کابل ناتهـ، Kabulnath

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 
   
کرگر
درباره اکبر کرگر و داستان استخوان گاو

رضا محمدی
 
 
 


اکبر کرگر خیلی وقت پیش یک کتاب درباره شعر نوشت و بعد یک کتاب در باره جنگ و تروریزم از هوارد زین به پشتو برگرداند و بعد در باره اعجوبهای مثل بایزید روشان مطلب نوشت و کتاب دیگری نوشت که از همه اینها مهمتر خمیرمایه ذهن و زندگی او را شکل می داد. او کتابی نوشت به نام ادبیات و جهان درونی انسان و در آن از ادبیات جهان چهار چهره محبوبش را برای بررسی برگزید. کامو، کافکا، مارکز و فاوست گوته...
این چهار موضوع دیگر ذهن او را رها نکرد، با او ماندند و در همه داستانها و نوشتههای او مخفی شدند. و بالاخره در کتاب تازه او همه اینها با هم شدند و البته بی اینها خوانش کتاب او دشوار خواهد بود.

 

 


اولین خصیصه رمان استخوان گاو مثل همه نوشتههای کرگر شاعرانگی آن است. کرگر اصلا قرار بوده شاعر باشد، منتها خیلی کم شاعران را میتوان یافت که حوصله نوشتن رمان کنند. مارکز یکی از آنهاست. دومین خصوصیت کتاب او جستوجوی ریشههای جنگ و تروریزم است. مسالهای که ذهنش را یکبار دیگر هم مصروف ساخته بود. و بالاخره درین جستوجو به جهان درونی انسان خودش میرسد. داستان او روایت سمبولیک برشی از تاریخ مملکتش است. تقریبا مثل فاوست گوته. استخوان گاو نوعی نقد تراژدی نسخه روزگار مدرن در افغانستان است. روزگاری که در دیوار های سنگینش انسان ذهنی او را شکنجه و نابود میکند. فاوست نیز نوعی نقد مدرنیته است. فاوست سمبول جامعه زخمخورده در دوره انقلاب است و هر دو کتاب نوعی چالش و مبارزهطلبی برای ارایه شکل دیگری از مدرنیته است که در آن انسان خوراک ماشین گوشت مدرنیته نباشد. در هر دو پیامد مدرنیته دنیایی پارادوکسیکال است. محوطه ساختمانی فاوست در اینجا همان محوطه زندان است. که همه باید زندگی خود را در آن برپا کنیم. مثل همان مهمانخانه که در همه داستان هست و پلی است بین دو زمان. و بالاخره بازگشت به گذشته است. مثل قهرمان فاوست که با خودکشی و با یادآوردن گذشته به زندگی بر میگردد. قهرمان کرگر نیز با نوعی بازگویی خاطرات تازه میشود.
در حقیقت از دل دیوار ها انسانی تازه به دنیا میآید. جایی که نویسنده مدعی است مرده است. در اصل به شکلی پارادوکسیکال از نو زاده میشود. داستان روایتی مدرن دارد. مثل روایت مسخ خیلی وقتها تبدیل به یک گفتوگوی درونی آزارنده میشود. مثلا در صفحه 117 یکباره شعری کافکایی میشود.تلخ و گزنده:
"من هم روان هستم اما از بین دیوارها بیرون نشدهام. بلکه در انحصار دیوارها هستم و در بین آنها روانم. "شاید اگر همه داستان راوی تکگویی درونی میداشت بهتر میشد وارد این ذهن غریب شد. وقتی نویسنده دانای کل را وارد میکند .دست خودش را می بندد به کلیات بیشتر مجال میدهد به فضاسازیهای معمولا تکراری. پرداخت سمبولیک به شخصیتها هم ویژگی دیگر کافکایی اوست. شخصیتهایی که میتوانند افغانی باشند و هم در هر جای دیگری اتفاق بیفتند. این ذات اندوهگین انسان است که در هر لباسی و هر جایی سرنوشتی همانند را بر دوش میکشد. کرگر درین شکل یکی از ممتازترین نویسندگان است. نمیگویم افغان و ترک و فارس چرا که نویسنده قوم ندارد. نویسنده مرز و وطن ندارد. نویسنده نماینده رویاهای جمعی بشر است. و وقتی رویایی را باز میگوید دیگر جزوی از تجربه ذهنی جهان میشود. مثل کافکا که با اینقدر هموطن است. و مثل کرگر که اگر عشاق افغانستان به جای جنگهای زرگری پشتون و تاجيک و کفر و اسلام کتابش را ترجمه کنند با همه جهان همشهری خواهد بود. شاید ترجمه زیباییهای نثر پشتو مشکل باشد، اما به هر حال باید بشود تا ذهن ما نیز به حافظه جمعی جهان راه پیدا کند. کارهایی که کرگر با ریتم نثرش میکند به راستی فوقالعاده است. مثلا وقتی که قصه مادر مریصش را میکند و یکباره با جملههای پیدرپی کوتاه ریتم بهشدت تند میشود و نفس خواننده را میبرد. به همان نسبت که گاهی نثر کند میشود و خواننده وارد ذهن مغشوش قهرمان میشود.
"در حالی که نمیتوانستم از بازی بچهها چشم بردارم اما ذهنم با طناب خبر های تازه تازه کشیده میشد مهمانخانهای که از بس ترسناکی لحظههایش به پل صراط میماند و هرآن ممکن است به قهر دوزخ فرو بیفتد"
اینجا دیگرنوعی تقلای فلسفی با خود است. نوعی بازخوانی روان یک غریبه دشوار. یک بیگانه کامو. در بیگانه کامو میگوید: "هر کس در روز مرگ مادرش گریه نکند به راهی میرود که سرانجام آن مرگ است" و دراینجا ما مادر را داریم که ماهها بر مرگ فرزندش میگرید. وسط روایت داستانی وقتی به این دیالوگ میرسیم که بلی او مادر من است. خواننده صاحب دل ویران میشود. برعکس بیگانه که قصه مردی ساده و بیاعتقاد به همه چیز است و در وقت مرگ میفهمد که چهقدر به زندگی وابسته است، در حالی که هیچگاه معنی آن را نفهمیده است. قهرمان ما مردی معتقد است. همیشه نیز حس زندگی و امید به زندگی در داستان هست، با اینکه همه داستان در باره مرگ است. هر دو ماجرا در زندان میگذرند. در آن تنفر محرک است و درین تنفر سیر داستان را میسازد.
یکی از نکاتی که نویسنده و منتقد برجسته جناب پسرلی هم برآن تاکید داشتند. موتیف ساعت چهار است. تقریبا این ساعت چهار در همه جای قصه هست. "ساعت نزدیک چهار بود و این مرا میترساند.... ساعت چهار کامل کاکا از او میخواهد که برای بازی به بیرون بروند"
و خلاصه این ساعت چهار مثل ساعت بیگ بن از همه جا دیده میشود و علامت شهر است. گاهی که چهار نیست سیزده است که جمع دو عدد باز چهار میشود. چهار تنها ساعت نیست در راستای سلسله سمبولهای او چهار نوعی اشارتی دیگر از چهاردیواريست. نوعی کنایه از محصوربودن در زندانی بزرگتر. آدمی که نهتنها زندانی مکان محاط به چهاردیوارست که زندانی زمان است. داستان خود روایت یک دوره زمانی است. آدمهای داستان در همین چهار میخ گرفتارند و چه بسا زمانی دیگر مکانی دیگر را با خود داشته باشد. فکر کنم در آخر داستان یک بار ساعت هفت میشود. جایی که دیگر داستان استحاله میشود و پوست میاندازد. این ساعت چهار بیشتر از هر چیزی مرا به یاد ساعت پنج عصر لورکا میاندازد که شعری دارد در مرثیه مرگ ایگناسیو سانچز مخیاس و طرفه اینکه هر دوی این نویسندگان نیز دلبستگی‌های چپ داشته‌اند.

