وفی غلام نبی عشقری که از شاعران شهیر سرزمین ماست، در سال یک هزار و دو صد و سی و هفت هجری خورشیدی در چهلتن پغمان در راه زندگی گام گذاشت. اینک بیشتر از سی سال از درگذشتنش از پل دنیا گذشته است، یعنی در نهم سرطان سال یک هزار و سه صد و پنجاه و هشت هجری خورشیدی در حالی که هفتاد و هشت بهار روزگار را سپری کرده بود، دیگر دنیا را ترک گفت. او جوان بود که به سرودن پرداخت و خیابان شعر را قدم زد و در این خیابان به فرهیختگی و آزادگی رسید.
چنین گفته شده است که «نقد ادبی اصیل، همواره باید در بارۀ آثاری انجام گیرد که تحول دوران آنها را به فراموشخانۀ یادها نفرستاده بلکه ارج و ارزش آنها - به هر دلیل که باشد - این آثار را در غربال زمان نگاه داشته و به دست آیندگان سپرده است.»
(۲ ، ۱۴۸)
در اینجا در پیوند با سخنی که ذکر شد، قابل یاد کرد میدانم که شعر عشقری با آن همه سادگی و بیپیرایگیی که دارد، در درازای نزدیک به یک قرن، همواره به اندازههای متفاوت از هم و به گونههای مختلف مورد توجه مخاطبها و اهالی شعر و ادبیات واقع شده است. که این مورد توجه واقع شدنها شامل انتقادهایی هم بر شعر او میشود. گاهی در قلمرو شعرِاین شاعر وارسته، عشق به جستجو گرفته شده است و گاهی هم کاربرد روزمرگیها، و گاهی مسایل عرفانی که با عشق آمیزش داشته اند، در این قلمرو مورد تجسس قرار گرفتهاند. گاه هم نظر به چشمگیر بودن زبان عوامانه و استفاده از واژههای گفتاری درآن قدم زدهاند.
من میگویم صوفی عشقری از این که فطرتاً شاعر بوده است، تا ما رسیده است و کارنامهاش نمایانگر ادامهاش است.
خود میگوید:
به هر کجا که قدم مینهی مزار من است.
صوفی عشقری همان گونه که در میان مردم معروف است و بیتهایی از او بر زبانها افتادهاند، با زبان مردم نیز در جهان شعر سخن میگفت. احساس و عواطف او از هر حالتی و هر لحظهیی در زندگی برانگیخته میشدند و هر گوشۀ این زندگی که با مردم عام در پیوند بود، در متن شعرهایش نیز گنجانیده میشد. پس بیشترینه بخش زبان شعرش را زبان گفتاری یا عوامانه تشکیل میداد.
او با تواناییی که در سرایشگری داشت، واژههای عوامانه را در شهر شعرش اجازۀ ورود میداد که اکنون به یکی از ویژگیهای برجستۀ سرودههایش تبدیل شده است.
او طبیعتاً لحن بومی داشت و بدون این که به این سخن بیندیشد و تصمیم بگیرد که فضا و زمینۀ شعرهایش از واژههای عوامانه سرشار شوند، با چنین ویژگی این فضا و زمینه شکل مییافتند.
حالا به شعرهایی از او درنگ میکنیم که سادهاند و زبان بومی را شاعر در آنها جاری کرده است، و این سادگی با واژههای گفتاری و عوامانه شکل گرفتهاند:
همراه خود به جنگ یخن در یخن شدم
بیقدر و بیوقار میان وطن شدم
از عشق پیشگان جهان کردم انتخاب
اخلاصمند حضرت ویس قرن شدم
(۳ ، ۱۰۸)
در این دو بیت از یک غزل او زبان ساده و بومی چشمگیر است. در مصراع اول بیت اول یخن در یخن شدن به معنای جنگیدن به کار رفته است. به ترتیب بیقدر شدن و بیوقار شدن آمده است. بیت دوم هم از بیان ساده بهرهمند است و تلمیحی را نیز با خود دارد.
