زمانی که ما می گوییم یک داستان روایت خوبی دارد باید به این نکته توجه داشته باشیم که در واقع طرح یا پیرنگ خوبی دارد. رابرت اسکولزبرجسته ترین عنصری که تاریخ نگاره ها و سالنامه ها را از هنر روایت جدا می کند طرح می داند، یعنی نبود گزینش و حرکت. در سالنامه و کتاب تاریخی این فقدان گزینش است که به فقدان حرکت می انجامد و از اینجا می توان به اهمیت خارق العادهء طرح برای ایجاد دیگر عناصر داستانی به مانند(ریتم، تعلیق، اوج ...) پی برد . در واقع انتخاب یک طرح خوب است که می تواند به یک داستان خوب بینجامد.مجموعه داستان پیراهنی سیاه با گل های سرخ نوشته ء عبدالواحد رفیعی سرشار ازطرح ها ی زیبا ودلنشین است .
داستان تابوت با زاویه دیداول شخص شروع می گردد وبرخلاف داستان های دیگر این مجموعه که ازگشایش خوبی برخوردارنیستنداین داستان ازنقطهء اوج آغازمی گردد؛ جایی که راوی کوچک قصه ازدگرگونی غریبی در رفتار مادرش بهت زده است وبا زبان کودکانه آن را باسرزنش نکردنش درهنگام دیدن رختخواب ترش ازسوی مادر قیاس می کند وقصه پس ازفراز ونشیب های دلنشین دوباره درانتهای داستان به همان نقطه ء اول بازمی گردد . ولی این بار باشناختی که به کمک خواننده آمده است وحادثه ء داستان با پایان آن دیگرهمان نیست درحقیقت حرکتی ازسطح به عمق بوده است . البته تمام آثار رفیعی خواننده را درپایان به یک نقطه ء غافلگیری وبه یک کشف تازه ودورازانتظار می رساند.
خواننده به روانی درداستان تابوت می لغزد که آن رامرهون زبان نرم نویسنده می داند ولی هنگامی که می خواهد با راوی همراه شود کمی دچار تردید می گرددچون برایش جای بسیارتعجب است که کودک درهنگامی که پدرمی میرد واکنون که مادر می خواهد عقد کند ؛ فاصله ی این دوزمان وآدم های فامیل که درهردو مراسم شرکت کرده اند را بانام وچهره بیاد می آ ورد حتی بادقت چهره ء این مردبروت دار که آمده است مادر را باخود ببرد را به خاطر می آورد که روزی که پدر می میرد این مرد زیرتابوت پدرش راگرفته است ، تصاویری که نویسنده ازراوی داده وخواننده می خواهد درذهن بسازد را خدشه دارمی کند . گویا پسرک درهمان سنی قراردارد که هنگامی که پدرمی میردبوده است ، چون هنوز هم به تنهایی مستراح نمی رود وهنوز هم قادر به کنترل ادارار خود درشب نیست . گویا راوی هیچ رشدی نکرده است هرچند نویسنده تلاش کرده ماجرا را ازنگاه کودک شرح دهد ولی باز با این اهمال کاریش رد پای خودرا
در داستان به جای گذاشته ومطلبی را برای روشن کرد ن قضیه برای خواننده می گذارد درحالی که درقالب دهان راوی با آن سن نمی گنجد؛ کودک سه چهارساله به سان پسران دوازده سیزده ساله اشاره می کند که تشناب جای ماچ کردن نیست و یا رنگ ماشینی که مادر درآن عروس می شود تا به خانه ء مردچند زنه برود را با رنگ تابوت پدر به یاد می آورد وتطابق می دهد البته بماند که نام ماشین را هم بلداست !کودک هرچه قدر هم باهوش وبا ذکاوت باشد اما بازکودک است ونمی تواند بااین دقت یاد کند.هرشیوه ء روایت مانند دریچه ای برای دادن اطلاعاتت تازه ی داستان به خواننده است وانتخاب زاویه دید وراوی که با آن روایت داستان شکل می گیرد وباروپذیری روایت که به باورپذیری قصه کمک میکند ازاهمیتی فوق العاده برخوردارست درحقیقت دیدگاه نویسنده با انتخاب راوی (روایت گرداستان ) رابطه ای تنگاتنگ داردو این انتخاب راوی در داستان یکی ازمهم ترین ارکان می باشد ودرنتیجه رعایت سن
،جنس نوع طبقه ء اجتماعی وحتی نوع روایت کردن بسیارحائز اهمیت است ونمی توان سرسری گرفت وموارد اشاره شده نکات بسیار رویی می باشد که نویسنده نتوانسته آن را پنهان کند وبه تنه ء راوی قصه ضربه زده و درکنار تکرار مکرر کلماتی چون تشناب ، خوش اخلاق ویک رقم ؛ خوانش روان قصه را با مشکل مواجه می کند.
