چنان که خاک نشیند به روی لوحِ مزار
به روی لوحِ دلِ من نشسته است غبار
غبارِ طی شده اما غبار طی نشده
که رفته است ولی باز میشود تکرار
که رفته است ولی در دلم گذاشته است
کتیبهیی همهاش سطرهای اندُه بار
که رفته است ولی جایِ رفتنش زخمی
گشوده سر که نیاید به هم به هیچ قرار
گشوده زخمی، زخمِ گشودهیی که مدام
گشودهتر بشود با تفقد و تیمار
شکنجهییست نشسته به سینۀ برخی
هلاهلی است فتاده به جانِ این بیمار
چنان نشسته و خوش کرده جا به لوحِ دلم
که دور نیست به تلمیح خوانمش دیوار
جهنم است تو گویی ملاتِ هر خشتش
جهنمی که نشاید نمود با گفتار
جهنمی همه آتش، جهنمی همه دود
جهنمی همه آغشته با لیالیِ تار
جهنمی به سم آلوده و ز دوزخ پُر
شبیه ظلمتِ پنهان به طینتِ کفار
ولی چنان که نوشتند و نیز محتمل است
جهنم است فقط جایِ شخص بد کردار
نه جایِ این دلِ مسکین، نه جایِ این دلِ ریش
نه جایِ این دل غمگین، نه جایِ این غمبار
نه جایِ این دلِ محزون، نه جایِ این دلِ تلخ
نه جایِ این دلِ مرثیه خوانِ تعزیه دار
دلی که فاتحهدار مصیبتِ وطن است
دلی که گشته غباری، غباری از اِدبار
دلی که هست کفِ خاکِ چشمه و جویش
دلی که هست کتلهای دورِ آن کُهسار
دلی به چشمِ تذروانِ خستهاش مانند
دلی چو تاجِ خروسان او ز خون سرشار
دلی به زردی و سرخی که خود شبیه شده است
به رنگهای تب آلود آن تنِ تبدار
دلی، دلی که به رویش همیشه منعکس است
جمالِ سوختۀ سروهایِ آن گلزار
چه دردمند سرایی شده است آن وادی
چه ورجمند شده است این بلایِ بی مقدار
در آسمانِ پر از سال هایِ ابریِ او
چه تار میگذرند ابرهایِ دامنهدار
چه تار و تیره به اطرافِ نعشِ بی جانش
به چرخشاند بلا انقطاع و دایره وار
مگر نه این که زمین آن زمینِ تابان بود
چرا به هیبتِ خورشیدیاش نمانده وقار؟
مگر نبود زمینی که دیده بود به خود
خدایگانِ فراوان و قبلۀ بسیار
مگر جوانی و رعنایی و شکوهاش را
به سوگ و رنج و جراحت که کرده است دچار؟
نه قدریم که بپندارم این مصاعبِِ نحس
فرود آمده از قادر است بر اقمار
که او لطیفِ قدیم است و فضلِ وافر او
به روی سوختگان میپراکند انوار
نه دهریام که بگویم مدارِ کارِ جهان
جداست از اثراتِ تدبرِ دادار
که روح از لَمَحاتش همیشه مستغنی است
که جان همیشه ز الطاف اوست برخوردار
مصاعبی که کمی ذکر آن گذشت فقط
حناضلی است که از زهر آمده است به بار
چگونه زهری؟ زهری که جاهلی فکر است
چگونه فکری؟ فکری که مردهاش پندار
حنوطِ سوده بر اندامِ شهرهاش زدند
سپس به نفطِ بلاهت بر او زدند شرار
بر آبهایِ ترش خاکِ مرگ پاشاندند
به سیلِ ظلم نمودند خانه را هموار
به رویِ فرقِ سرِ مینویِ پُر فرهاش
به چار سوق نهادند خرمنی از خار
به دشنه سینۀ او را هلاک گرداندند
سپس به رویِ جراحاتِ او شدند افگار
تمام گشت تو گویی زمان و کارِ زمان
شروع گشت تو گویی نهایت الادوار
...
اگر چه رودِ جهان رو به خشکی است ولی
خوشم که مانده نوایی به حلقِ بوتیمار
خوشم که هست نگاری و هست کنجِ لبی
لبی به خرمیِ خوشههای گندمزار
وگر چه صورِ قضا میدمد هنوز اما
خوشم که میگذرد نفخهیی بر این آوار
چه نفخهیی که پُر است از نسیمهای بهشت
چه نفخهیی که پُر است از حلاوتِ دیدار
چه نفخهیی و کجا و به دیدنِ چه کسی؟
کسی که چهرۀ او باغی از گل و گلزار
جمیلهگان همگی در قیاس صورتِ او
شکوفۀ گلِ سیباند در کنارِ بهار
درختها همه با هم ملازمانِ ویاند
چو حلقههایِ شمنهایِ در حضورِ نگار
درختها همه با هم به گردش و سفر اند
به دورِ صورت او بی قرار و شیفته وار
پرندهها همه با هم هماره میخوانند
صفایِ نغمۀ او را به سینه و منقار
پرندهها همه با هم درختهای مناند
منِ درخت که میخوانمش به لیل و نهار
من درخت و پرنده من نگار و شمن
من نهفتۀ پنهان به جوهرِ هر چار
منی که هیچ کدامینِ این چهار نیَم
منی که هستم تنها شمایلی در غار
شمایلی که مداوم اسیر در غار است
شمایلی که فقط سایهیی است بر دیوار
گریز نیست مرا گوییا از این حالت
که پَر کشم سری از این فضایِ محنت بار
...
مگر عتابِ تو یارا مرا معاینه کرد
که بی نیاز شدم از علاج و چارۀ کار؟
مگر تو دست کشیدی به جانِ مردۀ من
که من شکفته به پا خاستم چو العازار؟
مگر تو خواب مرا در شبِ ازل دیدی
که بامداد من از بسترت شدم بیدار؟
مگر تو مطلقِ بیرونِ گیتی و غاری
که هست در دلِ هر شئ از تو آن آثار؟
اگر حقیقتِ هستی حکایتش این است
دوباره از طرفِ حیرتم مگیر کنار
دوباره یک نفسی پیشِ سایهام بنشین
دوباره شعلۀ خود را به هیمهام بگذار
دوباره از گذرِ شب نشستگان بگذر
دوباره شمعِ به پایان رسیده را یاد آر
مشهد
۱۳۷۸
|