کابل ناتهـ، Kabulnath

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 
   
سفر

شبگیر پولادیان
 
 

در آنجا آفتاب آهسته می غلتید در ظلمت

که من با پشتبار اندهان بر دوش

سفر می کردم و با خویش تنها رهگذر بودم

افق دریای بی پهنای خونین رنگ

و من چون زورقی در ساحل شب

در سفر بودم

تل خاکستری مه چون لباس سوگواران

تن پر زخم و درد راه می پوشاند

و باران با سخاوت

خاکپوش جاده ها می شست

گل فریاد را

در انتهای کوچه می رویاند

 

و من چون ناودان

درهای های تلخ در باران

چنین از خسته گی با خویش

با فریاد می گفتم:

 

"گذر باید ازین راه شبانگاهی

گذر باید ازین تنـگاب تنهایی!

وشاید در پس این تیره شب باشد

                                       پناهگاهی؟"

 

و می رفتم چنین با خویش

دست افشان و خاراگام

که از پژواک فریاد تپیدن های قلبم

پر صدا می شد شباهنگام

گذر گاه های شب

چون شاخه های رودبار مست

مرا می خواند

هر یک سوی خود زان راه بی فرجام

 

و من چون در گذر بودم

نگاهم در سراب سرد و در سربینه رنگ آفاق

سیاهی در سیاهی گردباد پرفسون می دید

و از پایاب شب

                    تا ژرفنای لحظه های مرگ

خروشان بستر جوشان خون می دید

و من چون زورقی در ساحل شب در سفر بودم

 

مرا اندام می لرزید

و شبه زورق من

روی شط قیرگون شام می لرزید

و از پایاب شب

از ژرفنای لحظه های مرگ

که می آمد فراگوشم

                          صدایی چون صدای مرگ:

 

"کجا پایان پذیرد

این شبان بی سحر گاهم؟

بگو پس کو پناهی

                       ای پناهگاهم؟"

 

 

افق در انفجار شام خونین شد

و شبه زورق خونین من

درانتهای کوچه ها ترکید

و من

از ساحل شب دورتر رفتم

به سوی ژرفنا

                               تا چالۀ اعماق

 

و دراعماق می جوشید

شب سیال و نامرئی

و من تنها ترین تنها

دگرنه کوچه ونه زورق و نه آن کران پیدا

پس آنگه

                 من سفر را

همچنان در خویش می رفتم به حیرانی

که گویی کرده صد فانوس روشن جان نورانی

 

چو آهویی که یاد مرغزار سبز را

در چشمه سار تشنه گی شوید

من آن تخم گیاهی در جنین خاک

زلال چشمه های خفته دراعماق را

                                       احساس می کردم

به روی تپه های بیخیال کودکی

چون آهوان مست می رفتم

و لک لک های رنگین خیال دور پروازم

فراز ابرهای شوق سرمستانه می خواندند

و من خود آن سبکبالی که می خواندم:

 

"نه تنها زنده گی

                       پرواز پرواز است

به هرراهی که گیری آرزو را

ژرف و پرپهناست

و هر گامی که بنشانی درین ره

نقطۀ آغاز آغاز است!"

 

و دیگر بار

من از هفت اقلیم عشق بگذشتم

ز دریاهای بی پهنای شیدایی فرا رفتم

پهن دشت بلوغ سبز را

تا جلگۀ اشراق بنوشتم

 

من آنجا

پشت قاف پرخیال نوجوانی

                                در کران عشق

پری سبزپوش کوچکی را با دو بال نور

روی برگهای لاله بوسیدم

و چون خورشید صحرایی

لبان دختری با بوسه های داغ گرمم کرد

که موج گیسوانش

تا هزارو یکشب تاریخ

                                     می آویخت

به شط شهر شب آشوب می انگیخت

کلامش

           قصه های "شهرزاد" جاودان عشق

 

سفر در لحظه های خویش

دیگر بار و دیگر بار

مرا می برد با خود

سوی مرز بی درودیوار

و من چون دیده بان برج های قلعۀ متروک

که نقش قامت چابک سواران دیار دور را

در گردباد دشت می پنداشت

در آنجا باز می دیدم

هزاران چهرۀ مردان نورانی

سواران نجیب کوره راه شام ظلمانی

و یاران شگرف خفته در تالاب خونین را

که از تابوت شان لبخند می بارید

ستبر سینه هاشان را گل رگبار می آراست

و در تالابی از خون

همچو ماهی در شنا بودند

گره مشت نوراگین شان را

خرمن خورشید می انباشت

 

من اکنون از سفراز خویش

از شب باز می گردم

چو صبح روشنان آیینه یی بر کف

و تصویری که خود را دیده ام

در تنگنای خویشتن خاموش

که هر سو می کشانندم

به سان رهنورد اندهان بردوش

گهی در کوچه های پرنیانی

گهی در کوره راه تند خاراپوش

 

چراغی گاه

                روشن می شود در من

که می پندارمش صبحی است

که پرواز نیایش را

به بال فجر جاری

در چمنزار شگفتن می کنم آغاز

چنان در خویش می رویم

که گویی خویشتن را می کنم پرواز

و گاه

         آن ظلمت تاری که چون چاهی

فرامی گیردم

                                 در خویش

و من "دیو درون" خویش را

در صورت آن "اژدهای" سهم می بینم

که می بلعد مرا

چون لقمۀ آماده یی از پیش

سفر در خویش

گویی هر زمان با خویشتن جنگی است

شبی را آنچنان پهنا

که پهنای