کابل ناتهـ، Kabulnath

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 
   
ماهی های نذری
یک داستان کوتاه

نوشتهء دکتور محمد حلیم تنویر
 
 
 


من از سال ها بدینسوخبری از دهکده زیبای خود نداشتم. سالهای که همیشه در غم و رنج روزګار و دوری از زادګاهم مو هایم را به سپیدی می برد و رده های پیری را بر صورتم شکل میداد.
ولی یاد دهکده ام را هرګز از یاد نمی بردم و هوای معطر و خوشبوی ګل سنجد و شقایق های وحشی، سبزه های نو رس دور کاریز و جو های باریکی که در دو طرفش بته های پشمینه مانند پودینه و ګیاه های وحشی روییده بود ، دشت بیګرانی که از دامنه کوه بچه دهکده مابسوی وادی سبز می انجامید. همیشه مرا در خود فرو می برد.
ګاهی هم یاد دهقان بچه های جوان و مست را در بین کردها که به شخم زدن و یا خیشاوه مصروف بودند و زمانی هم دختران نوباوه دهکده را که ګروهی با کوزه های رنګارنګ شان جهت بردن آب بسوی چشمه می رفتند، بخاطر می آوردم، تصور می کردم همه این تصویر ها جز همان خاطره یک بهشت موعود من بود که بخشی از زنده ګی مرا میساخت.
من از همان زمان عشق را لمس میکردم و دوستی را در چهره زیبای سمیعه که دختر دهکده ما بود می دیدم. او برایم همه چیز بود. شاید برای دیګران زیبایی نداشت ولی نګاه نافذ و لبخند ملیحش مرا مبهوت ساخته بود.
من روز وشب اورا در همه زییایی های طبیعت می دیدم. اګر سبزه های بهاری را در کنار جو با قطراتی از آب می آراستم و یا بسوی دشت بیکران و سبزه زار های میدیدم و یا هم به کوه بچه که بر سرآن چشمه آب بود، تصویر او در خاطرم جان می ګرفت و دوستی مرا به دهکده ام بیشتر می ساخت.
روز های جمعه که هنوز شعاع زرین آفتاب دهکده ما - که (سیدی) نام داشت - را ګرمی نمی بخشید از قلعه خود بیرون شده و بسوی کوه بچه کوهستان و یا وادی (ریګ روان) می رفتم. کوه ګردی و صحرا نوردی جز فرهنګ بچه ها و دختر های دهکده ای ما بود و من از کودکی با اینکار عادت داشتم. بر بالای کوه زیارتی بود که همه مردم دهکده ما به آن سخت احترام داشتند و همیشه برای دعا کردن و نذر ګرفتن بدآنجا می رفتند. زیارت «بی بی کوفتیبه»...
من نمی دانستم که او چه کسی بود .اما مادرم می ګفت که او یک زن پارسای بود که با نامرادی و فراق ازکسی که دوستش داشت جان داده بود.
برای دختران و پسران دهکده این زیارت، میعادګاه عشق و محبت بود که در جوار آن چشمه آبی هم بود که حوضچه آن چشمه با آب زلالش سنګ ریزه های سطح زمین را بخوبی نمایان میساخت.
چشمه پر از ماهی های نذری هم بود. کسی به این ماهی ها کار نداشت و اګر دختر و یا پسری نذر می ګرفت، برای دعا کردن به زیارت رفته و مقدار نان باسی را به ماهی نذری می ریختند تاخداوند مراد شان را بدهد.
منهم این نذر را کردم تا به مرادم برسم و سمیعه را به خانه بختش بیآورم. این یک آرزوی دیرینه من بود. اززمانی که اورا شناختم و نګاه نافذ و چشم ریزش ، دهن پر از خنده و قهقه دلپذیرش مرا بیاد فرشته ګانی میآنداخت که در بهشت می زیستند.
آهسته آهسته قصه من و سمیعه ګوش به ګوش شده بود و دهن به دهن از دوستی ما سخن می ګفتند. همه می دانستند که من هر روز جمعه صبح وقت به زیارت رفته دامنه کوه را می پیمودم و ماهیان نذری چشمه را نان میدادم.
ګاهی هم تصور می کردم که کاش روزی او را هم درکنار آن چشمه ببینم و ملاقات ماصورت بګیرد.
همان روز که هوای بهاری جان ها را زنده میساخت و عطر خاک نم زده دهکده مشام را معطر میکرد، ‎و سبزه های نورس دامنه کوه را در بین سنګریزه ها که از بین قدم هایم می ګذشت می شمردم و بسوی چشمه می رفتم تا بار دیګر با آمدن نوروز، نذرم را دوباره از سرګیرم و به زیارت دعا کنم.
مادرم که از قصه عشق من و سمیعه آګاه بود. می ګفت :
- اګر بهار بیآید تو به مراد خواهی رسید....
این بهار، بهارمراد اس....برو به ماهی های نذری را نان بده و یک دورکعت نماز بجا بیار...مه تره خو دیدم...خدا خو مهربان است.

