آورده اند زمانیکه ظهیرالدین محمدبابر پس از جنگهای متعددی برکابل مرکزخراسان مستولی گردید (۱۵۰۴ م.) وحکومت وی برخراسان استقرارپیدا کرد، درفکر کشورگشائی افتاد.
درقدم اول پیوند خودرا باخراسانیان محکم کرد وبه کمک آنان حملات چندی بر هند برد تا آنکه در برابر ابراهیم لودی در میدان پانی پت پیروزی حاصل کرد ۱۵۲۹م وسلطنت افغانی در هند را بر انداخت وسلطنت بابری را جانشین آن کرد ، چنانکه «ساکهی » شاعر هندی در مورد این نبرد
آورده است:
نوسی اوپر بترهتا بتیسا پانی پت منه بهارته دیسا
چو تهی رجب شکروارا بابــرچـت براهـیم هـا را
پس بابر مرکز حکومتش را از کابل به دهلی انتقال داد وبخشهای از کشور خراسان را ضمیمۀ هند گردانید، و به این ترتیب بابر موسس دولت بابری در هند وخراسان گردید. بابر وبازماندگانش مشوقین
زبان دری درهند بودند، بابر شخص مدبر ،عالم ودانشمندبود وطبع شعر نیزداشت ، از اوست:
نوروزو نوبهارو می ودلبری خوش است بابر بعیـش کوش که عالم دوباره نیست
فشرده اینکه: بابر پس از فتوحات چندی درهندبه سال ۹۳۸ هـ ق درگذشت ، وپسرش همایون بجای وی به اریکۀ قدرت تکیه زد، آنگاه جنازۀ پدر را قرار وصیتش بکابل فرستاد ودرباغ نوروزی که بعدا به باغ بابر شهرت پیدا کرد بخاک سپرده شد. همایون با برادران رویۀ نیک در پیش گرفت ، اما برادرانش راه مخالفت باوی پیمودند، هنوز از مهم برادران فارغ نگشته بود که با رقیب دیگری بنام شیرشاه سوری مواجه گردید، ودرنبردشدیدی که برلب دریا واقع گردید، تمام قشون وی تباه شدوخودرا به آب اندخت، اماتوسط نظام الدین سقاء نجات پیدا کرد . نام شیرشاه فریدون حسن خان سور است ، در اثرشجاعت ودلیری که داشت سلطنت افغانی در هندراکه بابر برانداخته بود، دوباره تاسیس کرد، وی نیز عالم وطبع شعر نیزداشت. از اوست:
خدایا توانا وتوانگرتویی توانایی درویش پرورتویی
فریدحسن راتوشاهی دهی سپاهی همایون به ماهی دهی
همایون پس ازشکست نالان وسرگردان با خانمش حمیده بانو وعدۀ معدودی ازهمراهاننش در منزل هندویی بنام (رناورت) پناه برده بود که وضع حمل بر حمیده بانو پیداشدوپسری بدنیا آورد که جلال الدین محمد اکبر نامش کردند، چون همایون خود را درخطر دید، لذاکودک و مادرش را بیکی ار عقاربش سپردوخود با معدودی از همکارانش رهسپارایران شدوپس از مشکلات زیاد خودرا به دربار شاه طهماسب صفوی رسانید وتقاضای کمک کردواین شعررابه شاه صفوی عرضه کرد:
خسرواعمریست تا عنقایی عالی همتیم قلۀ قاف قناعت را نشیمن کرده اسـت
روزگارسفله یی گندم نمایی جو فروش طوطی طبع مراقانع به ارزان کرده است
دشمنم شیراست وعمری پشت برمن کرده بود حالیا ازروی خصمی روی برمن کرده است
التماس ازشاه دارم که بامن آن کند آنچه باسلمان علی در دشت ارژن کرده است
شاه طهماسب برهمایون نوید کمک داد وهمایون از ایران باقوایی داخل خراسان شده ودر هماهنگی با خراسانیان برهند قوای مبارزخانسوری برضدقوای مبارزخان سوری که تحت سپه سالاری «هپمو»به پانی پت مقابل شده ودرجنگ دوم پانی پت ۹۶۲هـ که سردار سپاه سوری زخمی وقشون وی فراراختیار کردند، وهمایون بار دیگرسلطنت بابری را در هندتأسیس کرد، امادیرنپائید وچندی بعدازبام کتابخانۀ قصردهلی به پائین غلطید ودرگذشت، قاسم کاهی درموردآورده است:
همایون پادشاه آن شاه عادل که فیض خاص اوبرعام افتاد
