Als ich deine Augen küsste
Hielt die Welt inne
Die Zeit blieb stehen
Die Stille schrie
Als ich deine Augen küsste
Entfachte sich ein Feuer in mir
Und die Gewissheit knisterte:
„Die Vergangenheit fängt gerade an“
Heute
Immer wenn die Stille schreit
Unterbreche ich sie mit einem Lächeln
Denn die Erinnerung
Dir so nahe gestanden zu sein
Erfüllt mich mit Stolz
Der Gedanke an dich
Gibt mir die Gewissheit
Gelebt zu haben
Und wenn ich den Schrei der Stille unterbreche,
Existierst du auf meine Lippen,
Du
bist mein Lächeln
Für immer . . . . und ewig
لبخند
آنگاه که چشمانت را بوسیدم
جهان نفس در کشید
زمان از حرکت ایستاد
سکوت جیغ زد
آنگاه که چشمانت را بوسیدم
آتشی در من بَلَنکه کرد
و یقینی که:
"گذشته همین دم آغاز یافت"
اینک،
هر آندم که جیغ می کشد سکوت
لبخندی پر می کشد بر لبانم
و خیالِ آنکه ـ نزدیک ترینت ـ بودم
سرشارم می کند از غرور
یاد های تو
یقینم می دهند
که زندگی کرده ام
وقتی سکوت جیغ می کشد
بر لبانم طلوع می کنی
تو
لبخند منی
تا
بیکرانگی
رها در رهایی
سخت ابری ام این روز ها
حس می کنم
فریادی در من زخمی افتاده است
وکفتار های دلتنگی
می رقصند و می خوانند سوره یی فاتحه را پر اشتها ترین
نه، نمی خواهم
نمی خواهم گورِ فریاد های گمنام باشم
گورِ فریاد های بی شناسنامه
مانند نسل خودم
آه،
کلمات اگر به دادم برسند
رها خواهم شد تا افقهای نا پیدا
رها از تنگنای من
رها در پهنای دریاییِ یک شعر
رها از آرزوی رهایی
رها در رهایی
چقدر دلتنگم این روز ها
و کلمات نیز رهایم کرده اند
اگر به دادم برسند
عریان خواهم شد
باران خواهم شد. |