فضای روستای داستان تابوت خواننده را به یاد فضای روستای داستان قفس سیمی دراین مجموعه می اندازد اما چالشی که خواننده درآن درگیرمی شود این جاست که درقفس سیمی مکانی مخصوص شستن مرده ها وجود دارد که مرده را حتی یک پای بریده را می شورند ، اما درتابوت ، پدرمرده ء راوی را درمستراح (تشناب ) غسل می دهند .
هرچند این داستان ازیک روایت خطی برخورداراست ولی با زخواننده باتمام عدم دقت های نویسنده که ذکر شد مایل است قصه را به اتمام برساند.
عنوان داستان هم به همان ماشینی که مادر با آن می رود را باید ربط داد . تابوت نماد رفتن پدربرای پسراست وحالا الگا هم برای کودک تداعی تابوت را می کند چون مادر را با خود می برد وبا رفتن این دو ؛ کودک هنوز به چپلکاهیی که قولش را به اوداده بودند دست پیدا نمی کند وداستان این مساله را درذهن خواننده به یادگار می گذارد که نسل پشین شاید باهرشرایطی که پیش بیاید خود را بتوانند درافغانستان وفق دهند اما این نسل کنونی است که بدون توجه به سرنوشتی که به سرآن ها می آید وبدون توجه به خواسته ها ونیازها وبرآوردن آرزوهای آنان چه ظالمانه رها می گردندوآسیب جدی آینده ء نامعلوم آن ها می خورد.
نویسنده درسرخرمن خیلی آدم می آورد واین همه اسم که خواننده را درداستان قفس سیمی
دچارسرگشتگی می کند . درداستان امروز باید همه چیزموجز آورده شود وهرچیزی باید درمکان اصلی خودش گذاشته شود هیچ حرفی بدون هدف در داستان کوتاه زده نشود وهیچ تصویری وهیچ وسیله ای بدون استفاده درداستان کوتاه رها نگردد. حدود چهارده پانزده نفر با راوی سر زمین هستند آن هم دریک بند داستان ! هرچند تصاویرودیالوگ های بسیار زیبایی خلق می شود ولی به قول استاد باختری ، آیا به روند داستان کمک می کند؟ ویا تنی چنداز این آدم هایی که سرخرمن هستند دربخش هایی ازقصه بخصوص جایی که پای پدر پیدا می شود بایدحضورشان دوباره دیده شود چون آن طورکه دربخش نخست ازآن ها یاد می کند آدم های معمولی درروستا نیستند وبرای خودشان صاحب اسم ورسم اند که درهرجایی می توانند نظر دهند ومورد نظرقراربگیرند؛ ولی به جای استفاده ازآن ها نویسنده ازاسامی جدیدی استفاده کرده وخلق آدم های جدیدکه باز این موارد داستان کوتاهش را شلوغ ترمی کند وپرآدم تر که هیچ کدام بدردبخو
رنیستند.
