ای رهرو راههای دراز
از سرزمین مادرم
از بلندی های شفاف می آ یی
آیا آسمانت هنوز نیلی است؟
رودهای خروشانت
ابرهای بهارانت هنوز غرش دارند؟
آن آسیابان پیر
که گرد گندم ابروانش را سپیدتر میکرد
آن سوار چابک
و آن بزرگر
هنوز در کارند؟
آیا دخترک نوزاد کوهستان
چندان بزرگ شده است
که از لای صخره ها
لا له بچیند؟
آیا دیده یی لا لهٔ سرخی را
که بر مو های پریشانش زده باشد؟
آیا آن گادیوان اسپ سپید
که بر گوش های اسپش
پوپک های اناری زده بود
که زنگ گادی اش
کاسه برنجی بود
و آهنگ آن مستانه
هنوز قمچین دراز گل گلی اش را میجنباند؟
ای رهرو راهای دراز
بمن از جفا های سفر
از کندی زمان
از شتاب زمان
از اژدر های سر راه
ازریزش خون
از برف بی امان
از دشت های سوزان
از وحشت بنی آدم
از کینه از نفرت
از همه چیز بگو
ایا رهرو راهای دراز
و آنگاه بمن از عشق بگو
از تپش دل
از رقت احساس
ای رهرو راهای دراز
دمی کنار من بنشین
من برایت از خوشبوترین میوه ها
شربتی میسازم
خستگی راهت را بزداید
ای رهرو راهای دراز
بمن قصهٔ دراز آدمی را بگو
فریمانت، کلیفورنیا
دلو ۱۳۸۹
|