زبام قصرزیباهم چوخورشید به پایان درنمازشـام اقتاد
جهان تاریک شددرچشـم مردم خلـل درکارخاص وعام افتاد
پـی تاریخ اواز غـیـب گفـتـند همایـون پادشـاه از بـام افتاد
مرگ همایون باعث جرأت دشمنانش گردید، که ازهرطرف قوایش را که تحت رهبری بیرم خان ترکمن وپسرخوردسالش جلال الدین محمداکبرکه چهارده سال بیش عمر نداشت ، قرارگرفت مگر از حسن اتفاق درمیدان پانی پت دراثنای نبرد تیری به چشم «هپمو» که سرقومندان اعلی مبارزخان سور بود اثابت کرد، قوای تحت رهبری هپمو چون سردارخودرا زخمی ومرده انگاشتند روبه فرار نمودند، لذا هپمو وجمع از اسیرارا نزد جلال الدین اکبرغرض قتل آوردند، تا قصاص شوند، اکبر گفت! شمشیرم رابه خون اسیری مجروح آلوده مروت نباشد.
بیرم خان ترکمن که طبع شـعر داشت گفت:
چـه حاجت تیغ شاهی را به خون هر کس آلودن توبنشین واشارت کن بچشم ویابه ابروئی
چون اکبرهیچ گونه اشاره یی نکرد، لذابیرم خان بدون درخواست اکبر باشمشیرسراز گردن هپمو برداشت وفرمانداد که دیگر اسرا هم نابودشوند.
بدینصورت جنگ دوم پانی پت باشکست افغانها وپیروزی بابریان انجامید( .۹۶۲هـ مطابق به ۱۵۵۵ میلادی ) واکبر یکه تار میدان میدان گردید. وی بعدآفتوحات واصلاحاتی دراموراداری وکشوری انجام داد وچندی بعد بدون درنظرداشت مذهب وملیت ، غرض استحکام پایه های دولت وبخاطر امن وامان وبهبود رعیت وهمچنان وحدت بین هندوان ومسلمانان با «جوره بائی»دختر«راجا پارمل»پیوند ازدواج بست وتمام رسم ورواج وآداب مذهبی ویرا محترم شمرد وحتی معبد کوچکی در قصرش غرض عبادت خانم هندی خود برپاداشت، که حاصل این پیوند شهزاده سلیم است .
تذکره نویسان آورده اند، میرزاغیاث خان پسرمحمدشریف خان« حیات» ازخانواده های حکمران وسرشناس درعصرسلطۀ ازبکان ازخراسان باعایله اش ازروی ناچاری جهت امرار معاش به هندوستان درعقب قافله روان گشت، عایله اش حامله بود ، ازقضای روزگار وضع حمل بروی در بین راه دست داد ، دختری بزاد ، تولداین نوزاد دراین سفردورودرازونابسامانی باعث ملال واندوی زن وشوهر دراین مقطع زمانی مصیبت بار مینمود ، به هر حال کاروان بازهم طی طریق مینمود، دریکی ازروزها درهنگام مسافرت، زن وشوهر به این فکر افتادند که بردن طفل در این عالم بی سروسامانی ومحرومیت مشکلات زیادی در پی خواهد داشت،پس از گفت وشنود زیاد، توافق براین صورت گرفت که توکل بخداکرده طفل را به سرنوشتش باید رها کرد، این بگفتند وجگرگوشۀ خودرا درکنار درختی در نزدیک جنگل گذاشتند، وبادیدگان حسرت بار به کودک زیبایشان وداع گفتند، ودر عقب قافله روان شدند. هنوز مقداری راه نپیموده بودند که مهر مادری
زن به غلیان آمده گریان ونالان وچیغ کنان نعره زنان دیوانه وار از قافله جدا گردیده عقب طفلش روان گشته وآن جگرگوشه اش را در آغوش کشیده دوان دوان عقب قافله به راه پیمودن گرفتند، شوهرش چون بیتابی خانمش را دید مهر پدری نیز جوش آمده دخترش در آغوش کشیده بار بار بوسیده وهردوقبول نمودند که هرچه باداباد بایدطفل را باخود همراه برند. لذا هردو آن طفل مظلوم را دوباره باخودگرفته عقب قافله روان شدند، واسمـش را گذاشتند( مهرانسـاء)وسرانجام پس طی طریق منازل ومراحل کاروان وکاروانیان به دارالحکومت دهلی رسـیدند، واین سه نفر مسافر نیز بخواست خداوند سالم ازقافله جداوپس از چندی بدربارجلال الدین اکبر رسیدند.