داستان شروع خوبی نداشت قصه هایی با این دورنمایه باید ازوسط شروع شوند ازهمان جا که سوادگر وارد این خانه می شود. نویسنده تمام لقمه را آماده کرده وبه دهان خواننده می گذارد وبه راحتی همه چیز را به خوانند ه توضیح می دهد. بدون این که کمی پیچشی بگذارد تا خود خواننده با پیش رفتن داستان ازدرک کشف وشهودش لذت ببرد وخودش به نتیجه برسد . داستان که شروع می شود مخاطب با خود بپرسد ماجراچیست ؟چرا مادرکلان نگران است ؟ مگرمرد خانه کجاست ؟ چکاره است ؟ وبا این سوالات به خواندن ادامه دهد وآرام به حقایق بادرک خودش دست یابد که عبدالواحد درهیچ کدام ازداستان هایش این مساله را رعایت نمی کندجز داستان تابوت. چرا می گویم ازوسط باید شروع می کرد چون اگر دقت کرده باشید دربخش 3 جایی که پا یافت می شود زبان داستان فرق می کند گویا راوی بزرگترشده است وبه تکامل رسیده چون نثرها ونوع دادن اطلاعات با قسمت های قبلی فرق کرده است وشسته رفته تر راوی حرف
می زند.بعد می توانست راوی فلاش بک بزند وباز داستان جریان یابد.
رفیعی درهمان پارگراف اول قصه ها همه چیز را روی تخته می گذارد وبعد با کلمات بازی میکند ووداستان را جلو می برد اما هنری که دارد زبان بسیارنرم ولطیفش خواننده را درخود فرو می برد وبعد پایان غافلگیرکننده اش است که هیچ وقت خواننده نمی تواند به آن پایان فکر کندوهمین ها باعث شده که قصه های رفیعی خواندنی باشند وماندنی .
دومطلب درقفس سیمی اشاره شد ولی رها گشت دو تفنگ پری که شلیک نشد! یکی آن جا که آردها را راوی نزد مادرش می آورد ؛ راوی خواننده را آن همه سرزمین معطل می کند تصاویرزیبایی از زمین؛ خرمن های درو شده وتصاویرازدشت وزردی گندم ها ؛ قران ودسته ای گندم ازمراسم جمع اوری خرمن وازمرغی که سربریده می شود وازصحبت های رد وبدل شده می گوید وخواننده را تا داخل خانه جایی که مادر جوال را بازمی کند وآرد ها را می ریزد می برد اما رها می کند . می دانیم که قراراست این آرد که از راه هایی مشابه به دست می آید ؛ الک شودوبعد نان گردد اما رها شده است . این آرد باید جایی حرکت می کرد وبه قصه بیش ازاین ها می چسبید. وقتی سوادگر مسافر وارد خانه می شود وآن قدر اززندگی وزمانه می نالد این جا مادرکلان باید به عروسش می گفت که یک کم ازآن آردها بدهد ؛ چرا؛ چون مادرکلان با حضور این سوادگر درذهن خود یک نوع همذات پنداری با پسرش می کند که مانند مرد سوادگر است
ومادرکلان هم دوست دارد این حس ترحم ولطفی که به این مسافربا دادن آرد می کند وشادی به او می دهد را جایی کسی به پسرش بکند ؛ که این اتفاق دراین داستان نمی افتد . اگر می افتاد مادرکلان که درداستان برجسته است برجسته تر می شد. ویا وقتی پسر آرد را می گیرد بعد ازآن همه درصف ایستادن وگزارش لحظه به لحظه ازسرزمین شنیدن ودیدن ودادن ؛ حس خوشایند پسر ازبدست آوردن آرد نشان داده نمی شود وسریع مطلب جمع می گردد واز فضا دور می گردد.نکته ی بعدی ؛ آن جنازه است که پیدا شد. مرا یاد داستان کوتاهی می اندازد که ازمارکز خواندم جنازه ای که کنار رودخانه پیدا شده بود وبچه ها دور آن حلقه زده بود وهرکس روایتی را ازخود ساخته ونقل میکرد که چرا این جنازه به این روز افتاده است . این قسمت یکی ازناب ترین تکه های تاریخ داستان ادبیات افغانستان را درذهنم مجسم کرد چه جنازه هایی که این گونه پیدا می شوند وبدون هیچ هویتی دفن می گردند قسمت هایی که بچه ها
جیب ها را می گردند وهرکدام سهمی می خواهند ببرند وکنجکاوی خود را فروبنشنانند . رفیعی دراین قسمت تصاویربسیارخلاقانه ای ازجنازه می دهد تصاویری بسیار جان دار وقدرتمند.