در ساعت پنج عصر
درست ساعت پنج عصر بود
پسری پارچها‌ی سفید را آورد
در ساعت پنج عصر
سبدی آهک، از پیش آماده
در ساعت پنج عصر
باقی همه مرگ بود و تنها مرگ
در ساعت پنج عصر

کرگر که خود روزی رییس کمیته طبع و نشر بوده است و حالا همان نقش را در داستانش به چراغ میدهد، جایی که میگوید چراغ شاهد ماجراست و همه چیز را میبیند. همه چیزی که به برکت او و همخوانانش ثبت میشوند و در یک روایت مارکزی در قلعه جادویی که تنها از آن آسمان دیده میشود و برجهایش به آسمان راه دارند. شاهد ماجرا بیدارست، میسوزد و همه چیز را با دل سوخته میبیند. تا در آخر به مردمی که بعدتر میآیند بگوید این همه در آخر خواب بدی بوده است که تعبیر شده است.
یا چه بسا همه اينها خواب بدی بوده، پر از وحشت و ترس و عذاب. خوابی در مرگ آغشته. که در آن در چهاردیواری زمان و مکان به هم پیوسته آن ملتی آماجگاه مرگ بوده است. حال اینکه لورکا نیز سال‌ها پیش در خطابه‌ای گفته بود: «اسپانیا سرزمین مرگ بوده است. ملت من پیوسته آماجگاه مرگ است. در این‌جا هرآن‌کس که می‌میرد، زنده‌تر از هنگامهای‌ است که روزگار می‌گذراند.

 

 

بالا

دروازهً کابل

 

شمارهء مسلسل   ۱۶٩    سال       هشـــــــــتم         جوزا   ۱۳٩۱   هجری خورشیدی        اول جون     ٢٠۱٢ عیسوی