عشوهگرانِ کابل
۱۳۹۱ سه شنبه ۲۶ ثور
-
اسد بودا
کابل فروپاشی زندگی شهری در عصر رشد شهرهاست و فروپاشی تجربه در عصر که تجربة ذهنی و عینی تلنبارشده بر دوشِ آدمی سنگینی میکند. در کابل، الاهیات عینیتر از ماتریالیسم است و بدن انتزاعیتر و دیدناپذیرتر از روح. کابل، دخترکِ لاغر، مقبول و شوخ و شلوغی است که فقط لولیتایِ دنیای قدرت نیست، لولیتایِ دنیای فرهنگ و مطبوعات و حقوقبشربازهایِ حرفهای نیز هست. کابل، بیانِ جسمانیِ زیاده از حد سکسی یا همان دخترِ عشوهگرِ سر چهار راههاست که به همه لبخند میزند و شهوتِ جنسیِ تصرفش را در همه بیدار میسازد، کمتر اما رخ داده است که به تحققِ کامل میل تن داده باشد...
عشوهگرانِ کابل
اسد بودا
برای بسیاری از مردمانِ دنیا کابل «پایختِ انتحار» است؛ دهشتشهری است با دولتِ فاسد، پارلمانِ ناکارآمد، نهادهایِ بینالمللیِ مداخلهگر، ملاهای فرصتطلب، جنگجویانِ خسته و از کارافتاده، معتادانِ دمِ مرگ، جوانانِ سردرگم و آشفته، زنان و کودکانِ گدایی که مدام ایجاد مزاحمت میکنند. اما در کنارِ این خوراکهایِ مطبوعِ مطبوعاتِ ملی و بینالمللی، کابل دارایِ سنخهایِ اجتماعی و محتواهای بس غریب و خْرد و ریزِ دیگر نیز هست. یکی از این پدیدههای خرد، ظهور دختران و زنانِ جوانِ عشوهگری هستند که در عینِ حالیکه موضوعِ دید «زیرِ چشمی» همگاناند و بنابراین میتواند بازتابِ آرزوها و رویاهایِ جمعی باشد، اما کمتر موضوعِ تامل و موردِ قرار میگیرند. باوجود آنکه اینگروه دور از چشمِ ایدئولوژیها در قلبِ نگاهِ اجتماع رخنه کردهاند، تحلیلگرانِ این شهر یا در سیر و سلوک در عوالمِ معنا و عرفانِ خراسانی و آیات و روایات به سر میبرند و
یا به عنوانِ نسخهبدلِ چشمِ دولت فقط حوادثِ سیاسی را دنبال میکنند. پدیدهها نوظهور چون «عشوهگری» بیش از آنکه درک و فهم شوند، به خاطر زیر پاگذاشتنِ «فرهنگِ اصیلِ افغانی» از سوی طیفهای گوناگون به عنوان هستیِ شیطانی لعن و تقبیح میشوند.
لعن و تقبیحِ عشوهگرانِ کابلی از سویِ مولویها و ملاهایِ مساجد و تحقیرِ آنان از سوی افراد مبادیِ آداب و وفادار به فرهنگِ افغانیای که عشوهگران از آنها به عنوان «شکمکتههای متکبر و ریاکار» یاد میکنند، چیزی از واقعیتِ آنها نمیکاهد. عشوهگران کابل، واقعیتِ جدیدِ شهری است؛ ترکیبِ هرچند پارادوکسیکال، اما نو و دارای ویژگیهایی که رفتارِ بدنیِ نو را ترسیم میکنند و در واقع به بدن معنای تازه دادهاند. کینتوزی نسبت به عشوهگر، این حقیقتِ سربرکشیده در متن شهر ریشههایِ روانی و اجتماعی دارد. درست است که عشوهگر این بیانِ جسمانیِ نو و تاویل بدیع از تن با چارچوبِ ذهنیتِ پدرسالارانة حاکم بر کابل همخوانی ندارد و قانونِ غیرتِ افغانی و ننگِ ناموس را میشکند، اما خشمِ مردان نسبت به آنها بیش از آنکه ناشی از شکستنِ آدابِ و سنتِ افغانستان باشد، ریشه در محرومِ نگهداشتنِ از بدنِ خویش است. آنها میلِ خفته را بیدار