فشرده اینکه اکبرشاه از حال واحوال ایشان واقف گشت، چون میرزا غیاث خان شخص محا سب وخوشنویس وطبع شعرنیز داشت به عهده بیوتات مقررشد، با گذشت زمان طفل زیبایش مهرانساء که علاوه از حسن وجمال خداداد صاحب ذکاوت وهوش سرشاربود تعلیم وتربیۀ خوبی نیز اخذ کرد ،هنوز چندین بهار زندگی اش در هند نگذشته بود که استعدادش تبارز کردن گرفت وآهسته آهسته برخورد مودبانه وگفتار شرین او ورد زبانها گشت ودر محافل ومجالس زیبا رویان هند مورد تحسین وتکریم گشت، دختران وپسران درباری میل دیداراو می کردندواورا در مجالس خود دعوت میکردندتا از چهرۀ نورانی وحسن کلام وزیبائی اندام ولطیفه گویی هاوحاضرجوابی هایش لذت برند واز اشعاردل انگیزش مستفید گردند، مهرانساء بر خود تخلص ( نور) برگزیده بود وتوسط خاطرخواهانش معروف به ( نورجهان)گشت.
شمایل نویسان آورده اند، که مهرانساء (نورجهان) گونهای نمکین، ابروان کشیده، چشمان فتان ونگاه های گیرا اندام موزون وسخت نیکوصورت وباحیاوشریف بود، هیچ روزی نبود که نامه های التماس آمیز وورقه های پرازاشتیاق ازدلدادگان نگیرد.
آورده اند: عبدالمؤمن خان ازبیک جوان درباری وخوش سیما وخوش کلام وخوش لباس ،روزی نامۀ مملواز احساسات درونی وبیقراری به مهرانساء (نورجهان) نوشته مهرانساء هنوز درمنزل پدرش بود وشوهر اختیار نکرده بودکه رقعۀ عبدالمومن خان بدستش رسید.
مهرنساء (نورجهان) درزیرهرسطرآن نامه چنین تحریر کرد:اینک نقل آن رقعه با جوابهای مهرانساء
عبدالمومن: شبهامن وخیال تووچشم خون فشان
مهرنساء :خدا به فریادت رسد
عبدالمومن: فارغ توئی که هیچ کست درخیال نیست
مهرانساء: حقاکه خوب یافتید
عبدالمومن: ملال برای عالی مخفی نماناندکه تاحقیرا نظربه جمال شما افتاده نه شب خواب دارم نه روز آرام مهرانساء: ماه چه کنیم ؟
عبدلمومن: امیدوارچنان است که بتصدیق فرق مبارک رحمی کنی
مهرانساء:خدا الرحیم والرحمن است
عبدالمومن: فقیر درخدمت یاران اظهارمحبت نمی توان نمود.
مهرانساء: دندان برجگرنه
عبدالمومن: بخدا ورسول خدا قسم که شب وروز درعشق برویم حرام شد؟
مهرانساء: ترا که قسم داده؟ عیشت بفراغت بکن
عبدالمومن: شد به کام عالم ویکدم به کام مانشد !
مهرانساء : روزی بقدرهمت هرکس مقرراست
عبدالمومن: التماس اینکه رقعه بیاران ننمائی
مهرانساء: ترس نمی باید
عبدالمومن: نام محلۀ خودرا بزودی بررقعه ظاهرسازید!