یک قسمتی است که راوی می گوید پای پدرم را شناختم ؛ کمی این غریب است چون راوی سنی ندارد که به این درک ظریف برسد آن هم ازآن پای که به آن صورت که توصیف کرده پیدا شده است . پایی که بدجور وارفته سیاه شده دندان زده شده وتکه ای ازگوشت ان برداشته شده است وحتی پاشنه اش هم خورد ه شده است ؛ این جا راوی باید می گفت به گمان این پای به پای پدرم شبیه نیست. همه اهالی می گویند که این پای مرد است وتنها نشانی که ازاین مرد مانده یک پای است نیمه خورده ویک قفس ونویسنده باید می گذاشت که تنهاکسی که می گوید پای پدرم این رقم نبود ! راوی باشد . وخواننده هم دچارشکی لطیف می شد که واقعا این پای پدرپسرک نیست ؟ پدرکجاست ؟نکند پای را جانوری دندان گرفته و پدر راوی قفس را گذاشته و فرار کرده ویا نه اصلا شاید این پای مال پدر راوی نیست وپیدا کردن یک قفس دال برفانی شدن پدر راوی ندارد واین ماندن درسردوراهی داستان را داستان مدرن می کند داستان حرفه ای
که ازخوانندگان هم برای خلاقیت استفاده می کنند نه این که همه چیز تمام شود وبرود وجای فکری برای مخاطب نگذارد.
مادرکلان به مسافر مهمان درخانه اش اشاره می کند که پدراین بچه مثل تو سوادگرست وده به ده می گردد ؛ ازآن جا که خواننده مطمئن شده که پدر راوی سوادگر است ولی راوی اشاره به شغل پدرش نمی کند؛ کاش نویسنده می گذاشت این خماری در راوی می ماند وخود راوی ازقیاس قفس مرد مسافر با قفس پدرش پی می برد که این مرد وپدرش همکارهستند ویک جور کاردارند که شبیه به هم است . چون می گوید که به قفس پدرم نمی توانستم دست بزنم اما به این قفس دست می زند ویا حتی وقتی قفس رامی بیند با خوشحالی فریاد می زند که این قفس پدرم است و خواننده متوجه می شود با سوادگری روبرو شده است و مادرکلان نباید اشاره به سوادگری مسافرمی کرد.
رفیعی خالق تصویر است .تصاویری بکر ودرخشان. ازچیدمان قفس پدر راوی می گوید بدون اغراق کردنی ولی به ظرافت داخل قفس را با نگاه خواننده می چیند .ازتشابه دو سوادگر می گوید که هردو عیبی دارند پسر که پدرش دستش شکسته وهمان طور جوش خورده است وسوادگرمهمان که دو انگشت قطع شده دارد.وقتی که مرد مسافر می خواهد ازشب های مانده درخانه های درراه یاد کند وتعداد روزهایی که بوده وگذر زمان را نشان دهد شروع می کند با انگشت هایش شمردن وچه زیبا نقش می زند این قسمت را نویسنده وخواننده یاد انگشتان دست راوی دراوایل قصه می افتد که روزهای رفته ء پدر را ازنظر شب می شمرد وچه کودکانه هم می شمرد ؛ شب اول .شب دوم ...بعد که حسابش از دستم خطا می رفت... این یعنی انتظارهمسویه در دو نسل؛ تشابهی که این شمارش میدهد یادآور پدر راوی است که یقین اوهم مانند این مسافرسوادگر؛ روزها را می شمرد تا زمان بازگشت به خانه را بداند و فرزندش یقین مانند راوی کوچک ما
شب ها را با انگشت طی می کند که پدر کی بازمی گردد ویا قسمتی که پای پیدا می شود وجمعیتی که پای را به خانه ءمادرکلان می آورند وهمه سرک می کشند تا پای را ببینندساختن ونشان دادن آن همه همهمه کاری است بس درخشان واین ها یعنی هنرداستان نوشتن .
