کابل ناتهـ، Kabulnath

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 
   
بحثی بر اصطلاحات لهجهء کابلی زبان دری

در غزلیات ابراهیم صفا



دکتور محمد حلیم تنویر
 
 
 


مرحوم محمد ابراهیم صفا یکی از اندیشمندان، شاعران و روزنامه نگاران معاصر و آزاد اندیش افغانستان است که پیرانه سر هوای جوانی در سرش بوده و طبع روان و شاد و آزاده داشت. وی در سرایش اشعار ش پیروی از شیوه حضرت ابوالمعانی بیدل و حافظ کرده و تألم و رنج های زنده گی در اشعارش نمود امتیاز رنگ و بو را نداشته و تلاش و مبارزه و پوینده گی در اشعارش دیده می شود.
هر چند که شد پیر ز رنج و غم دوران
یارب که نگیری ز (صفا) طبع جوان را
مرحوم ابراهیم صفا که اکنون با بزرگداشت صدمین سال تولدش یاددهانی میشود، بایستی گفته شود که او در زمان حیاتش با نشاط عرفانی زیسته و دست از طلب برنداشته و کلامش با مفاهیم اجتماعی و آزاد منشی پیام آور زنده گی سعادتمند برای انسان بوده است.
برازنده گی خاص اشعار ابراهیم صفا در آوردن کلمات ناب کابلی است که در اکثر غزلیاتش دیده می شود. من نگارنده با درک این موضوع خواستم نوشته ام را بر مفاهیم و کلمات مروج کابلی ابراهیم صفا بنویسم و از مفاهیم عرفانی ابیاتش که قبلاً تصمیم داشتم پژوهشی نمایم، صرف نظر نموده و برایم این کلمات و مفاهیم بیشتر جلب توجه کرد. اینک یعضی از این کلمات را با ابیات ذکر شده ذکر می نمایم:

جگر خون: (متأثر شدن، متألم شدن)
جگرخونیم از ناز چمن یارب به دل افتد
خیال جلوه یی شوخ گلستان دامن ما را

روی نازک: (روی نوشگفته و نوجوان، روی شفاف و دست ناخورده)
نظر بیتاب دیدار و نزاکت مانع دیدن
که روی نازک او بر نمیدارد تماشا را

تیر هوایی (تیری که امکان رسیدن به هدف ندارد، یا تیری که به هوا پرتاب شده و تصادفی به هدف خورده باشد) یعنی کمترین نشانه یی که به هدف بخورد.
آخر صبا به کویش، پیغام یأس ما برد
یارب چه بر نشان خورد، تیر هوایی ما؟

روان را تازه کردن(خاطر ناشاد را شاد کردن، انسان را از عالم تأثر به دنیای آزاده گی و شادی بردن)
ساقی قدحی چند که افسرده دلانیم
زان می که به یک جرعه کند تازه روان را

زور بازو(نیروی اساسی و نشاط انسان که در نهایت شخصیت او را می سازد)
پیری نشود طبع قوی را سبب ضعف
از قامت خم، زور به بازوست کمان را

دلداری کردن (از کسی دلجویی کردن) و از خاک برداشتن(به دو معنی: یکی: چو ایستاده یی دست افتاده گیر و ناتوانان را کمک کردن، دیگر کسی را از فقر به غنا رسانیدن و دولتمند ساختن)
میشود دلداریی، که کردن من دل راه را
میتوان برداشتن، از خاک این افتاده را

چشمک ساقی (چشمک زدن ساقی) به ایما و اشاره کسی را طلب کردن و خواستن، جلب توجه کردن معشوق به عاشق
تویه یی من نشکنم، گفتم دگر بار هیچ عذر
لیک دیشب چشمک ساقی نمود افسون مرا

سرمه گشتن (مانند سرمه سیاه گشتن)یا سیاه بخت شدن و کنایه: از خاموشی و بیصدایی هم است.
چو سرمه گشتم و حرفم به او نگشت سفید
که بخت تیره به چشمش حقیر کرده مرا

رنگ زردی (طلب عذر و بیچاره گی کردن، خود را حقیر ساختن، به گدایی نشستن)
عندلیب آسا دو روزی نالهء موزون مرا
رنگ زردی تا به کی ساقی ز تکلیف خمار

مردانه سینه دادن (سینه را سپر کردن، از حیثیت و وقار و عزت خویش دفاع کردن و ایستاده گی کردن)
وه چسان مردانه با پیکان جانان سینه داد
این دل عاجز که او را خسته می گوییم ما

رموز چشم( اشاره و ایما که سخن و رمز گوی است)
شوق مجنون کوکه سیردشت ودامان سهل نیست
تا نگردی با رموز چشم لیلا آشنا

کوچه حُسن(جا و مکان زیبایی)
ز خود رمیده عشقیم جز به کوچه حُسن
به هیچ جا نتوان کرد جستجو ما را

مو به مو( یک به یک، یا به اصطلاح کابلی ها: بینه به بینه)
یکیست طبع پریشان ما و طره یار
(صفا) معاینه کردند مو به مو ما را

سرمه شدن (نابود شدن، از بین رفتن) و کنایه از خاموشی و بیصدایی هم است
سوختم، سرمه شدم، رفت غبارم برباد
نظر آن چشم سیه بر من ناشاد نداشت

