جنگل نفسهای مرا
کهنه گی ها می سوزانند
رگهایم اما
سر بر می افرازند
از خاکستر خویش
و ریشه های سبز را
گره می زنند
با برگ های سپیده
تا هوای تازه را
در کوچه های مرده
جار زنند
زنگ دل را آمدی صیقل شدی
زرد بودم ، یک بغل جنگل شدی
در میان باور و تردید ها
جدول لاینحلم را حل شدی
عطر باران
در کویر آرزو ها عطر باران می رسد
سبزه قامت می کشد بوی بهاران می رسد
سایبان امن می آید از شرق خیال
سبز و رنگین ، پر طراوت ، دست افشان می رسد
ماه من می تابد از ژرفای شبهای سیاه
با نگاه شعله وارش در شبستان می رسد
با حضور گرم او دیوار غم ریزد فرو
فصل پایان خیالات پریشان می رسد
مینویسم نام او را در دل پاییزی ام
باغ می گردد دلم این غم به پایان می رسد
|