سیمینبر مهرویم خیرات سرت گردم
گلغنچۀ خوشبویم خیرات سرت گردم
از رسم و ره یاری وز روی وفاداری
بنشین تو به پهلویم خیرات سرت گردم
(۳ ،۹۷)
در این بیتها «خیرات سرت گردم» که به عنوان ردیف مطرح است، اصطلاح عوامانه است و به معنای مردن (بمیرم) به کار رفته است.
اگر این شعر با زبان کهنهتری شکل گرفته است که ترکیبهای بارها به کار گرفته شده باز هم استفاده شدهاند، مثلاً سیمینبر، گلغنچۀ خوشبو، رسم و ره یاری. اما ردیف آن که از زبان مردم جریان یافته است، حس تازهتری به شعرداده است.
هر چند که در هستی خود، خاک ندارم
دیوانۀ عشقم غم افلاک ندارم
(۳ ، ۹۱)
در این بیت کاربرد عوامانۀ واژه «خاک» نگریسته میشود.
«خاک ندارم» که قافیه و ردیف را در مصراع نخست تشکیل داده است، کاربرد عوامانه دارد. خاک نداشتن یعنی چیزی در زندگی نداشتن است.
باز امشب ای رفیقان ساز میخواهد دلم
شوخ آتشپرچۀ طناز میخواهد دلم
(۳ ، ۹۲)
در این بیت واژۀ گفتاری یا عوامانۀ «آتشپرچه» خوب جاگزین شده است. این واژه به معنای آتشپاره یا آتشپارچه به کار رفته است، و در جای خود مورد استفادۀ زبان مردم واقع میشود.
یا در این غزل از او کاربرد مواردی که ذکر شدند، نگاه خواننده را به سوی خویش میکشاند:
در طریق عشق خام افتادهام
در دهان خاص و عام افتادهام
در قطار شاعران عصر خویش
هرزهسنج و بیلگام افتادهام
تار پیدا کردهام با کاکلی
چند روزی شد به دام افتادهام
بینوایی تلخ کرد اوقات من
در غم این صبح و شام افتادهام
نفس من از بس هلاک خوردن است
چون مگس بین طعام افتادهام
ای برهمنزاده دستم را بگیر
بگذر از کین رام رام افتادهام
پاس کردم گرچه درس عاشقی
با تمامی ناتمام افتادهام
بر سرم کردند خوبان بزکشی
من به چنگ هر کدام افتادهام
(۳ ، ۸۵ )
در نخست سادگی و صمیمیت این شعر دلپذیر است. سپس همان کاربرد واژهها و اصطلاحات گفتاری یا عوامانه را در این شعر بر میشماریم:
در طریق عشق خام بودن یا خام افتادن، اصطلاحی است که در میان مردم رایج است. در دهان خاص و عام افتادن، یعنی زبانزد خاص و عام شدن، تار پیدا کردن یعنی ارتباط یافتن با کسی، پاس کردن، یعنی تمام کردن، بزکشی کردن، یعنی هر کس او را به نوبۀ خود به سوی خود کشاندن نیز همه در زبان و بیان مردم بودهاند.
شاعر توانسته است به صورت طبیعی این زبان و بیان عوامانه را در شعر خود به کار ببندد.
صوفی عشقری آنچه در زندگیاش جریان داشت و آنچه را که در این زندگی میدید، وارد شعر میکرد. شعر تنها کاپی برداری از طبیعت و دنیا و زندگی نیست. چنان که: «افلاطون به سبب این کاپیبرداری بود که فعل شاعران را عبث میدانست. نکتۀ ارسطو این است که این کاپیبرداری و همانندسازی هیچگاه تقلید صرف نیست و همواره با تصرف ذهنی هنرمند همراه است و خواهی نخواهی زاویۀ دید او مؤثر است.»
(۱ ، ۴۹)
صوفی عشقری هم از شاعرانی بود که زاویۀ دید خودش را از دنیا و زندگی داشت.
