دیشب آشنایی از کابل به من نگاشته است: " بازهامبورگ میاییم، اگرصبح دیدیم یک پیاله چای داغ و اگر شام دیدیم یک گیلاس ارغوانی و نیز برمزار هویدا دعا بخوانیم و در ضمن کتاب دری به خانۀ خورشید داکتر حبیب را تدارک ببین" که نبشتم در انتظارم آشنا. گاهیکه لپ تاپم را بستم ,آواز هویدا در گوشم طنین انداخت:" به کنارم ننشستی به مزارم بنشین".
*****
هشت هزار روزپیش هامبورگ را برای پناه گزینی برگزیدم. آنزمان چیزی حدود یک هزار پناه گزین افغان در چهار گوشه ای این شهر پراگنده بود و حالا چیزی حدود بیست و پنجهزار و پراگنده تر ازپیش. سه رستورانت و دو فروشگاه، تنها نمایه ی زادگاه ما بود. قدیمی ترین ها را درس خوانده های دانشگاه هامبورگ تشکیل میداد.
به اضافه ی چند سوداگر قالین در بندر هامبورگ که ما بخت برگشته ها در چشم آنان، از خدا برگشته های بودیم که، در همسویی با ارتش سرخ، ظاهرا پشت به زادگاه کرده بودیم که چنان نبود. کابل دیگربرایم دست نیافتنی گشته بود واین هامبورگ هم بسیار بیگانه می نمود. حالت پرتاب شده گی داشتم. این شهر به صحرای بی سامانی مانند بود. هویتم زدست گشته بود. ظاهرا تا آنزمان با کار در بیمارستان های کابل و همدمی با بیماران بی نوا، خودم را تعریف کرده بودم. اینجا اما تافته ای از سردرگمی گشتم. وخیلی زمان برد تا قانع گشتم که یک پناه گزین، باید دوباره درونش را بسازد. من نمی دانستم که ساییده شدن و خردگشتن مداوم، در اینجا به عادت مبدل میگردد.
شهر گشت کابل نشینان
پنچ سال پیش بود که ناگزیر گشتم به خواست یک دوست آلمانی، چند استاد کتاب آشنای دانشگاه کابل را، که برای همایش چند روزه به هامبورگ آمده بودند و نه برای سود و سودا، در چهار سوی شهر بگردانم یا به گفت کابلیان شهر گشت کنیم. که در اول با اکراه پذیرفتم. نمی دانم چرا، اما یک ساعت همرهی با آنان کافی بود آنهمه اکراه و اما و اگر خودم را بگذارم به حساب اشتباهات بی شمارم. آنان مردمانی بودند که مرا در گوشه ی دل نشاندند. قرار من و آن آشنای بالابلند آبی چشم ، چنان بود که گوشه های جذاب شهررا گشت زنیم و تفرج کنیم. اماهمگی درشگفت شدند، گاهیکه شرط گذاشتم " نخست گوشه های افغانی شهر را اما ". میخواستم ببینند که هشت هزار روز رفته از عمرم را در این سامان، چگونه به سر کرده ام و دگران چگونه به سر میکنند. اشاره کردم که در همسایه گی ام "ظاهرهویدا" با
زن وچهار فرزندش زنده گی میکند. گاه گاهی میبینمش و معمولا شام ها که با عصا، سری به مرکز خرید میزند. از من سلام و ازاوعلیک، فقط همین. همسر صبوری دارد که بیمار است و فرزندانش در کارآواز و هنر. میگفتند او داغ بر دل ساغر نهاده است. همگی خواستند اورا بیینند و یکی با تاکید بیشتر، اما او آن روزها به دیدن " کارو" رفته بود لندن، تا تجدید دیدار کنند. ظاهرا چند سروده ای کارو را، سالها قبل" هویدا" در تهران آواز کرده بود. "کارو" چهار سال پیش رفت و هویدا هم چند ماه پیش. اشاره به ساختمان بلند منزلی کردم که داستان پرداز و شاعر وریس پیشین دانشگاه کابل "داکتر اسدالله حبیب" را در خود جا داده است و از چاپ شده های او یاد کردم و "واژه نامه شعر بیدل" راخریدم ودادم که یادگار بماند. و ازبرپایی "عرس بیدل" یاد کردم واز صدای آرام اوکه گره از بند ها گشود. اشاره کردم به ساختمانی که عبدالوهاب مددی در آن زنده گی میکند. یکی صداکرد
که شنیده ام بیمار است و پسرش را اداره پناه جویان دوباره به افغانستان فرستاده است. که گفتم دریغا چنین است و آن صبور، دم نمی زند. همان او زمزمه کرد: " کي از سپند سوخته گردد صدا بلند".
