در شعر می تواند بسیار ملال آور وخسته کننده باشد؛ امروزه این باز آفرینی اسطوره در پیوند به رویداد های جاری زندهگی است که می تواند شعر واسطوره را با روزگار شاعر پیوند می زند. اساساً ذهن شاعر خود اسطوره پرداز است.
وقتی از نوروز می گوید به یاد روزگاران جمشید می افتد.
با این همه کلاغ که می خوانند
آن یاوه های گند پریشان را
کو آن سدای گرم هشیوار
جمشید باستانی مان کو
( سیمرغهای بی اشینهی البرز، ص ۱۶)
رویین شعری دارد که برای کبکی در کوتل رباتک سروده است. کوتلی که روزگاری پوشیده از درختان پربار پسته بود؛ اما تاراجگران روزگارتمام هستی این پسته زار را حتا با ریشه های سبز آن تارج کرده اند و برده اند به بازار های پاکستان. شکی نیست که از دیرگاه بدینسو تارج تاریخ و هستی افغانستان دیگر به یک سیاست همیشهگی پاکستان بدل شده است؛ اما باید اعتراف کرد که گویا این ملت بی تاریخ این ملت تاریخدار پنچ هزار ساله را بر می انگیزد تا تاریخ و سرزمین خود را به ویرانه یی بدل کند. این بیشته زاران رباتک را ما خود با تیشه و با دستان خود ریشه کندیم و بردیم به پاکستان و فروختیم و آن ها هم خریدار خوبی بودند. امروزه از آن بیشه زارسبز پسته چیزی بر جای نمانده است. رویین در همین شعر به همین مساله نظر دارد؛ اما تا شعر آغاز می شود، باز پنجرهی اسطوره ها و روایتهای کهن در برابر پرندهی تخیل شاعرانه او باز می
شود.
بر پشته یی از اسپند های تازه
می خرامی
و می خوانی
خواب سبز پسته زارانی را که دریریاست
قاطرانی با بار های شرمساری
در بارکده های « پاره چنار»
ریشه هایش را
خشکانده اند
( سیمرغهای بی آشیانهی البرز، ص ۲۰)
رباتک او را به یاد سهراب می اندازد، چون رباتک پیوسته با سمنگان است و سمنگان زادگاه رستم. خواندن کبک ذهن او را می دواند تا نخستین سروده های دری و کتیبهی رباتک.
برای خراسان مویه می کند. خراسان دیگر یاری ندارد. تا از دریای آمو می گوید؛ آمو،آموی تاریخ و اسطوره است. امروزه آمو ویرانگرترین دریای افغانستان ست. گویی دولت افغانستان را یارای مقابله با این آژدهای دمان نیست. شاید آمو می خواهد دولت را به آوردگاه فرا خواند که اگر ترا در فساد در جهان دست بلندی است و هیچ نیروی نمی تواند با تو در این زمینه مقابله کند و پیوسته زنده گی مردم و همه ثروتهای زیر زمینی و سر زمینی کشور را می خوری من نیز این باغها و زمینهای را که در کنار من در افغانستان قرار دارد می خورم، تفاوت من با تو این است که من می خورم و می بلعم، در پش چشم همهگان، پنهان نمی کنم؛ اما تو در پیش چشم همهگان می خوری؛ اما پنهان می کنی. تا وزیر ترا کسی فساد پیشه گوید، لوی سارنوال تو او را به زندان می افگند و تو هم می زنی خود را به کوچهی حسن چپ. بیا بامن مقابله کن؛ مرا مهار کن. هرچند خود بی
مهاری در فساد! دولت می گوید ای آموی بزرگ مرا با تو سر مقابله نیست. من با دموکراسی خود می خورم و تو با جهندهگی ات و خروشانیات می خوری. از این نگاه من و تو همتباریم و مرا با همتباران سر جنگ و مقابله نیست؛ تو باغها و زمینهای مردم را بر می کنی، من بیخ مردم را بر می کنم.
آمو برای رویین رویاتگر روزگاران پشین است که در دو کنارهی آن مدنیت های درخشانی وجود داشت که دیگر به تاریخ پیوسته اند. او رودکی را می بیند که سرود خوانان در هوای «جوی مولیان» از آمو می گذرد. رزدشت را می بیند که آمو دریا را توصیف می کند. در خروش و جهندهگی آمو، خراسانی را آرزو می کند که دوباره قامت افرازد تا تیر گزینی در دو چشم بدکنشان زمانه فرود آید.
