هنگامیکه شب را
دارو ندارغربتم چراغانی کرد
صلیب های شکسته ی پدرانت را دیدم
که می رقصیدند
در قاه قاه آتش نفرتت
خونین عباء
همخانه ی دیروزم
هنگامیکه کوره ی آدمسوزی
در گنداب ایمانت داغ میشود
بر گریه ی کودکم شاد میخندی
و نمیدانی
سنگی را که بر سر من می زنی
تف تاریخ است
که بر روی خویش می افگنی
بر من که همخانه ات بودم
خنجر میکشی
و میبوسی دست آن را
که از دم تیغت کشید
عمامه ات پر است از مارانی
که با نی لبک جهالت مست گرسنگی میشوند
و آرام میگیرند
با خوردن کباب تن کودکان من
در مغاره ی گندیده ی اندیشهات
شرمت باد
شرمت باد
شرمت باد
خونین عباء
همخانه ی دیروزم
که با درد امروزم بیگانه ای |