يک
به هندو رفت دل، آن خالِ هندو را تماشا کن
به خَم آغشته شو، آن حلقة مو را تماشا کن
چه اعجازیست در تسبیحِ دیدن، این که می گوید:
نظر بگشا و در بگشا و هر سو را تماشا کن
تماشا کن به هر سویی که بی سويی است بنیادش
در آن بی سو تماشا شو، رخِ او را تماشا کن
به شمشیرِ بلارک غمزه یی نذرِ حریفان کن
ز بادامی که می گوید که ابرو را تماشا کن
گلو را شرحه کردیم از عطش، از نازِ آن آبی
که گیسویی در او می گفت: گیسو را تماشا کن.
به رگ آموختیم از شدتِ خنجر نپرهیزد
شَتَک را بنگر و تأثیرِ ابرو را تماشا کن
چمن را ذبح کن، آیینِ مرغان را به آتش کش
درآ در گلشن و عریانی بو را تماشا کن
خرامان و خرامان، معنیِ مستی به لب خوانان
در آیینه قدم نه سروِ خم خو را تماشا کن
کابل، 1383
دو
شیر به ماه خیره شد، لقمۀ آن دهن منم
تیغ دوید تا گلو، چهچهِ تیغ و تن منم
چین تویی و شکن تویی، مصریِ طعنه زن تویی
عصمتِ پیرهن تویی، تهمتِ پیرهن منم
قرمزیِ قَرَن بیا، مَکیِ غمزه زن بیا
ای یلِ نیزه زن بیا، معرکۀ بدن منم
غمزه بزن غمزه بیا، غمزه بیا غمزه بزن
غمزه بیا بیا بیا، غمزه بزن بزن منم
تازه بیا که تازه یی، تازۀ بی اجازه یی
تازه بگو به تازه یی تازه گیِ کهن منم
آن منِ قرمزِ تو را، تا منِ قرمزِ تو را
وان تنِ قرمزِ تو را قرمزِ تن به تن منم
ضربِ عدم عدم تویی، وان عدمِ دو- دم تویی
رخصتِ تیغِ خم تویی، رخصتِ تیغ زن منم
مرغ ولی، قفس ولی، اوجِ نفس نفس ولی
آن طرفِ سپس ولی بی نفس و سخن منم
کابل، 1384
سه
غمزه یی آمده از سویِ سراپا عقرب
کجمداری، کجکی، فتنۀ غوغا عقرب
خنجری قوس نسب، مُهر و نشانش قرمز
انحنایی یله در مشهدِ حاشا عقرب
کیست تا هُرم نگه سرمۀ چشمش سازد
به تماشایِ تماشایِ تماشا عقرب
لَختی ای قافلۀ مویِ خماخم مکثی
رفت در چاهِ زنخدانِ مهیا عقرب
لختی ای قافله، ای فاصلۀ تو در تو
صبر کن تا بنشیند ز تقلا عقرب
ساعتی تیغ مزن آهویِ محرابی را
که رگی داشت، ولی برد به یغما عقرب
رخ سفر کردۀ مصری ست در آن پیراهن
لب مسیحایِ نفس باز و چلیپا عقرب
به هواهایِ تو آبیم و تو ما را آتش
در خیابانِ تو خاکیم و تو با ما عقرب
ما از آن طرۀ مرغول کجا دور شویم؟
که گرفته است همه طالعِ ما را عقرب
تیرِ دلدوزِ تو هر چند که از دل بهتر
باز هم بر سر این کشته بپاشا عقرب
کابل، 1384
|