در پشت دروازه¬ی سال دوهزار و سیزده ایستاده ایم؛ اما شرمسار! دست کم من خود به حیث یک شهروند این سرزمین چنین احساسی دارم. شاید آن های که در زنده¬گی یاد گرفته اند تا برف بام خود را بر بام دیگران بیندازنند، زرافه های افتخار شان همچنان گردن های افراخته یی داشته باشند تا آن سوی ماه و ستاره و پروین.
این تنها ما نیستیم که در پشت این دروازه ایستاده ایم؛ بلکه جهانیان و جهان اسلام یک جا با ما در پشت این دروازه ایستاده است، تاچند ماه دیگر دروازه¬ی سال دو هزارو سیزده گشوده می شود؛ اما جهانیان می خواهد که هم¬صدا باآن، صدای گشوده شدن دروازه¬ی پایتخت تمدن اسلامی، یعنی شهر غزنه¬ی بزرگ را نیز بشنوند. جهانیان در این سال نمی خواهند به غزنه بیایند؛ بلکه می خواهند که به پایتخت تمدن اسلامی بیایند. به شهری که آن اورنگ نشین اقلیم سخن، ابوالقاسم فردوسی کاخ بلند خویش را در آن بر افراشت. حکیم بزرگوار سنایی باغ¬های حقیقت را در آن سبزکرد، بیهقی آن راوی صادق القول تاریخ، آن جا آیینه¬ی همیشه روشن خود را بر برج¬های بلند زمان استوار ساخت. شهری که بیرونی در آن راز ستاره گان واعداد را با انسان¬ها درمیان گذاشت. جهانیان می خواهند به چنین شهری بیایند. به شهر حماسه، شهرعلم، شهر تصوف، شهرتاریخ ، شهرادبیات، شهرهنر و شهر سلطان بزرگ، محمود.
آن ها می آیند تا برای غزنه¬¬ی فراموش شده ای ما نام دیگری دهند، نام با شکوه « پایتخت تمدن اسلامی».
روزگاری مولانا، که به گفته¬ی خودش از پی سنایی و عطار می رفت، گفته بود:« آب زنید را را هین که نگار می رسد»
، پنج سال گذشته؛ اما هنوز ما را عرضه ی آن نبوده است تا پیش روی خانه¬ی سنایی را آبی زنیم. گیاهان هرزه را از کنار آرامگاه آن سلطان بزرگ، محمود که شاعران به نام شنهشاه ایران توصیفش کرده اند بر کنیم و جای آن دسته گل های بنشانیم! مگر ما نمی دانستیم که مهمانان عزیز با هدیه¬ی گران قیمتی در راه اند!
زمان آخر شده است. دیگر کمترین فرصت در اختیارماست. به نظر می آید که بزرگان ما این خواب آلود¬گان تاریخ تازه از خواب های افیونی خویش بیدار شده اند و هریکی سنگ ملامت را بر فرق دیگری می کوبد و به گفته¬ مردم برف بام خود را بر بام دیگری می اندازد، در حالی که این همه سنگ نه بر فرق آنان؛ بلکه بر فرق این سرزمین خون آلود بر فرق آفغانستان زخم خورده فرود می آید. شرمساری در برابر دشمن دردناک است؛ اما شرمساری در برابر دوستان نیز درد بزرگی است. می ترسم که در سال دوهزارو سیزده غزنی عزیز ما نه به «پایتخت تمدن اسلامی»؛ بلکه به
« پایتخت شرمساری افغانستان» بدل شود!
این بزرگترین فرصتی بود که افغانستان می توانست نه تنها یکی از شهرهای بزرگ تاریخی خود را آبادان سازد، ساحات و بنا های تاریخی را باز سازی کند؛ بلکه می توانست بزرگترین جاذبه را برای گردشگران جهان نیز پدید آورد. نام پایتخت تمدن اسلامی برای شهر غزنی در حقیقت بزرگترین سهم افغانستان در تمدن و فرهنگ اسلامی در این حوزه¬ی بزرگ مدنی بود که جهان می خواست برای بدهد وآن را به نام ما تسجیل کند!