ره زدن (کسی را بیراه و گراه کردن، از ره اصلی برگداندن)
میخواستم به زاریش از ره زنم، مگر
حرف وداع گفت و زبانم ز کار رفت

گداز (سوختن و بیتاب شدن)
دل، گداز از داغ خونین غمت دارد به جاست
جای اشک از دیده ام گر لالهء شاداب ریخت

طالع ناساز (بخت نافرجام، سرنوشت که با زنده گی و خواسته انسان همرنگ نیست)
تا تلاش عشرتی کردیم، فرحت رفته بود
طالع ناساز، نقش عیش ما بر آب ریخت

خیال خام (اندیشه واهی، تصور پوچ و غیر واقعی و نرسیدن به حقیقت)
بی تپش، فکر بلندی ها، خیال خام داشت
موج هم سربر هوا، از طبع ناآرام داشت

بلاگردان( همه آفات و بلا ها کس دیگری را برای خود خواستن، او را از قید بلا ها رهانیدن، اظهار نهایت دوستی و عشق کردن)
شب بود ، ماه به این چهره، بلاگردانت
صبح، خورشید به این روی نکو قربانت

پوچ مغز (بی فکر، کم عقل، نادان)
به پوچ مغزی او عاقبت گواهی داد
کلاه ناز که بر سر دمی حباب گرفت

دلدار سر به هوا(معشوق بی پروا و مغرور، یار هر جایی)
خاک ره گردد و منظور نگاهی نشود
هر که دلدار چنین سر به هوایی دارد

گُل در آب دادن( فتنه بر پا کردن، منقلب ساختن ،حادثه جویی کردن، کار خلاف انتظار انجام دادن)
شاداب کرده روی ترا از عرق حیا
یارب چه گُل ز حسن تو در آب میدهد

لحاظ کسی نداشتن(در برابر کسی به مقابله برخاستن و بگو مگو کردن، مناقشه کردن)
چشم تو نگه سوی من از ناز ندارد
این فتنه، لحاظ کس از آغاز ندارد

خانه برانداز ( خانه خراب، فتنه، کار خلاف انتظار انجام دادن)
یک خانه ز بیرحمی عشق تو دراین شهر
دیوار و در، ای خانه برانداز ندارد

دلبر خود ساز( دلبر ریا کار، عشوه گر، مغرور )
مشکل که ازو کام دلم ساخته آید
سازش به کس این دلبر خود ساز ندارد

خم کاکل (زلف پیچان و افتاده، مو روی پیشانی که جبین یار را می پوشاند)
و کج کلاه (کسانی که از کاکه گی و یا معشوقی که از ناز کلاه سرش را کج به سر می نهد)
از قفا باز آن خم کاکل هویدا میکند
کج کلاه ما ز سر هنگامه برپا میکند
و یا
اگر در آن خم کاکل نباشد
بود سرگشته یارب در کجا دل؟

دل کردن (جرئت نمودن) و کم جگر بود (بی جرئت)
کی دل کند که محتسب آید به بزم ما
جرأت ندارد آنقدر این کم جگر هنوز

دود از دل کسی کشیدن(سوختن دل،بیقراری دل،آه و ناله کردن دل) کنایه از بیقراری کسی و دراینجا مکدر شدن آیینه.
چسان آیینه با رخسار جانان روبرو گردد
خط مشکین آن مهپاره از دل می کشد دودش

ناخن به دل رسیدن(حوصله و صبر انسان به سر رسیدن)
از آن ناخن که بر دل میرسد از یاد ابرویش
به قانون دل الفت ، نوا شهناز می کردم

دلمرده( ناامید، مأیوس، از دنیا دلزده شده)
باتو دلمرده صفا گر سخن از داغ زدم
این چراغیست که روشن به مزاری کردم

کوتاه دستی(دسترسی پیدا نکردن، کوتاهی کردن)
زلف ساقی میرسد تا پای و دست من تهی
امشب از بخت تهی کوتاه دستی میکنم

دندان کندن(بریدن و دوری جستن)
بعد ازین گر زنده گی باشد صفا غم میخوریم
روزگاری شد که ما از عیش دندان کنده ایم

نام خدا گفتن(چیزی را ستایش کردن)
دوش بر قامتش از دور نگاهی کردم
پیش خود نام خدا گفتم و آهی کردم

آب و دانه(روزی و رزق)
لطفِ خوش خالان کوثر، لب به ما دیریست نیست
قطع شد از ملک خوبان، آب ما، هم دانه هم

دربه در شدن (آواره و بیچاره شدن)
دل که در کوی تواش از در به در کردند دوش
تا کجا یارب ندانم در بدر خواهد شدن
و یا
دیریست صفا مونس غمخانه ندارد
یارب به کجا رفت دل در بدر او

خود را ساختن (ناز و کرشمه کردن)
حسن بی پرداز هم در بردن دل کم نبود
بی سبب امروز، خود را آنقدر ها ساختی




 

 

 

بالا

دروازهً کابل

 

شمارهء مسلسل   ۱۶۸    سال       هشـــــــــتم         ثــور/جوزا   ۱۳٩۱   هجری خورشیدی        ۱۶ می     ٢٠۱٢ عیسوی