شب آمد آسمان پولک نشان شد
نگاهم با خیالت همزبان شد
ستاره بس که از چشمان من ریخت
سراپای وجودم کهکشان شد
شب آمد در دلم آتش به پاکرد
مرا درچاه تنهایی رها کرد
سکوت اختران می داند ای دوست
که غمهای تو با جانم چهها کرد
*
شب آمد با سیاهی دست در دست
بلور روشن آیینه بشکست
زمین وآسمان دریای خون شد
که روح سایه با آیینه پیوست
شب آم کاج ظلمت بارور شد
دیار روشنی زیر و ربر شد
مگر یک باره زین آشوب بدنام
بهارستان مشرق بی ثمر شد
شب آمد خیمه بر کوه و کمر زد
جهان را نیزههای بر جگر زد
عروس زندهگی در ماتم نور
دو دست نوجه بر کرد و به سر زد
شب آمد همچو غول کور آمد
پی فتح دیار نور آمد
نمی داند مگر این غول، این دیو
که خود تا تنگنای گور آمد
شب آمد آسمان آتشفشان کرد
هزاران فتنه در کار جهان کرد
چراغی را زیرج خویش افروخت
دو دست خون فشان آنجا نهان کرد
شب آمد با سرود سرخ نیرنگ
که تا با او شود دنیا همآهنگ
مگر این جا دو دست روشن مهر
سر او را زند پیوسته بر سنگ
شب آمد های هوی زندهگی مرد
چراغ خنده را تابندهگی مرد
شب آمد انجمار مرگ آورد
که باغ صبح را تابندهگی مرد
شب آمد بیشه زاران خاک گردید
عروسان چمن غمناک گردید
ولی با دست سرخ آذرخشان
گریبان سیاهی چاک گردید
شب آمد غنچهها تارج گردید
خدنگ غصه را آماج گردید
به باغستان ما بنگر که هر کاج
عروسان چمن را خاج گردید
شب آمد چلچراغ زندهگی مرد
گل صد آرزو در سینه افسرد
نمی داند مگر سالار این شهر
که این جا اسیا را آبها برد
شب آمد شبپرستان جان گرفتند
ز ظلمت کام دل آسان گرفتند
هزاران دختر گیسو بریده
رهی تا حجلۀ شیطان گرفتند
شب آمد خیل خفاشان به در شد
کلاغان را فضا ها زیر پرشد
سپاه هرزهیی از نسل یاوه
به شرق زندهگای حملهور شد
شب آمد بی سپاه نور آمد
به سان مردهگان گور آمد
چه دهشتناک کابوس سیاهی
به خواب کودکان هور آمد
شب آمد زندهگی دریای خون شد
چمنزاران پر از گلهای خون شد
زبس خون می زند بر هر کران موج
سراسر زندهگی دنیای خون شد
شب آمد تیرهگی قامت بر افراشت
هزاران تخم غم در سینهها کاشت
درخت زندهگی در باغ هستی
هزاران زخم بر هر شاخه برداشت
شب آمد زندهگی را زیر و رو کرد
دل هر ذره را پر های و هو کرد
به مانند سگان هار ولگرد
یکایک کوچه ها را جستجو کرد
قوس۱۳۶۴ خورشیدی
زندان پلچرخی
|