دلم هم همین ګواهی را می ډاد. و می رفتم بسوی چشمه که در جوار زیارت متروک قرار داشت، همیشه نقطه عطف اهالی دهکده بود. روز های چهارشنبه بیشتر زنان قریه ما به زیارت می رفتند و خیرات ها به اصطلاح بار می کردند. و نذر ها ګرفته با تکه های رنګارنک چوب های بالای زیارت را رنګین می ساختند که در برابر باد همیشه ګی سر کوه به احتزاز بوده و آرامش و سکوټ آنها را با صدایش می شکست.
یکی بخاطر رسیدن به مراد و عشق، دیګری از خداوند فرزند می طلبید و زنان سالخورده و مادران برای پسران و دخترانشان خیرات می کردند که آینده خوشبخت داشته باشند.
چشمه آب زلال و آبګیر پهن این چشمه در فرورفتګی جا داشت که آب آن رده های را در دامنه های کوه بچه شکل داده بود. ماهی های نذری این چشمه از آدمهای قریه نمی ترسیدند و با آنها خو ګرفته بودند. زیرا همه با محبت به آنها نان میداد. یکی نان باسی اش را می ریخت و دیګری یک لپ ګندم.
دختران بیشتر ګندم می ریختند که زنده ګی آینده شان پربار باشد.
آن صبح وقت من در جوار چشمه نشسته و چشمانم را بسته بوده در رویای موعود ، آرزو های ناشګفته ام را با خدایم نجوا می کردم که صدای دلپذیر او مرا از جایم تکان داد:
- ماهی های نذری اس...هه ؟ ماهی های عشق و مراد...
چشمم را ګشودم، تصویر او را در آب چشمه دیدم که می لرزید. رو ګشتاندم. تصورم به حقیقت پیوند خورده بود. او در برابرم ایستاده بود بی آنکه فکر کنم، حرف مادرم در ذهنم تداعی شد و ګفتم:
- اینبار بهار ما بهار مراد اس.... خدا خو مهربان است.
ګفت:
- هان بهار مراد اس..اماپدرم آرزو ندارد مرا به دهقان بچه مثل تو بدهد... او مرد پولدار شهری را می خواهد...تا مرا بفروشد..
ګفتم:
- منهم به شهر میروم تا پولدار شوم و دوباره برمی ګردم و با تو ازدواج میکنم.
بازهم همان قهقه خنده اش که دندان های مرواریدی اش را بیشتر نمایان می ساخت.چشمانش را تنګتر کرد و ګفت:
- یا الله یا نصیب..ده او وخت یا مه پیر خات شدم و یا مرده ام خاک خات شده باشد..
ګفتم:
ـ بری مه همینقدر مهم اس که تو منتظرم باشی و مره دوست داشته بداری... مه حتمااز شهر پس میایم با پول زیادتر که تو ره خوشبخت بسازم.
دستش را پیش کرد. دستش در دستم فشرده و او راچند بار بوسیدم . او خندید و دوباره ګفت:
- خی تو ره قول اس و مه ره وعده...
و بازهم خندید.
+++