فردا که عشق می وزد از کوی یار ما
جیحون جهنده باش، خراسان جهیدهنی است
مازنداران بیشهی اسطوره را بگوی
رستم نمرده ! کابل و زابل رهیدنیاست
تیر گزین تراست که سیمرغ روزگار
زخمی به چشم بد کنشان آوریدنیاست
« سیمرغهای بی آشیانهی سیمرغ، ص
« سیمرغهای بی آشیانهی البرز، ص۲۸»
اضافه از دو دهه است که رویین در غرب زندهگی می کند، با این همه در شعر های او کمتر می توان به بیان پیوند های ذهنی شاعر با محیط اجتماعی و زیستی اش در غرب دست یافت. شاید این درد مشترک همه شاعرانی است که از این سرزمین رخت به آن دورها کشیده اند. گویی ذهن شاعرانهی رویین تا هنوز با جلوه های محیط اجتماعی غرب آشتی نکرده است تا در شعر او بازتابی داشته باشند. شعر های او در غرب بر اساس همان افغانستان ذهنی که دارد و بر اساس همان خراسان ذهنی که دارد شکل می گیرند. او یک افغانستان ذهنی و یک خراستان ذهنی را با جلوه های گوناگون تاریخ و فرهنگ آن با خود به غرب برده است. چنین است که شعر هایش در غرب از زنده گی روزمره فاصله می گیرد و می رود تا سرزمینهای تاریخ و آن سوی تاریخ تا سرزمینهای رازناک اسطوره ها . با این حال من در کتاب« سیمرغهای بی
اشیانهی البرز» شعری دیدم زیر نام « طعنه» که انده آوارهگی شاعر در آن تبلور یافته است.
بلغاری می گوید
ایا آواره
چه در انبانت هست
خون؟
وحشت؟
نادانی؟
و من پاشخش را
اشکی دارم
در فصلهای پنجگانهی مرگم
از ابری که می بارد
در اندرونم
( سیمرغهای بی اشیانهی البرز، ص ۷۹)
در فشرده ترین زبان می توان گفت که رویین در روزگاری که در سرزمین خود در افغانستان می سرود، نگاهش به زندهگی و عشق نگاهی بود از پشت پنجره های بینشهای سیاسی و اجتماعی که شاعر پیوسته در هوای یک دگرگونی اجتماعی می سرود، اما در سرزمین غرب شاعر از پشت پنجره های اسطوره، تاریح و روایتهاست که به زنده گی نگاه می کند و چنین است که زبان او به گونه ای با یک زبان باستان گرا می آمیزد و اسطوره ها، روایتها و شخصیت های تاریخی، عرفانی و اسطوره ای جایگاه زندهگی و محیط اجتماعی را که شاعر در آن نفس می کشد می گیرد. او در مرحلهی نخست برای یک دیگرگونی اجتماعی می اندیشد و می سراید؛ ولی به آن نمی رسد؛ به همین گونه در مرحلهی دوم نیز آن شکوه رفته وآن تاریخ تاراج شده دیگر بر نمی گردد و گویی شاعر از رویارویی با این واقعیتهای دردناک هراسان است که این همه به گلگشت اسطوره ، تاریخ و رویتها می رود تا با
بیان آن، اندوه خود را درمان کند که به درمانی هم نمی رسد. به گفته خودش:
معلمان کودکان ساده دل
دهاتیان پابرهنه از نخست
به دستهای کوچک پرنده های ده
امید را چنان نهالک کبود کاشتند
که باغ گل شود، نشد
*
نه خسته از یقین
نه بسته بر امید کور
چنان سپیدهی فلق
سوار گفتن و سرود
تاختند
که مرز های زیستن پر از شکوه روشنان
چنان سحر شود، نشد
(سیمرغهای بی آشیانهی البرز، ص ص ۱۲۴-۱۲۵)
*- این شعر در گزینهی « شگفتن در سترون خاک» در صفحهی شصت و هفتم به نام « از عاشق بودن» به نشر رسیده که در کتاب « سیمرغهای بی آشیانهی البرز» در صفحه ی ۲۴۴ آمده است. با این تفاوت که بخش آخرین شعر، همین سطر های که من این جا آورده ام در این کتاب حذف شده، یا هم ازچاب مانده است.
سرطان ۱۳۹۱
شهر کابل
|