به جانم غیرِ یک پیراهن و ایزار چیزی نیست
به جیب من، به جز از یک دو سه تا غار چیزی نیست
مپرس ازمن چه ها من میکشم از دست این مردم
که اینجا از کشیدن ها به جز نصوار چیزی نیست
روان گشتم که درجاده کتابی را خَرم، دیدم
به جز از چرس و پودر در سر بازار چیزی نیست
درین غربت چه میجویی سراغِ چهره خندان
که در کوی غریبان جز دلِ افگار چیزی نیست
زمستان آنچنان وحشت به جانِ بینوا انداخت
که جز سردی به جانِ کودک بیمار چیزی نیست
یکی میمیرد از سردی و از فقر، آن دگر اما
به پیشش بوجیِ لبریز از کلدار چیزی نیست
هارون یوسفی
2012-04-
|