به گمانم، اوایل سال 1369 شمسی بود. انجمن ادبی کمال که برگرفته از نام کمالالدین اسماعیل اصفهانی است، در کتابخانهی امام صادق اصفهان در یکی از نقاط زیبای این شهر یعنی خیابان چهارباغ عباسی ابتدای خیابان آمادگاه افتتاح شده بود. قرار این انجمن، عصرهای یکشنبه بود. ماههای ابتدایی انجمن کمال چیزی حدود ده نفر از شاعران پیشکسوت و جوان اصفهان در آن حاضر میشدند که از آن جمع، نام خسرو احتشامی، محمد مستقیمی، زندهیاد نوای اصفهانی و استاد صاعد اصفهانی در ذهنم مانده است. انجمن کمال بعد از چند ماه به یکی از مهمترین پایگاههای ادبی اصفهان تبدیل شد. جمعیت چند صد نفری علاقهمندان و شاعران، این انجمن را به یکی از همایشهای ادبی هفتهگی اصفهان و کشور تبدیل کرد، به گونهای که هر اهل ادبی گذارش به اصفهان میخورد، حتما سری به انجمن
کمال میزد. بعد از حدود یک سال از تولد انجمن کمال، در سالن مطالعهی کتابخانهی امام صادق، نه جا برای نشستن بود، نه ایستادن و به قول صایب:
«تنگ است بس که جای نشستن ز جوش گل
استاده است سرو به یک پا در این چمن».
من آن سالها دانشجوی دانشگاه اصفهان بودم. شاعری ناشناخته، جوان و به قول حکیم توس، جویای نام! هر چند گردانندهگان انجمن کمال به من اعتماد کردند و بخشی از ادارهی جلسه را به من سپردند. از شاعرانی که آن سالها از بهترینهای انجمن بودند، میتوانم به این نامها اشاره کنم: حسین مکیزاده، امین شیرزادی، شهرام محمدی، زیبا طاهریان، نرگس گنجی، اصغر حاجحیدری، مسعود سالاری، زندهیاد زهره قاسمیفرد، محسن زمانی و مرتضی عصیانی.
انجمن کمال را شاید بتوان نقطهی آغاز شعر پیشروی اصفهان و ایران قلمداد کرد. گرچه کمال خوش درخشید، ولی دولت مستعجل بود. شرایط خاص سیاسی و فرهنگی آن سالهای ایران، پیشرو بودن و تندروی بسیاری از جوانان شاعر را برنتابید و کمال برای همیشه تعطیل شد.
همهی این مقدمه را برای این نوشتم که بگویم یکی از بهترینهای انجمن کمال در آن سالها، یک شاعر افغانی بود به نام «محمدشریف سعیدی» که آن سالها در اصفهان به تحصیل در حوزهی علمیه مشغول بود. محمدشریف با آن جثهی کوچکش وقتی پشت تریبون انجمن کمال میایستاد، نفس آن همه جمعیت مشتاق در سینه حبس میشد. شعرخوانیهای سعیدی همواره یکی از گلهای مجلس بود. هنوز مطلع این غزل سعیدی از آن سالها در ذهنم مانده است:
«خواندی هزار حنجره آواز در قفس
وقتی که بود یک نفس آواز در قفس ...».
سعیدی را علاقهمندان شعر اصفهان به نام کوچکش میشناختند: محمدشریف. شاعری که شریف بودن، یکی از مشخصههای بارز او بود. امروز بیش از 19 سال از آن روزها میگذرد و من آن شاعر دوستداشتنی را هنوز هم مانند روزهای تولد کمال دوست دارم و 19 سال است او را ندیدهام که هر کجا هست، خدایا به سلامت دارش.
البته در طول این سالها با شعر سعیدی زیسته و این مدت هم با مجموعهای از آثار کلاسیک و آزاد او برای نگاشتن این سیاهه دمخور بودهام؛ آثار ارجمندی که بسیار نسبت به آن روزگاران، پختهتر و سختهتر شدهاند. سعیدی در غزلهایش، تلفیقی است از حافط و سعدی و صائب و شعرش شبیه هیچ کس نیست جز محمدشریف. این چند بیت را بخوانید:
«مرا بس است تماشای آن دو چشم خمار
که دیدن دو جهان در دو جام جم کافی است
***
دل و رگ همهگان پر ز خون نومیدی است
برای مرگ، فقط این شراب مشترک است
***
شام با ماه قصه میگفتم، روز تا تیغ کوه میرفتم
بر سر کوههای کودکیام هیچ جز پنجهی پلنگ نبود
***
گیسوان نورسش را با شقایق گل زده است
شاخه شاخه گل میان جنگل تر ریخته
***
پیشتر زانکه بر سر راهی کفش یک رهگذر لهاش بکند
میپرد یک کلاغ از شاخه میگریزد کلاغپر حلزون».