خواننده درقفس سیمی به همراه شخصیت های داستان می رودکه بداند ومی فهمد ، حس می کند حقیقت تلخ و ژرف ونهفته دراین ویرانی ها و واژگونی ها وجنگ و تبعات آن را ا زمیان روایت ها و زندگی آدم های داستان می کاود ومی بیند.فقس سیمی نشان دهنده ء تعامل دونسل است نسل پیشین افغانستان (پدر راوی ) که می خواهد سنت خانوادگی (اصالت افغانی ) را حفظ کند وبرای حفظ این سنت ها با آگاهی داشتن ازخطرات وبلاهایی که سرگذشتگانش آمده است باز دل به خطرمی زند ونسل کنونی (راوی ) هم وقتی بزرگ می شود درپایان داستان بازمی بینیم راه پدر را رفته است وپسرش هم نیزهمرا ه راوی است واین دور تسلسل سیاه که ایجاد شده است حکایت تلخی ازاقتدار سنگین نسل گذشته در افغانستان است که تنفس هوای تازه را برنسل جوان سخت کرده است وقفس سیمی پیله ای است که به دور خود تنیده اند وبا اجبار واکراه وبدون هیچ شوقی وبا علم به صعبی ومشکلات راه گذشتگان را ادامه می دهند واطاعت. دراین
داستان قربانی شدن در راه سوادگری ؛ نماد خون های ریخته شده درطول شکل گیری تاریخ یک ملت است وقفس سیمی وشغل سوادگری سمبل میراث گذشته است که برای بقای خود تا کنون نیز قربانی می دهند ومی طلبند وایستایی درکارشان معنا ندارد.
به ادبیات داستان باید با رویکردی هدف دار نگاه کرد نه وسیله ای صرف برای گفتن ونشان دادن صحنه ای. درداستان های مجموعه ء پیراهنی سیاه با گل هایی سرخ به فرم تکنیکی داستان کمتر توجه شده است ولی تعهد اجتماعی یا آگاهی بخشیدن به فقربسیارخوب وغیرمستقیم اطلاع رسانی گشته وهدف که غایت آن لذتی برای خواننده ایجاد می کند دربعضی ازداستان ها دیده می شود . درداستان های رفیعی ادبیات پیچیده نداریم حال چقدر خوب است یا بد؛ بحثش مفصل است ولی گاهی این حیرانی میان مدرنیسم وسنت در نوشته ها را می بینیم .
رفیعی را به عنوان داستان نویسی که جستجوگر تجربه های تازه درعرصه ء دردها ورنج های مردم است می شناسم .ازکسانی است که درونمایه های بسیار قوی آثارش برخورداراست درهمین مجموعه تازه اش با اشکال تازه تری ازبه کارگیری واژگان وساخت زبان وخلق تصاویر وفضاهای جدید مواجه می شویم.
متاسفانه نکته ای که داستان های رفیعی دارد وخواننده ء امروزی شاید نپسندد درهمان سطور اول خواننده را درجریان اوضاع اصلی ماجرا قرارمی دهد شاید این مورد را چندبار دراین مقال اشاره کرده باشم ولی هنری که رفیعی دارد با چنین ایراد بزرگی برکارش جاذبه ء ادامه ء خواندن داستان را به مخاطب می دهد .کاربرد واژه ها تمثیل ها کنایه ها واشارات لطیفه وار که بار ادبی داستان را زیاد می کند حکایت ازقدرت قلم قصه گویی او را دارد واین به تنهایی کافی است که خواننده هوس خواندن سایرآثار این نویسنده را داشته باشد .
درمجموعه ء پیراهن سیاه با گل های سرخ بادرگیرشدن درقصه های داستان وارتباط با شخصیت ها ؛ تجربه ء دیگری از زندگی مردم افغانستان را خواننده می آزماید وبه بخش تازه وناگفته ای از این ملت می رسد واین بینش چیزی نیست جز مضمون تاریخی داستان که هویت یک قوم درپیشینه ء آن یعنی نحوه ی زندگی واندیشیدن نیاکان ما می باشد که اززبان داستان می خوانیم .