زاویه¬ی دید ما هنوز همان زاویه¬ی حاده است، تا هنوز دیدگاه¬های ما زاویه¬ی منفرجه را به رسمیت نمی شناسد. پندار من چنین است که این نام نه تنها به شهر غزنی؛ بل به همه¬ی افغانستان پیوند می خورد. این افغانستان بود که به چنین نامی می رسید. شنیدم در امریکا کتابی در پیوند به افغانستان انتشار یافته زیر نام «ملت افیون» گویند که استقبالی خوبی هم داشته است. چنین نام هایی چقدر زود بر پیشانی بد بخت ما می چسبد؛ اما نام « پایتخت تمدن اسلامی» را پیشانی تنگ و متعصب ما پس می زند. زمان با شتاب می گذرد وما کاهلوار از جای می جنبیم و فرصت ها را از دست می دهیم؛ درحالی که دیگران فرصت ها را ایجاد می کنند. مردمان پیروز چنین اند. ما حتا در برابر تاریخ و فرهنگ خود نیز آن مسولیت آگاهانه یی را که باید نشان می دادیم، نشان ندادیم.
ناکامی این برنامه ناکامی افغانستان است. این برنامه کدام برنامه کانال سازی همبسته¬گی ملی در میان چند دهکده نیست؛ بلکه بزرگترین برنامه ملی افغانستان است، آن هم در وضعی که چشم جهانیان چه دوست وچه دشمن به سوی ما دوخته شده است از همه بد تر چشمان آزمند همسایه¬گان ماست که با نگاه تحقیر آمیزی به سوی ما نگاه می کنند ومنتظرند که این قوم پنج هزار ساله به تاریخ و فرهنگ خود چه اهمیتی می دهد!
وزیر دانشمند وزارت اطلاعات وفرهنگ باد در غبغب می اندازد که از سی آبده، ده آبده را باز سازی کرده است. یعنی در هر دوسال یک آبده و بناً ده سال وقت دیگر نیاز دارد تا آبده های باقی مانده را باز سازی کند. در حالی که همین وزارت در سال های اخیر کمترین بودجه¬ی انکشافی خود را به مصرف رسانده است. تازه معلوم نیست که این آبده ها چگونه باز سازی شده اند. اگر از آن¬ها طاق ظفر پغمان درست شده باشد، دیگر هویتی نخواهند داشت و دیگر آبده¬ی تاریخی نخواهند بود.
شماری در این ارتباط نماینده¬گان ولایت غزنی را ملامت می کنند که چرا خاموش بودند یا هم کار موثری نکردند. این سخن درستی است آن¬ها باید بیشتر از دیگران به این مساله می پرداختند و هر ازگاهی در نشست¬های عمومی مجلس نماینده¬گان این مساله را مطرح می کردند؛ اما در جهت دیگر چنین سخنان از این دیدگاه ناصواب بر می خیزد که به این برنامه به گونه یک برنامه¬ی محلی غزنی نگاه می شود. به پندار من پارلمان افغانستان در هر دو دوره درپیوند به این امر ظرفیت و آگاهی آن را نشان نداد تا این مساله را به گونه¬ی حیثیت ملی افغانستان در نظر گیرد. در این جا شرمساری پارلمان در دادگاه تاریخ کمتر از شرمساری حکومت نیست!
هنوز شماری از کرسی نشینان گزافه می بافند که اگر تا ماه سرطان به آن ها پول برسد آن های می توانند شهر غزنی را آبادان سازند. فکر می کنم که این آقایون به چراغ جادویی علاالدین دست یافته اند. ورنه آن هایی که در پنج سال دست زیر الاشه نشستند و پنج گام هم به پیش برنداشتند چگونه می توانند به یک باره¬گی از چنان نیرویی جادویی لبریز شوند که در پنج تا شش ماه کاری دیگر غزنی را به« پایتخت تمدن اسلامی» بدل کنند. در حالی که تنها سازماندهی نشست های که قرار است در غزنی در پیوند به این رویداد صورت گیرد خود به چند ماه کار نیاز دارد.