مهرانساء: محبت خضرراه خود باشید
عبدالمومن: ولدعا
مهرانساء: دعا مکن نفرین کن
آورده اند، که عبدالمومن درنجوم دست رسی داشت ودرفن رمل ممتاز بود، پس زیچ راست کرده رمل بینداخت دید که برسر مهرانساء چتر شاهی قرار دارد ...
روزی شهزاده سلیم مهرنساء رادرمینا بازار دیده بود ، وآرزوی دیداروی را میکرد ، وگویند روزی مهرانساء درباغ شاهی گردش میکرد، چون نگاه شهزاده بر وی ازدورافتاد، خواست باوی داخل صحبت شود، لذا دوکبوتررادردست گرفته پیش آمد واز وی در خواست نمودتاچندلحظه آنهارا برای وی نگاه دارد، مهرانساء کبوتران را گرفته ومنتظر مراجعت شهزاده شد .
زمانیکه شهزاده سلیم بازگشت، دیدکه دردست مهرانساء فقط یک کبوترقراردارد،گفت: کبوتردیگرچه شد؟
مهرانساء جواب داد گفت: پرید!
شهزاده سلیم پرسید چطورپرید؟
مهرانساء باتبسم ملیح کبوتردومی را رهانموده گفت: اینطور پرید.
این برخوردکوتاه در روح شهزاده شاعرحساس اثرگذاشت، ودریکی دوبرخورد دیگر، دلباخته وآرزوی وصلت اورا دردل می پرورانید، ومهرانساء نیزآرزوی چنین وصلتی را داشت،کوتاه سخن هردوباهم دلباختند.
شهزادۀ دلباخته که از پدرش هراسی دردل داشت ، سرراست قاصدی نزد مرزاغیاث الدین پدرمهرنساء فرستاد واز اوخواستار دخترش گردید.
ولی مرزاغیاث خان ازترس وغضب اکبرپادشاه براین امرراضی نشدودلیل آوردکه دخترش نامزد دارد؟
دراین حین اکبرنیزازعشق پسرش با دخترنوکرمعمولی دربار آگاهی پیداکرد، وسخت برآشفت واین معامله را کثرشان خودمیدانست که ولیعهدش بادخترمعمولی ازدواج نماید، لذا شهزاده سلیم را آگاه کرد که از این خیال بگذرد، وهمچنان به مرزاغیاث خان گفت: تادخترش را از دید سلیم بدور نگاه داردوبه زودی درعقدنکاح کسی درآورد، مرزاغیاث خان بصورت فوری دست دخترش را گرفته وبه نکاح علی قلی که ازروی شجاعت وجوانمردی معروف به شیرافگن بودبدون سروصدادرآورد، واز این پیوند اکبرشاه را آگاه گردانید،جلال الدین محمداکبر ازمرزاغیاث الدین خوشنودگردیده وفورآ شیرافگن را به عهدۀ با عتباری به صوبه بنگاله معۀ خانمش فرستاد، روز دیگرشهراده سلیم غافل ازوقایع با ردیگر درخواست خودرا تکرار کرد، مرزاغیاث خان اعتراف کردکه دخترش را بعقدنکاح شیرافگن درآورده وآنها روز قبل عازم بنگاله شدند ؟ چون شهزاده سلیم ( جهان گیر) که دست پدرش را در این عمل مشاهده میکرد ناگزیر این واقعۀ
ناگواررا تحمل کرد
اما عشق مهرانساء بردلش بودچون طبع شعر داشت این ناله را سر داد
من چون کنم که تیرغمت برجگررسد تاچـشم نارسیده دگربردگـررسـد
دروصل دوست مستم ودرهجربیقرار دادازچنین غمی که مراسربه سررسد
وقت نیاز وعجز « جهان گیر» هرسحر امیـد آن که شـعلۀ نور اثـررـسد
پس از درگذشت جلال الدین محمداکبر ، قبای سلطنت برتارک شهزاده سلیم راست افتاد وخیرخواهان بروی لقب نورالدین محمدسلیم جهان گیر گذاشتند وخطبه وسکه بنامش جاری کردند، جهان گیر چندی بعد از درگذشت پدر بسراغ مهرانساء افتاد که هنوز دردلش بود، ودیگر هیج قدرتی سد راه وی درجهان نبود.
ادامه دارد
|