میکنند، اما پیش از فرونشاندنِ میلِ بیدارشده، مردانِ شهر را در نیمه راه حسرتِ تحقق میل وا میگذارند. به سخنیدیگر، عشوهگران بخشهای از زندگی نوین را کشف کردهاند، و نسبت به دیگر زنانِ کابل که امیال و آرزوهای شان را در راه زهدگرایِ عبوس و عفتِ سرکوبگر قربانی میکنند، رفتار جسورتری دارند و به همین سبب مردانی که کامگرفتنِ عملیِ شان از آنها به خیال بدل میشوند، واعظانی که رسالتِ شان را پاسداریِ فرهنگِ گذشته تعریف کردهاند، تازه بهدوران رسیدههای که عشوهگرانِ کابلی همچون مانع در برابرِ امیالِ افسارگسیختهشان میایستند و حتی زنانِ فعال و روشنفکری که آنها را تهدیدی برایِ عزتِ نفسِ شان بر میشمارند، هرکدام به نحوی نفرتِ خویش را نسبت به آنها نشان میدهند. عشوهگرِ کابل، نقدِ عینیِ وضعیت است: نقد سنتِ پدرسالار افغانی و نقد زنانِ ِ افغانیِ مدرنِ «لمبده» و «راحتباش» که از کشورهای توسعهیافته به کابل
برگشتهاند. این هستی «نوکیش» و «بدعتگذار» کاملا وجودی عمل میکند و بدون کدام توجهی بهداوریِ جمع، در کنارِ خیابان، در جوارِ پارک و یا در بخشِکمنور رستوران و کافیشاپی دامش را میگستراند و با «بیانِ جسمانیِ» که فقط ویژة اوست، دلِ مردانِ کابل را از جا بر میکند و بیآنکه دل بندد به کسی، به خانه بر میگردد. مردِ کابلی، این هستیِ خاکسترشده در آتشِ امیالِ شعلهورشدهاش، پس از بیشمار تلاشِ بیفرجام ناکام به خانه بر میگردد، هرچند تظاهر به بیخیالی میکند، اما همسرش خوب میداند که در مسیر راه دخترکِ مقبولی از تبار شیاطینِ انس، شوهرش را هوشپرک کرده و در نتیجه موقعیتش را به عنوانِ بانویِ خانه و به قولِ کابلیها «مادرِ اولادا» بیش از پیش متزلزل احساس میکند.
در میانِ دیگر «سوداگرانِ نیاز»(سوداگرانِ ایدههای انتحاری، سوداگرانِ سرمایههای فرهنگی، سیاسی و اقتصادی)، عشوهگر کابل، نیز، عشوه، این متاع رنگارنگ اما تملکناپذیرِ خویش را به منظور بیدارکردنِ نیازهای سرکوبشدة مردانِ مومن و البته چشمچرانِ این شهر به بازار عرضه میدارند. هم عشوه و هم مشتریانِ آن در هرکجای این شهر وجود دارند و بیآنکه مکان و نشان خاصی داشته باشند، در تمامی بخشهای شهر متاع عشوه مبادله میشود. عشوهگران از بالاترین توان فریبدهی برخوردارند و البته رفتارِ و گفتارِ آنها با مشتریانِ شان همسان نیست و بدن به عنوانِ میانجی رابطه به تناسب زمان و مکان و ذوق و سلیقهی مردانِ این شهر واکنشهای متفاوت نشان میدهند. پوشیدن «لباسهای توجهبرانگیز»، «حرکاتِ رقصوار هنگامِ راهرفتن»، «ابرو در همکشیدن و ناز و ادا»، «تظاهر به غرور و رفتارِ عادی پس از جلبِ توجه مردان»، «قرار ملاقاتگذاشتن در مکانهای
شلوغیِ شهر»، «بیرونگذاشتنِ موهای شان از زیر شال»، «آرایشهای عجیب و غریب»، «حرفزدن با صدایِ بلند و ناهنجار»، تکنیکهایی هستند که عشوهگران آنها را برای ویرانکردن خانهی باور و ایمانِ مرد افغانی میبرند. عاملِ لبخند اما عاملِ اساسی است و اغلب آن را به عنوان فرمبیانیِ عام عشوهگری تصدیق میکنند. لبخند در مرکز رفتار عشوهآمیز قرار دارد، بهویژه آگر با تظاهر به شرم و خجالت همراه باشد، «برهانِ قاطعی» است که خانهی تقوای مردانِ کابلی را ویران و پردههای غیرت و ننگِ ناموسِ آنها را میدرد. برای فرد عشوهگر لبخند اوجِ بیانِ جسمانی است؛ هم نیروی برسازنده جلبِ توجه است و هم حافظ و ضامنِ دوام آن. لبخند برسازندة فضای استثنایی است که مرد کابلی عقل و هوشش را از دست میدهد و درست در این فضای استثنایی است که در تعلیق و سردرگمی فرو میرود و موضوعِ تصمیمِ عشوهگر واقع میشود.