تا جای که من اطلاع دارم نخستین کمسیونی که در پیوند به این رویداد ایجاد گردید وزیر اطلاعات و فرهنگ مسوولیت آن را بر عهد داشت. بعد همین کمسیون در زیر رهبری جناب مارشال فهیم معاون نخست، رییس جمهور به کار ادامه داد. شانه خالی کردن وزیر اطلاعات وفرهنک از مسولیت پذیری و فرهنگ پاسخ گویی او به این مساله در پارلمان نشان می داد که جناب شان حتا یک هفته هم به گونه¬ی مسوولانه به این امر نیندیشیده است. نمی دانم کدام مرجعی در این سرزمین وجود دارد که از وزیر اطلاعات و فرهنگ بپرسد که در مدت زمانی که این کمسیون را رهبری می کردی، چند بار در پیوند به کار های انجام شده ومشکلات راه گیر به شورای وزیران گزارش داده ای و چند بار به ولایت غزنی به هدف بررسی وضعیت سفر کرده ای؟
وقتی ادامه¬¬ی کار به مارشال واگذار می شود، حال باید از او پرسیده شود که جناب! مگر نمی دانی که اسبان تیز تک زمان چهار و نعل و با شتاب از این خیابان می گذرند و دیگر بر نمی گردند. آیا توانستی به اسبان تیز تک زمان دستور دهی تا بیاستند! تا پس از باز سازی غزنی به حرکت در آیند.
آن چه انجام داده ای در کجاست؟ و اگر انجام نداده ای چرا؟ چرا این مساله به یک بحث ملی بدل نشد؟ تا راه حل های مناسبی برایش پیدا می شد. در این سال ها نه تنها بایدغزنی باز سازی می شد؛ بلکه باید امروز به یکی از ولایت های امن کشور نیز بدل می شد، چون هیچ انسانی نمی خواهد تا مهمان اش را در کنار دیوار شکسته خواب دهد!
می خواهم به جناب مارشال بگویم که اگر شهر غزنی را « پایتخت انتر ناسیونال سوم» لقب می داند شما با این خاموشی می توانستید به مدال شجاعت برسید؛ اما چرا نام« پایتخت تمدن اسلامی» تکانی به شما نداد وعلاقه یی در شما بر نینگیخت!
اخیرا گفته می شود که پارلمان افغانستان تمام آن وزیرانی را که به گونه یی در باز سازی شهر غزنی مسوولیت داشتند ومسولیت های خود را اجرا نکرده اند باید استیضاح کند، اما پرسش این جاست که این پارلمان بیغم¬باش را چه قدرتی می تواند استیضاح کند!
شاید هنوز روزنه¬ی امیدی وجود داشته باشد که بتوان از آن سیمای پایتخت تمدن اسلامی را دید، من امید وارم که روزی شاهد برگزاری آن نشت شکوهمند در پیوند به جایگاه شهر غزنی باشیم؛ اما هراس دارم که اگر این روزنه های یکی پس از دیگری با دستان ندانم کاری¬های ما و توطئه های ایران وپاکستان بسته شوند، در آن صورت اگر چند وزیر را چنان حسنک هم که بر دار کنیم، آیا می توانیم که حیثیت از دست رفته ای خود را در جهان اسلام ودرمیان جهانیان به دست آوریم، خداوند خود می داند!
ظاهراً پلهء نا امیدی بیشتر سنگینی می کند. غزنه را روزگاری عروس شهر های می گفتند و روزگاری هم در سده دوازدهم میلای به دستان اهریمنی علاالدین جهان سوز در آتش سوخت. گویند که هفت روز و شب شهر در آتش می سوخت وعلاالدین بر تپه¬¬ی بلندی نشسته و سوختن آن عروس را در آتش تماشا می کرد و ابلهانه شعر می سرود. او بدون از سلطان محمود، سلطان مسعود وسلطان ابراهیم، دستور داد تا استخوان¬های سلاطین دیگر غزنوی را ازخاک به در آورند و بسوزند وسپاهیانش چنین کردند.
نمی دانم چرا این احساس به من دست می دهد که این رویداد شرم آور و خونین یک بار دیگر در سده¬بیست ویکم تکرار می شود. می پندارم تمام آنانی که به گونهء در ناکامی این برنامه بزرگ ملی سهمی دارند همان علاالدین های دوران دموکراسی اند که غزنه روزگار دیده را از سال دوهزارو هفت به این سو در میان آتش بی مسولیتی های خویش می سوزند و این بار این استخوان های تاریخ و فرهنگ ماست که در آتش می سوزد. اما فرق این ها با علاالدین این است که او بر فراز آن تپه شاد کامی می کرد و می می نوشید و ابلهانه شعر می سرود؛ علاالدین های روزگار نیز آتش می افروزند؛ اما کبریت خود را روی بام دیگری می اندازند !
جوزا ۱۳۹۱
شهر کابل
|