رفتیم بندر هامبورگ و در شگفت گشتند گاهیکه "موزیم افغانستان" را مملو ازبیننده گان آلمانی یابیدند. در میان هیاهوی دانش آموزان آلمانی، به مشکل توانستم شرح دهم که در سال های حاکمیت طالبان، یک افغان متمول، درهمین ساحه نسبتا نا مناسب، به فکر ایجاد موزیم می افتد و به کمک چند فرهنگی یی دل سوخته، موفق میگردد گوشه های از زنده گی افغانان را با همین مصالح اندک به نمایش گذارد. از بیست و یک داکتر افغان یاد کردم و از بیماران افغانی آنان که غالبا سالمندانی اند نا آشنا با زبان آلمانی و سری زدیم به یک خانه ی افغانی پرستاری یی سالمندان. که یکی از اساتید اشاره کرد به گفته ای از فرانتس فانون در باب پناه گزینان و تنهایی سالمندان پناه جو و من با زبان ناشی، تلاش کردم تصویری از آنان ترسیم کنم و اینکه آنان در اینجا چگونه توانسته اند در میان رسانه
های تصویری افغانی، داکتران و وکیلان افغان، رفت و برگشت به مسجد، خرید از فروشگاه های افغانی و سهم گیری در نشست های همزبانان به ساختارنوعی" گتو" دست یابند ودر درون آن زنده گی کنند و تطابق پذیری با محیط را به سختی پذیرا گردند. از مادر کلانم گفتم که چهل سال در هامبورگ زیست وباری از من خواسته بود از کابل برایش گرد کافور بیاورم تا در تابوتش بپاشند. واز نسل دوم پناه گزینان گفتم که میان دو فرهنگ " خانه و بیرون خانه" در جدال و رویارویی اند و تبعات یکی بر دیگر، نتایج متفاوت بیرون داده است. دو نفر از آنان و نه همه، نماز جمعه را در یکی از سه مسجد افغانی برگزار کرد و در برگشت با شگفتی ازحضورپرشمار نو جوانان در صف نمازگذران سخن زد و از چند آلمانی تازه مسلمان گشته، که گفتم پولیس آلمان رد پای چندین پیکار جو را از بگرام تا اینجا دنبال کرده است. اما به آنان نگفتم که، پنج سال پیهم، پنج قتل ناموسی در جامعه بیست و
پنچ هزاری افغانان هامبورگ، چهره زشتی از ما بیرون داده است. باری گفتم و نمی دانم چرا، که خانوده ای " امین" نیز در همین شهر است و کوچکترین پسر او، که چهره از پدر دارد، طبیب حاذق شهراست و استاد دانشگاه واز سیاست بیزار، که گفتند: " باید چنین کند" اما نخواستم بپرسم آن پاره ای دل را با کردارو رفتار پدر چکارکه سیاست نکند؟ و آن آشنایان به تقریب همه گی خندید گاهیکه در عبادتگاه هندو باوران افغان از زبان یکی از مسوولین آن دریابیدند که با نوعی غرور یادآور شده بود: " این درمسال خاص افغانهاست ونه از هندوستانی ها ". با خودم گفتم این گره کور را چگونه باید گشود؟
*****
دیشب یکی از همان آشنایان که حالا ظاهرا به منصب بلندی دست یابیده، برایم نگاشته است که: " هامبورگ میاییم اگرصبح دیدیم یک پیاله چای گرم و اگر شام دیدیم یک گیلاس ارغوانی و برمزار هویدا دعا بخوانیم و..." که نبشتم در انتظارم. لپ تاپم را که بستم آواز هویدا در گوشم طنین انداخت: "به کنارم ننشتی به مزارم بنشین"
|