یک دو
پای کوبیدی
دست افشاندی
قصه ها گفتی
شعرها خواندی
با من از دیروز آمدی بیرون
سوی امروز دیرپا راندی
لحظه را با عشق، آشتی دادی
آشتی را هم یک درخت سرو...
دسته های گل
با دو دست خود
– بارها دیدم –
روی دست شهر،
بارها ماندی...
یار! ها، ماندی.
یک درخت سرو.
دو درخت سرو.
رقص هزار دایره
روزی که دیو، صاحب اورنگ می شود
خورشید، بی ستاره تر از سنگ می شود
مهتاب در کویر زمین، خاک می خورد
آن دم که باغ، شیفته ی بنگ می شود
شایسته ی گشادی کوران قدرت است
چشمی که از گداختگی تنگ می شود
شعری که رفته بود ز لبهای مان، دگر
سرتاج قول های سرآهنگ می شود
دست من از غبار خطر می جهد برون
رنگین درفش هیبت سالنگ می شود
با هر غریو خاکی آتشگرفته ام
مستی درون معبد فرهنگ می شود
ای عشق ای ولایت خورشیدهای من
با تو بهار شوخ تر از شنگ می شود
در جنگلی که سر به عروج است، هر دمت
رقص هزار دایره و رنگ می شود
۱۹ جون ۲۰۱۰ |