من و مادرم راهی شهر شدیم و دو جریب زمین قریه را هم به ملک قریه فروختیم. قلعه کوچک پدری مانرا را به اهالی دهکده به امانت ګذاشتیم.
من در یکی از شهر های دور سالها را سپری نمودم و با رسم و رواج شهری بیشتر آشنا شدم.زنده ګی ام سر و سامان ګرفته بود و یک آدم پولدار بودم که همه مرا احترام می ګذاشت. ولی یاد قریه ما همیشه در ذهن ترسیم شده بود و چهره سمیعه مرا دلګرمی ابدی می بخشید. مادرم چند بار برایم میګفت :
- تو بایدعروسی کنی...آخر عمر تیر میشه...تا کی به عشق لیلی شیشتی... تو هم موهای سرت سفیدی آورده... یک کسی ره بګیر که خاطرم آرام شوه..
ګفتم:
- مادر..! اوبرم وعده داد...منتظرم اس..حالی وختش اس که او ره ده خانه بختش بیارم... ده همی بهار ما به قریه رفته و با سمیعه عروسی میکنم..

+++


بازهم یاد دهکده ام را هرګز از یاد نمیبردم و هوای معطر و خوشبوی ګل سنجد و شقایق های وحشی، سبزه های نو رس دور کاریز و جو های باریکی که در دو طرفش بته های پشمینه خوی پودینه و ګیاهی های وحشی روییده بود ، دماغم را تازه می کرد.
با مادرم راهی دهکده مان شدیم.
هوای دهکده ما با آن هوای که در ګذشته داشت تفاوت داشت. آدم ها هم با ما بګونه بیګانه میدیدند. قلعه ما نیمه متروک و به خرابه یی شکل ګرفته بود.
وقتی موترم را در کنار قلعه ما ایستاده کردم و آز آن پیاده شدم، بچه ها بسویم با نګاه شک و تردید و با نفرت میدیدند.
مادرم بدرون قلعه رفت تا با زنان دهکده ببیند. و چشمان من سمعیه را در آنجا جستجو می کرد. مدتی در خاموشی عقب دیوار قلعه نشسته و به ګذشته می اندیشیدم.
مادرم با چند زن دیګر برګشته و با چشمان اشک آلود مرا دیده و با هم سرګوشی می کردند.
پرسیدم:
- سمیعه کجاست...؟
- چشمان همه بطرف زیارت «بی بی کوفتیبه» که در بالای کوه بچه قرار داشت چرخید. بدون اینکه چیزی بګویم، بسوی کوه بچه بالا رفتم.
- اینبار سبزه های نورس بهاری را نیمه خشکیده میدیدم . زنان دهکده هم از عقبم به راه افتیده بودند
در بالای کوه، او را ندیدم. زیارت هم متروک شده بود. اما یک قبر دیګری هم در پهلوی زیارت دیده می شد. مادرم که دیګر نمی توانست تحمل کند هق هق ګریست و ګفت:
- این زیارت «بی بی سمیعه» اس...
باورم نمی شد.. ګپش یادم آمد:
- - یا الله یا نصیب..ده او وخت یا مه پیر خات شدم و یا مرده ام خاک خات شد..

زنان می ګفتند که پدرش او ره به زور به آدم پولدار که از شهر آمده بود فروخت. در شب عروسی او سر خود تیل انداخت و خودسوزی کرد و مرد.
مادرم ګفت:
- ای زیارت « بی بی سمیعه» اس...او هم با نامرادی و دوستی جان داد.
زنان دهکده ما می ګریستند که هنوز روز چهلم وفاتش نرسیده بود و بر بالای قبرش تکه های سبز و سرخ را آذین نموده بودند. من در پای قبرش نشستم.
ان روز همه ماتم داشتند و دهکده در غم او می ګریست. چشمه دهکده هم خشکیده بود و ماهی های نذری هم جان داده بودند و شیار های جو های باریک از بالای کوه بی آب به پایین رده های خشکی را ترسیم کرده بود.
و من دیګر به شهر نرفته و در دهکده ام بماندم تا یاد او را همیشه باخود داشته باشم. من دختران را می دیدم که به روز چهارشنبه بسوی زیارت می رفتند و با تکه های سبز و سرخ قبر او را رنګین ساخته و نذر میګرفتند تا به مراد برسند. او نمونه رسیدن به مرادی بود که در نامرادی مرده بود.
و من مرید آن نامراد بودم......
پایان
 

 

 

بالا

دروازهً کابل

 

شمارهء مسلسل   ۱۶٩    سال       هشـــــــــتم         جوزا   ۱۳٩۱   هجری خورشیدی        اول جون     ٢٠۱٢ عیسوی