عبدالواحد رفیعی قصه گوست وچه قصه گوی پراستعدادی که مطمئن می باشم ذاتی است قصه نویس ها به ماندگاری قصه گوها نمی شوند ، قصه نویس ها درحد یک معلم می مانند اما قصه گوها بعدها دیده می شوند وهمیشه می مانند. اگرازایران مثال بزنم هوشنگ گلشیری یک قصه نویس است اما احمد محمود ، محمود دولت آبادی این ها قصه گو هستند وبسیاری از داستان نویسان مهاجر بخصوص درایران تلاش می کنند که قصه نویس شوند (ناخوداگاه ) ولی رفیعی قصه گواست .
داستان های رفیعی از زیرمتن درخشانی جز دو داستان (قفس سیمی و تابوت ) برخوردارنیست وتکرار کلمات وعبارات در داستان ها واقعا ملال آور است .
یکی ازمهمترین بخش های یک داستان کوتاه ؛ دیالوگ هایش است ودرآوردن این گفتگوها کار هرکسی نیست .ماشاهکارنویس های گفتگو داریم درتاریخ داستان نویسی جهان. کسانی که با هرخط دیالوگ تکانی به جهان بینی خواننده می دهند وبه تمامیت داستان کمک میکنند.اگربخواهم یادی بکنم از چخوف امریکا ریموند کارور می گویم که ازموجز ترین وناب ترین گفتگوها درقصه هایش استفاده می کند وبرای همین است که خواندن نمایش نامه ویا فیلم نامه ها را برای داستان نویسان مبتدی پیشنهاد می کنند تابتوانندشگردهای گفتگو نویسی را ازلابه لای این متون یاد بگیرند تکنیک دیالوگ نوشتن مهارت خاص خودش را می خواهدوتمارین خودش را واگربه صورت یک بده بستان درست مانند توپ تنیسی که دربازی تنیس می شودرعایت گردد هنریست بس بزرگ که باخواندن این مهارت درقصه های بزرگان داستان نویسی قرن بیست ویک کمک خوبی به نوشتن این هنرمهم می کنیم .درداستان مامورخلیفه با این که زبان داستان گزارش
گونه است اما رگه هایی ازگفتگوهای خلاق درآن دیده می شود که جان دار نیز هستند. خلیفه مامور راننده ای است که رفیعی آن را درزمره ء شخصیت های فراموش نشده درذهن خواننده قرار می دهد. با این که مانند رگبار صحبت می کند اما دلنشین وپرنغز سخن می راند وباهر صحبتش دریچه ای از خودش را به خواننده نشان می دهد . هرچند شاید گاهی حرف هایش به پرحرفی نزدیک می گردداما توانسته است جای خود را پیدا کند وازاین پرحرفی خواننده اذیت نه تنها بشود بلکه لذت هم ببرد. خلیفه برای خواننده با اتمام قصه شخصیت می شود شخصیتی ماندگار. درمتن داستان ها؛ ما دونوع آدم داریم یاتیپ هستند ویا شخصیت . تیپ ها زیاد می باشند که درجامعه هم به وفور دیده می شوند مثل همین راوی قصه مامورخلیفه یا راوی داستان های دیگر این مجموعه ؛ اما شخصیت کم داریم واین شخصیت ها هستند که درذهن می مانند ونقش می بندندوقتی خواننده از فضای قصه دور می شود وتوی خیابان وکوچه راننده تاکسی
می بیند یا سوداگری را ؛یاد آدم داستانی که خوانده بیفتد این جاست که شخصیت توسط نویسنده شکل گرفته ونویسنده توانسته اثرقابلی برجای بگذارد وبه جامعه ء اطرافش عضوی ناب بیفزاید. درمجموعه پیراهن سیاه، دوشخصیت عمقی داریم یکی این مامورخلیفه ودیگری پدر راوی قصه قفس سیمی .هرچنددرآن جا ازپدر راوی چیزی نمی گویدولی به قدری داستان شگرفانه پیش می رود که بعد ازاتمامش خواننده احساس می کند چه سالهاست که این پدر راوی را می شناسد ا ما به اودقت نکرده بوده ؛ مامور خلیفه هم همین طور؛ راننده با گفته های پشت سرهمش بدون هیچ توقفی ازخود چهره ای ترسیم می کند که با پایان داستان وحرکت آخر وقهرآمیزش تصویردیگری ازخود می سازد که بسیار روشن تر ودقیق تر گویا بازبا رفتنش خلیفه زنده تر می شود.
