فروغ چشمانت
شب راست آشتی
در دوردست دید
و شمع انگشتانت
فراخوان روز و روشنی
در گسترۀ امواج صدایت
هزاردستان شوق پرواز می کند
و قفس درآفتاب سوختۀ من
در سایه های بال های بلندت
بیدار می شود
و قامتت حضور همیشه ست
(وقتی حضور تو اعلام میشود)
خورشید با تمامت قامت
از تنگنای طلوع می گذرد
تا در فراخنای شب نشته خاور
فجر عظیم را
به نیایش دهد نوید
من گوشه گیر خلوت اندوهگین خویش
"الحمد" فاتحانۀ قد ترا
در آیۀ بلند مزامیز آفتاب
تکرار می کنم
کدام دایرۀ اندوه
بر محور کدام پرتو غمناک
پرتاب می شود؟
که من در گردش موضعی
زمین
برزخ استوایی سرسام زنده گی
را
در نیمروز فاجعه
دیدار می کنم!
بر سنگفرش های خونین شهر آفتاب
باران تند آتش باریده بود
و زمین تشنه نم نم
قرمزی رنگ را
در کام می کشید
آبکند های تعفن
در تناوب سنگین ریزش باران
خاک
نعش تمام گیاهان خشک را
در لایه های لجن بر
نشانده بود
اما تو
در کشتگاه دست های عاشق
خود
بذر کدام صاعقۀ نوبهار را
می کاشتی؟
که بوی عطر گل آتش
از شاخه های مشتعلش بال
می گشود!
و سنگوارۀ اندوه انجماد مرا
در فصل های زمزمه
بیدار می نمود
به آسمان نگریستم
تهی بود و خشک
و به جنگل آتشزده می
مانست
گلوگاه تشنه اش را
گردباد پرنده گان آهنین بال
در بغض می فشرد
و به تو نگریستم
که چونان باران تند
بر پهنه های خشک و
عطشناک سرنوشت
بر سرزمین آتش درد و
دریغ من
باریده ای
و ساقه های بی برگ
زبانم را
سیراب کرده ای!
هیچ فرشته یی مرا
در دوزخ زمین
به فردوس اعتماد و یقین
دعوت نکرد
که تو کردی!
با آنکه راهتوشۀ درخور
در کفۀ ثواب نبودم
هنگامی که انسان
هول بزرگ غرقه شدن را
به یاد می آورد
در آخرین امید
یاد شاخه یی می افتد
که بران چنگ برده است
در مسیر هیبت طوفان
ازین کرانه به آن کرانه
گذر کردم
و شاخۀ تناور تن تو
زورق من بود
نوباوه گان شوخ شگفتن
در من
به خاک می نشست
و نبض تند تنهایی
در رگ رگم به مرثیه می
پیوست
اما نسیم گرم نفس های
تو
آنسان به من ورزید
که مرا پیش از مصیبت
پرپر شدن
جوانه زار هزاران شگوفه ساخت
گفتی تو:
عشق نباشد اگر
انسان چگونه نفس میکشد!
باری تو زنده گی را
در من نفس کشیدی
و عشق بزرگ را !
من در زمین با رور
تو
دوباره روییدم
کابل – حمل 1364
|