صوفی عشقری چهرۀ درخشانی است که به آزادی اندیشه، بیپیرایگی و صمیمیت کلام خویش معروف است. هر شاعر شاید بتواند با نظرداشت معیارهای شعری و هنری، بسراید و گاهی مورد توجه واقع شود و گاهی هم نشود، اما شاعرانی که زبان و بیان آنها دارای صمیمیتاند، در هر زمانی انگشتشمار اند. که از آن جمله یکی هم صوفی عشقری است. این شاعر دردمند و صمیمی کلام، با نهادی بیآلایش شعری صمیمانه میسرود.
این بهره مند بودن از صمیمیت هم یکی از شگفتیانگیزیهای کار او در عرصۀ سرایش است. باید گفت این صمیمیت، عاطفه را نیز با خود دارد. که در تماشای پردههایی از شعر او، چنین ویژگی را مینگریم:
داغهای سینهام از سنگ طفلان بوده است
درد پهلوی من از چوب رقیبان بوده است
گاه گاهی یاد میسازد فراموشی مرا
آشنای باوفایم طاق نسیان بوده است
گر رسد عاشق به خود کارش به معشوقی کشد
در گریبان زلیخا ماه کنعان بوده است
(۳ ، ۱۴)
در این شعر عاطفی، در بیت نخست داغهای سینه که در اثر برخورد سنگ طفلان پدید آمدهاند، تصویری زیبا را به وجود آوردهاند. در عین حال واژهها دارای نظمی ویژهاند که به تناسب انجامیدهاند. داغ و سینه و سنگ و طفل با هم کنار آمدهاند. از سوی دیگر ترکیبهای داغهای سینه و سنگ طفلان با این که سادهاند، بار معنایی ژرف دارند.
در بیت دوم یاد و فراموشی دو متضاد همدیگر اند. که کاربرد آنها در فضای شعر، موسیقی معنوی را با خود دارد و دربیت سوم گریبان با ماه تناسب دارد و زلیخا با کنعان، که یوسف را در ذهن نقش میبندد. اینجاست که کاربردِ (در گریبان زلیخا ماه کنعان بودن)، تصویر زیبای دیگر این شعراست که آن را نگریستیم.
استاد عبدالقیوم قویم در گسترۀ زبان و ادبیات فارسی دری در کتاب نظریۀ شعر خود چنین میگوید: «شاعران در هر برههیی از زمان میاندیشند که چگونه به آفرینش شعر دست یازند، چهسان تصاویر زیبا و تعبیرات سختۀ زبانی را در لابهلای شعر خود در پرتو حالتهای احساسی و عاطفی خویش ارایه بدارند و چگونه وضع مردم خود را هنرمندانه بیان نمایند و به نقاشی و تابلوسازی طبیعت و ماحولشان توجه کنند.»
(۵ ، ۲۹)
صوفی عشقری در شعر خود طبیعتاً به صورت فورانی این حالتهای احساسی و عاطفی را میداد که تصاویر زیبا و تعبیرهای سختۀ زبانی را نیز با خود داشت.
شعر صوفی عشقری با عشق پیوند تنگاتنگ دارد، در یک سخن دیگر شعر او از عشق شکل میگرفته است و به ساختاری دست مییافته است. همان گونه که در سر تا سر شعرش هوای عشق جاریست، گاهی به صورت ویژه از عشق سخن گفته است:
به گوش من صدای زنگ عشق است
مگر عالم پر از آهنگ عشق است
روا باشد چکد خون از دل من
که از روز اول در چنگ عشق است
(۳ ، ۲۶)
یا این چند بیت را نگاه کنیم که در پیوند با عشق چگونه تصویرپردازیهای نگریستنی در آنها چشمگیر اند:
همسر سرو قدت نی در نیستان نشکند
ساغر عمرت ز گردشهای دوران نشکند
نسبت هر گل که با رخسار زیبایت رسد
تا قیامت رنگ آن گل در گلستان نشکند
از جفا و جورشان خیلی کمایی دیدهام
تا ابد بازار ناز نازنینان نشکند
در میان لای و گل خیر است اگر نانم فتاد
بوتل تیلم در این شام غریبان نشکند
(۳ ،۳۲)
این جا باز هم با سادگی بیان اما عمق معنا مواجه استیم. همچنین در این شعر باز هم زبان عوامانه سایه افگنده است. آنچه در این شعر حس میشود، از کار برد واژهها گرفته تا شیوۀ پردازش آنها و شکلگیری مصراعهای شعر، که با تصویرها آمیختهاند، از حالات زندگی شاعر و تجربههایش سرکشیدهاند. این سخن را باید در نظر داشت، که « بنیاد شعر و هنر بر ابداع و نوآوری استوار است و تقلید و تکرار از دشمنان بیچون و چرای هنرند.»