کابل، شهری است که کمتر کسی در آن امیالش را به تاخیر میاندازد. هرگاه کسی از کسی متنفر باشد او را میکشد، اگر گرسنه ماند همسایهاش را غارت میکند و هرگاه میخواهد به قدرت برسد، دیگری را از قدرت حذف میکند. کابل، شهر ابژههای بیواسطه و در عین حال بسیط و تقسیمناپذیر است. عشوهگر اما کاشفِ تاخیرِ امیال است و به شکل بازیگونهی با امیالِ مردان بازی میکند. او، با کنایهها و چشمکزدنها، لبخند ملیح و متظاهر به شرم و خجالت، مردانِ کابلی را به بازی میگیرد و آنان را بیش از پیش شفته و آشفتهیِخویش میسازد. درست در آن لحظه که مرد متیقن میشود که این فرشتهیِ خیابانی را اسیر خود ساخته است، دست رد به سینة او میزند، اما پیش از آنکه تمامیِ رویاها بر سرِ مرد آوار شود و آتش میلِ افروختة او به کلی خاموش گردد، دو باره او را بهبازی فرا میخواند. این «بازیگرِ مدام»، هستیِ اجتماعی به تمام معنا «زیملی» است که رفتارش بینِ
«آری» و «نه» در نوسان است. او کاشفِ فروشِ عشوه و ناز و اداهایی است که پیش از این فقط به دنیایِ ادبیات اختصاص داشت. عشوهگرِ کابلی فیگورِ آشنا در زندگیِ روزمره کابلیان است. در سر چهار راهها، ایستگاههای موتر، در پیادهروهایِ خاکی و اغلب کیثف ناگهان سبز میشود و تارهایِ اعتقادیِ مردانِ مسلمانِ این شهر را در کمتر از یکچشم بههم زدن میگسلد و ریشریش میکند. او برای بهبازی گرفتنِ مردانِ مسلمان و اغلبِ مجاهد و ضد کافر کابلی، راههای بس سادهای را کشف کرده است: برافروختنِ آتشِ میل غریزی و بدنی، و در عینِ حال محتاط عمل میکند و میداند که نباید با این مردان بیش از حد صمیمی بود. عشوهگرانِ کابلی، رفتار قهرمانگونه دارند و طیفهای مختلفِ مردان از ملاها و روشنفکران گرفته تا مجاهدانِ کارکشته، نمایندگانِ پارلمان، کارمندانِ دولت و حتی پلیسِ شهر را مجذوب و دلبستهی بدنِ خود ساخته و بیآنکه کامی دهند، آنها را در
خیابانها و دیگر مناطقِ شلوغیِ شهر به بازی میگیرند. ریتمِ بدن برای او همهچیز است و با زبانِ خاموش تن سخن میگوید؛ اساسا سخنگفتن به زبانِ تن، این ساحتِ تحقیرشده در متافیزیکِ اسلامی است که او را به فرشتة قابلِ پرستش و یومالحسابِ امیال و آرزوهایِ سرکوبشده، در جهنمِ کابل بدل کرده است.