استاد واصف باختری با شریف سعیدی
ابیات بالا، ما را به یاد سادهگیهای زبان سعدی، تغزلهای حافظ و نازکخیالیهای صایب میاندازد. در مورد شعر به طور کلی و در مورد شعر فارسی به طور اخص، این نکته قابل ذکر است که نفس مخاطب همواره در تر و تازه بودن ذهن و زبان شاعر نقش مهم و اساسی دارد. حداقل در مورد چند تن از شاعران ایرانی که در زمان حضورشان در ایران بسیار شهرت داشتند و وقتی از ایران به یک کشور بیگانهزبان هجرت کردند، این مصداق دارد که شعرشان به لحاظ ذهن و زبان افت کرد و تقریبا نامشان به فراموشی سپرده شد که از آن میان، نادر نادرپور یکی از آنهاست؛ شاعری که به واسطهی تصویرسازیهای شگفتش در شعر فارسی به خصوص در قالبهای چهارپاره و نیمایی، یکی از بهترینهاست. وقتی از میان فارسیزبانان رخت بربست و به فرنگ کوچید، شعرش هم از مخاطب فارسیزبان فاصله گرفت. این
را برای آن گفتم که بگویم خوشبختانه، شعر محمدشریف به این آفت مبتلا نشده است. شعر او در دیاری به دور از فارسی و فارسیزبان، پختهتر هم شده است و البته او بخشی از این توفیق را مدیون جهان مدرن و فضای اینترنت و وبلاگهای شعر است.
محمدشریف را در ایران به غزل میشناختم و خوشبختانه در شعرهایی که اخیرا به دستم رسیده است، تعداد قابل توجهی شعر سپید و نیمایی هم دیدم. شعرهای سپیدی که حکایت از نگاه نو و دریچهای جدید در افق دید شاعر دارند. این چند شعر را از او بخوانید:
و پرپر کلاغ
سپیده انگشت میکشد
بر ماشهی صبح
و آسمان پر میشود از ساچمهی خورشید
و پرپر کلاغ!
***
قابیل
نی با نیزهاش
در آب ایستاده است
آب تا گردن نیلوفر تلخ است
و باران زهر میریزد در کاسهی سرش
سیب سرخ رسیده است
در شاخهی خم شده از چاقو برگها
گلها در نسیم تاب میخورند
نیش زنبورهای زغال و آتش را
که از گل بو نمیبرند
بر ابریشم ِ سبز برگها
کز کردهاند کرمهای کوچک
و برگهای نیمه خشک سوراخ سوراخ
تورهای تارهای عنکبوتان
از باغ
بی دماغ
به خود میآیم
چشم چپم میپرد
بر چشم راستم
بینیام، تیغ آختهای است در میان دو چشم
زبانم، سرم را به باد میدهد
دندانهایم، زبانم را به ساطور
دست چپم، قابیل است
دست راستم، هابیل
کلاغ در موهایم قار قار میکند
و خوشههای خشکیدهی گندم
با خون دانه دانهی هابیل
در دشتی که خرمن مرا سیل برده است
سرگرم جنگ تن تنم با خویش
رگهایم، مارهای گرسنهاند
و دلم، گنجشکی که پرپر میزند
نقطهی تلاقی ماران را
و در سرم، قیامت کبراست
از ضحاکی که بازوانم را خالکوبی کرده است
با مارهای گرسنه.
***
نیمه تلخ
نیمی از دوستان قدیمی
خون چکان زیر خاکند!
نیمی از دوستان صمیمی
پیش چشمان من چاک چاکند!
نیمه تلخم ـ از شست پا تا کمرگاه ـ
زنده در گور
نیمه شهدم ـ از سینه تا کاسهی سرـ
پر از وز وز زرد زنبور.
***
گژدم در کاسه
برزگر
دست و رو را
پای بوتهی گلی شست!
کفشهای پر از کاه را
پشت دروازهی کهنه از پا در آورد
زن
سفرهی نان جو را
پای نوری که از روزن تنگ
روی جاجیم کهنهی گل زرد میکاشت
پهن کرد
کاسهی دوغ
قطعهی کوچکی از زمستان پر برف را
بر سر گرمی ِ سفره آورد
برزگر تشنهگی را.
کژدم از سقف افتاد در کاسهی دوغ
چار گنجشک از تنگی کفشها پر کشیدند!»
فضای زیبا، مدرن و بعضا بومی این شعرها را در شعرهای سپید این چند سال، کمتر دیده و شنیدهام. علاوه بر اینکه محمدشریف همواره تلاش میکند واژههایی را به خدمت بگیرد که کمتر در چرخهی زبان فارسی حضور دارند؛ واژههایی که غالبا از فارسی دری وام گرفته شدهاند. همین امر به شعر او ویژهگی منحصر به فردی داده است. من با خواندن شعرهای جدید او با کلماتی آشنا شدم که برای نخستین بار میشنیدم و این نشان میدهد ذهن او سرشار از این کلمات است و ای کاش بیشتر از این کلمات در شعرش استفاده کند. یاد این کلام نیما یوشیج میافتم که میگفت: «کسی که شعر میگوید، به کلمات خدمت میکند».
در پایان اینکه شعر محمدشریف سعیدی در سالهای غربت غربی، بسیار پختهتر و دردمندتر شده؛ دردی از جنس آگاهی و غربت. دردی که همواره برادران افغانستانی من در سرتاسر جهان، آن را با پوست و گوشت خود لمس کردهاند ... . و اینکه: «شاعر بمان محمدشریف؛ دوست روزهای جوانی من ...».
|