(۴ ، ۱۵۸)
و شاعر فرانسهیی ژراردو نروال در این مورد چنین گفته است:«نخستین کسی که روی معشوق را به گل تشبیه کرد شاعر بود و آن که دوباره چنین کرد بیشعور بود.»
(۴ ، ۱۵۸)
باید گفت سرو قد واضح است که تصویری قدیمی دارد و این غریبسازی پیوند به گذشتهها دارد و آن قدر در کوچهباغ شعر گذشتۀ ما به کار گرفته شده است که حالا از جنس غریبسازیها به شمار نمیآید و به آشنای آشنا تبدیل شده است.
اما «سرو قد» را با «نی» همسر دانستن تازه است. همچنین ساغر عمر و گردشهای دوران یک تصویر جالب توجه است که در اثر عمر به ساغر مانند شدن به دست آمده است. دیگر این که هم عمر با گردش دوران ارتباط دارد و هم ساغر که پیاله است با گردش ارتباط دارد. بنابر این این پندار و گفتار نیک چنین بیتی را که آغاز یک غزل است پدید آوردهاند.
بعداً همانگونه که گفته شد، در این شعر واژههای گفتاری با بیان عوامانه وجود دارند و تصویری را به جا گذاشتهاند، که تجربۀ زندگی شاعر است:
در میان لای و گل خیر است اگر نانم فتاد
بوتل تیلم در این شام غریبان نشکند
در پیش گفته شد که صوفی عشقری در سراسر شعرش از عشق هم دم و قلم زده است.
او در این بیت عشقی را تصویر کرده است، که شگفتی انگیز مینماید:
به ساحل کدامین سیهمو نشسته
که میآید امواج دریا شکسته
( ۳ ، ۱۳۶ )
ساحل و نشستن کدامین سیاه گیسویی در آن، امواج دریا و شکستن، همان گونه که با همدیگر خویش، همنشینی لفظی دارند، بیشتر از آن همسایگی معنایی هم دارند وخواننده را به تفکر وا میدارند.
از آنجا که صوفی عشقری در کنار عاشق بودن، صوفی و عارف هم بود، این بیت را با تصویری عاشقانه عارفانه پدید آورده است.
صوفی عشقری شاعری بود که با درد آشنایی داشت، دردمند بودنش برخی از شعرهایش را در خط اول آفرینش قرار داده است. به این سه بیت از یک غزل او نگاه میکنیم:
به این تمکین که ساقی باده در پیمانه میریزد
رسد تا دور ما دیوار این میخانه میریزد
گرفتی چون پی مجنون ز تنهایی مرنج ای دل
که دایم سنگ طفلان بر سر دیوانه می ریزد
اگر سیم و زر عالم به دست عشقری افتد
شب دعوت به پیش پای آن جانانه میریزد
(۳، ۳5)
این شعر او در واقع مانیفیست سراسر کلام اوست.
باید گفت که این گونه بیتهایش همان گونه که در پیش ذکر شد، زبانزد خاص و عام بودهاند و ماندگاری به سلامشان رفته است. همچنین درد در آیینۀ چنین شعرهایی از او نشسته است:
جان به لب آمده و نیست به سر هیچکسم
میبراید نفسم زود بیا ای نفسم
در این بیت نفس دوبار آمده است و به دو معنا. یک بار به معنای همین نفس که با آن زندگی میکنیم و بار دیگر به معنای آن کسی که منظور شاعر بوده است. این گونه کاربرد واژهها که در شعر صوفی عشقری بسیار به کار رفته است، بازی واژه ها را در پی دارد.
