شامگاهان من ويار
خسته افسرده دلتنگ و نزار
می گذشتيم کنار هم از آن کوچه که اندوه نداشت
باد گيسوی مرا می آشفت
رخوت سنگی دستان مرا
هرم دستان کسی ميافروخت
نفس گرم کسی ميبخشيد
مجمر عشق به تنهايی من
خواب ماتمکده ی جان مرا می آشفت
**********
شهسواری که به تاريکی شب ره می برد
به کنار غم و تنهای من
پنجه در پنجه يی من کرد گره
گفت (دانی که ز بعد ايام
که به دل عشق کسی راه نکرد
غم اندوه کسی چون مهرت
به دل خسته يی من جاه نکرد
بپذيرم که تويی هستی من
باعث شادی و انگيزه يی سرمستی من )
يارب امروز که دلتنگم و افسرده وزار
هيچ آيا ز منش يادی هست
هيچ آيا به دلش ميگزرد
که (بهاری ) به هوای غمش آبادی هست؟
دلتـنگی
شامگاهان که به خلوتگه دل
شمع چشمان تومی افروزم
ديده بر عالم وهستی وبهشت
جزتوای پاک: همی بردوزم
شامگاهان که به خلوتگه دل
نقش يادتوکشم ازحسرت
چون سپندی به سر مجمرعشق
جان دهم ليک درآه وعسرت
شامگاهان که به خلوتگه دل
گل ديدارترامی چينم
به سلامم به کلامم به غمم
نقش دسـتان ترامی بينم
شامگاهان که دل آواره شــود
زکنارم، به بــــــــرت لانـه کند
خلوت سنگی وغمگين مـــــــرا
با سرود وغزل آشفته کنــــــد
شام گاهان من ودلتنگيها
خفته برزورق مواج نسيم
از ديارغم وتنهايی هـا
ره سوی ساحل يادتو کشيم
شامگاهان که غمم خسته کند
آيت پاک بشارت هستی
به کتابی که همه نوميديست
غزل شاد بهارت هستی
عارفه بهارت
|