گسترشِ رسانهها، بهویژه رسانههای تصویریِ بخشِ خصوصی در کابل سبب گردیده که بدنِ زن به مهمترین کالایِ اروتیک بدل شود. ظاهرا نهادهای تجاری به دلیلِ تجربیات شان در کشورهای دیگر پیش از دیگر نهادها به قدرتِ بدنِ زن در برانگیختنِ تمایلاتِ اروتیکِ مردان در جامعة بسته و مبتنی بر منعِ افغانستان پی بردند. بدنِ زن، صدا و دیگر نشانههای مرتبط با او، نمکِ بازارِ کابل است.کلید ساختمانهای چون اونیکس، شهرکِ طلایی و شهرکِ آریا در دست زنان است. از دستِ زن باید کوکاکولا نوشید، با زن باید سوار هواپیماهایِ خصوصی شد و با صدای زن میبایست به دعوتِ دانشگاههای خصوصی لبیک گفت و همراهِ او باید به فروشگاهها رفت و وسایلِ خانه و خوراک و پوشاک خرید. دیگر «بهشت، زیرِ پایِ مادران نیست»، در بدنِ زمینی شدة دخترانِ جوان است. بدنِ زن زبانِ بازار و مترجمِ پول و تجارت است؛ مترجمِ مدرنبودنِ نهادها و دموکراتبودنِ نظامِ سیاسی. عشوهگر کابل،
اما، قطبِ مخالفِ بدنِ تجاری و به معنایِ واقعی کلمه یک «بازیگر» است. او با شعلهور ساختنِ میلِ مردانه از یکسو و سرباززدن از تحققِ این میل از سوی دیگر، پارادوکسِ سلطهی فرهنگِ مردانه را در بطنِ پایتخت به نمایش میگذارد. او همزمان دور و نزدیک است، در اوجِ نزدیکی هاله و حریمی به دورِ خود نگه میدارد و در مودبانهترین رفتارش بیادب. همزمان کفر و ایمانِ است، رد و تایید و عشق و نفرت و با این همواره در لبِ مرزِ بودن و ابدیساختنش در دلِ اضطرار، خودش را از کالاییشدن میرهاند و به طرز مرموزی خودش را به عنوان «سعادتَِ در خود» در بالاترین درجة از «جامعیت و خودکفایی» بر میسازد. درست همانگونه که برای قماربازِ کابلی پول وسیلهی بیهدف است و با بیاحترامیِ تمام موردِ بازی قرار میگیرد، عشوهگر، این قلب مقامگرفته در شلوغیترین مکانهای کابل، با تاکید بر حفظِ فردیتِ خویش، چشمچرانهای فضول این شهر را به بازی میگیرد و
از سرگردانِ ساختنِ مردانِ رهگذری که خوابِ تصرفِ تن و تاراجِ بدنِ آنها در سر دارند، در برزخِ تاخیر و تعلیقِ امیال، لذت میبرد.
عشوهگرِ کابل قهرمانِ مکانِ عمومی است؛ قهرمانِ اجتماعی مونثی که نه با نصبِ عکسش در سر چهار راهها، موترها و مکانهای سیاسیـدولتی و نه از طریق مطبوعات و تلویزیون و تریبونهای مساجد، بلکه با «زبانِ زندة تن و با ایما واشارت» با مخاطبانش حرف میزند. او «طاووسِ خرامان» است که پیش از این فقط در ادبیاتِ تغزلی و میناتورها و تجاربِ عرفانی وجود داشت، اکنون اما در خیابانهایِ پرگرد و خاکِ کابل جلوه میفروشد و با میانجی عیانکردنِ خویش از یکسو و تن ندادنِ به ارضای امیال از سوی دیگر، تجربهیِ پارهپاره و بدنِ زخمیِ شهر را روایت میکند؛ او تقریبا بیکاره است. خطاست اما اگر این بیکارهگی همارزِ بیثمری و یا بدکارهگی تلقی شود. این بیکاری، برای او نوعی کار است؛ با دستآوردهایِ بالاتر از کار: خود را به چشمِ شهر بدل کردن و تولیدِ نوعی خاصی از بینایی که بهجای خدا و ایدئولوژی، تنِ زن، این ماتریالیستیترین سوژة دید، در
کانونِ آن قرار دارد. انتحارگر ابزارِ باهدف است و به هدفِ رسیدن به بهشت، تاسیسِ امارتِ اسلامی و یا تحققِ برنامههایِ امنیتیِ پشتِ پرده جانِ خود و دیگران را میگیرد، «کارگر» و «فاحشه» به خاطرِ پول کار میکنند. کارگر کارش را میفروشد و فاحشه تنش را و البته هم کارگر و هم فاحشه شهیدِ نظمِ نوینِ مناسباتِ اجتماعیِ ظالمانة است که در کارِ کارگر و تنِ فاحشه به صورتِ ویرانی بازتاب مییابد. برای عشوهگر اما نه بهشت مهم است و نه بهدستآوردنِ پول. بهشتِ او تنِ خودش است و به عنوان «شاهدِ نظمِ نوین»، از سرگردانکردنِ تازهبه دورانرسیدهها و ویرانکردنِ کاخِ اعتقاد اهلِ نماز و تقوای و عبادت، لذت میبرد. او «امضایِ الاهیاتیِ گمراهی» است؛ از تبارِ «شیاطین انس» سکونتگزیده در دوزخِ کابل و با فراخواندنِ مجاهدان و قاعدان به وادیِ ضلالت، آنان را از راهِ خدا دور میکند.