این شعر به خانهیی میماند که گویی از سنگ و چوب درد ساخته شده باشد. باز هم در اینجا در پیوند به این درد، عشق نقش مییابد؛ عشقی که خاک شدن میخواهد تا مگر آن را باد با خود به درگاه مقصود ببرد. در این شعر صدای موسیقی معنوی بلند است. تناسب واژگان همچون زیبایی در آیینۀ این شعر جلوه می کند:
بی کسی و به یاد کسی نبودن، مشت خاک و درگاه و باد ، رفیق دستگیر و پیدا نشدنش در جهان، پای قصر شیرین و نعش فرهاد.
کس نشد پیدا که در بزمت مرا یاد آورد
مشت خاکم را مگر بر درگهات باد آورد
یک رفیق دستگیری در جهان پیدا نشد
تا به پای قصر شیرین نعش فرهاد آورد
(۳ ، ۳۳ )
اینها همه از جمع همان زیباییهای واژگانی این غزلاند که در کنار هم آرام نشستهاند اما شور و حالی در نهاد آنها پنهان است. و این شور و حال ادامه دارد و ماندگار شده است. ماندگاری چنین غزلهایی پیوند دارد با لحظههای آفرینشگری شاعر؛ که با چگونه نیروی تخیل توانسته است این واژگان را در قالب غزلی بریزد و ابدیت بخشد.
صوفی عشقری شاعر غزلسرا بود که بسیاری از غزلهایش سرشار از ادبیتاند و سرشار از زبانی که با آشنایی زدایی آشناست. این غزل او آفرینشی است که بوی تازگیاش همیشه برمشامهای آگاه خواهد وزید. بتخانه همیشه در جامعۀ شعری ما وجود داشته است، همین گونه میخانه وغیره. اما صوفی عشقری دست واژهها را به دست یکدیگرشان به گونۀ دیگری داده است، از رخ و بتخانه ، چشم و میخانه، روی و ماهانه، پالیدن و ویرانه، معاش و سالانه، خندیدن و دیوانه بازیهای واژگانی و بیانی را در استیژ این شعر زیبا اجرا میکند.
از یاد رخت گشتم بتخانه به بتخانه
گردانده مرا چشمت میخانه به میخانه
هر شام و سحر امکان نبود که ترا بینم
بنمای مهِ رویت ماهانه به ماهانه
گنجینۀ مقصد را پیدا نتوانستم
هر چند که پالیدم ویرانه به ویرانه
یک پسته دهانی را عمریست که مزدورم
هیچ است معاش من سالانه به سالانه
این مردم دنیا را دیدی همه مجذوباند
خندیده به هم میگفت دیوانه به دیوانه
(۳ ، ۱۳۴)
او با این که از یک خانوادۀ بازرگان بود خود به دکانی میساخت که در آنجا صحافی میکرد و از بیمتاعی دکان خویش سخن میگفت. دکانی که گاهی به انجمن شاعران تبدیل میشد.
صوفی عشقری هیچگاهی ازدواج نکرد، کاشانهیی نداشت، اما دکانی کوچک داشت که برای سپری کردن روز و شب زندگی در آنجا به صحافی میپرداخت و از دریچۀ آن مردم دنیا را مینگریست که همه مجذوباند و از این گونه طرز نگرش چنین بیتهایی ظهور میکردند:
این مردم دنیا را دیدی همه مجذوباند
خندیده به هم میگفت دیوانه به دیوانه
یا این بیت:
بر سر بازار هستی سیر عبرت میکنم
بی متاعیها جلوس رنگ دکانم بس است.
منابع و رویکردها:
۱ – شمیسا، سیروس، نقد ادبی، انتشارات فردوس، تهران ۱۳۸۳.
۲ – صبور، داریوش، آفاق غزل فارسی، انتشارات زوار، چاپ دوم ۱۳۸۴.
۳ - عشقری، صوفی غلام نبی، از خاک تا افلاک عشق، ۱۳۷۰.
۴ - فرشید ورد، خسرو، در بارۀ ادبیات و نقد ادبی، موسسۀ انتشارات امیر کبیر، تهران ۱۳۸۲.