کابل دخترکانِ عشوهگرش را ترجمه میکند و دختراکانش کابل را به نمایش میگذارند. با غروبِ خورشید و بلندشدنِ صدایِ آذان مغرب، عشوهگر شتابان بهدرونِ خانه بر میگردد. دلتنگی بر شهر سایه میگسترد و سیمایِ خاکآلودِ کابل، بینور و مکدر میشود، انگار لبخندهای بیهدف عشوهگران لبخندی از یادرفتة این شهر نیز هست. عشوهگر زبانِ متافوریکِ کابل است. کابل بیآنکه دل سپارد، لبخندبرسازندهاش را نثارِ رهگذرانی میکند که از شرق و غرب، شمال و جنوب و از چارسویِ دنیا برای تصرفِ تنِ او میآیند. کابل نه فاحشه است که از راهِ تنفروشی مسالمتآمیز و عقلانی امیالِ برانگیختة خواستگارانش را به صورتِ کامل ارضا نماید و مال و منال برسد، نه کارگر که باکارش خود را تحقق بخشد و نه حتی انتحاریِای که یکبار و برای همیشه به هستیِ خویش خاتمه دهد، کابل توسنِ بدمهر و مادیانِ سرکشی است که عشوه میفروشد و با «عشوه و خدیعتِ خویش» حکومتها و افرادی
بسیاری از پای در میآورد. کابل شهر تریاکهای زیاده از حد ناب و شرابهای زیاده از حد بدل و قلابی است. نه چون پاریس شهر عشق و رمانس است، نه چون لندن کیفِ پول، نه چون نیورک دیگِ درهمجوشی از مهاجران، نه چون پراگ روحِ کافکایی دارد، نه چون مکه نافِ زمین است و نه چون اورشلیم زادگاهِ ادیان و پیامبران و فرقهها، نه با دولتشهر یونانی خویشاوند است، نه با روم، این شهر قانون و خطابههای تاریخی قرابتی دارد و نه چون سنپترزبورگِ داستایفسکی به مدرنیسمِ خوشآمد میگوید، کابل فروپاشی زندگی شهری در عصر رشد شهرهاست و فروپاشی تجربه در عصر که تجربة ذهنی و عینی تلنبارشده بر دوشِ آدمی سنگینی میکند. در کابل، الاهیات عینیتر از ماتریالیسم است و بدن انتزاعیتر و دیدناپذیرتر از روح. کابل، دخترکِ لاغر، مقبول و شوخ و شلوغی است که فقط لولیتایِ دنیای قدرت نیست، لولیتایِ دنیای فرهنگ و مطبوعات و حقوقبشربازهایِ حرفهای نیز هست. کابل، بیانِ
جسمانیِ زیاده از حد سکسی یا همان دخترِ عشوهگرِ سر چهار راههاست که به همه لبخند میزند و شهوتِ جنسیِ تصرفش را در همه بیدار میسازد، کمتر اما رخ داده است که به تحققِ کامل میل تن داده باشد. همیشه پیش از آنکه صمیمی شود، پیش از آنکه مشتمالی و ناز و نوازش کار را بهجای باریک برساند، دست رد به سینة شیفتگانِ خویش زده است. کابل، با عشوههای لاجوردی دخترکانش زیباست. کابل، «جان» است[i]؛ صورت چروکیده و خاکآلودش آن را دلربا و فریبندهتر کرده است و طبیعیتر، سکسیتر و جذابتر نشان میدهد.
________________________________________
[i] اصطلاح «کابل جان» هم در گفتوگوهای روزمره فراوان به کار میرود، هم در ترانهها و متون ادبی.
|