مورد خوب دراین داستان درآوردن لحن است راننده وراوی بااین که کنارهم نشسته اند اما مثل هم حرف نمی زنند راننده برای خودش درکنارتیک کلامی که دارد(صدقت شوم ) تشخصی نیزدرگفتار ازخود نشان میدهد واین هنراست که گفتارهای ادم ها ی داستان متفاوت بشود .
اما درداستانی با چنین فرم نوشتن آوردن فلاش بک های بسیار نامانوس خوانش قصه را سخت می کند. وقتی خواننده غرق شیرینی گفتار خلیفه است ناگهان متنی می آید به اندازه ء فیل ! وبعد که دقت می کند متوجه می شود که راوی داستان ، یاد خاطره ای افتاده است آن هم ناغافلی بدون داشتن هیچ پیش زمینه ای . وقتی کسی یاد خاطره ای می افتد بخصوص اگردرتاکسی باشی وموتر رانی مانند این راننده پشت رل باشد ومثل رگبار قند حرف بزند فرصتی برای فکر به راوی یقین نمی دهد بخصوص راوی که فقط درحد یک جمله یا یک سوال بیشتر حرف نمی زند؛ ناگهان کوهی خاطره آورده می شود فلاش بک زده می شود به گذشته ء راوی به مکانی که درآن کارمی کند به کشوری که مهاجربوده است وبه خاطراتی ازجنگ ؛ که هیچ کدام به ساختمان این قصه کمک نمی کند واگر هم نمی بود باز قصه خودش جلو می رفت با همین فضای ساختگی اش ازمامورخیلفه ونطق بی ترمزش . دراین داستان اگر هم می خواست خاطره آورده شود ویا
جاهایی که نویسنده لازم می دید که فلاش بک بزند باید به گونه ای می نوشت که درمتن داستان هم این برگشت می نشست . هرچند اوردن این خاطرات هیچ ضرورتی در داستان احساس نمی شود. به جای این خاطرات کاش کمی فضا سازی می کرد ازبوی خاص داخل ماشین ویا عکس های چسبانده ویا آویزان کرده درداخل ماشین .
داستان نویس های افغانی هنگامی که درد را تصویر می کنند کمتر پیش می آید که این درد ومشکلات را نقد کنند فقط نشان می دهند ولی توانایی که این داستان داشته ودرقصه هم نشسته است این ظلم ها را نقد کرده است . اجتماع را آن آدم های کلان منصب را وتصویرسیاهی که ازجامعه درکنار طنز نهفته وتلخی که در داستان جریان دارد می دهد ؛ از زنان چادری می گوید واز پیرمرد نخود فروش ویا پیرمردی که سر سرک می ایستد وتاکسی ران ها از او می ترسند ، این ها هرکدام شان نماد هستند نماد آدم هایی که توی جامعه ی کنونی افغانستان حضور دارند ونقش دارنددرداستان خلیفه مرد ناسزانمی دهد این زن است که ناسزای بسیار بدی می دهد یعنی کار اجتماع به کجا کشیده است ومردان چه به روز زنان آورده اند! .حتی نگاه به تریاک وتریاک فروشی دردستگاه را به صورت انتقادی می آورد بدون این که خودش به عنوان یک نویسنده ازپشت میز نگاه کند وداخل داستان نظرش را بدهد. نویسنده باید ازمتن
داستان جدا شود واین اتفاق بااین که گاهی سخت حالت گزارش گونه قصه به خود می گیرد،اما می افتد.
داستان پیراهن سیاه با گل های سرخ جز داشتن یک موضوع خلاق و تصاویری نه چندان قوی (جز جایی که راوی با گل آغی عشق بازی می کنند ) چیزدیگری درچنته ندارد البته دربند پایانی داستان که میان راوی مادر وخواهرش چرخ می خورد یکی اززیباترین وبهترین صحنه های این داستان است. زبان محاوره با زبان نوشتاری درمتن داستان باید همیشه جز درداستان هایی با دیدگاه های خاص خود ؛ متفاوت باشد .که دراین قصه این اتفاق نمی افتد ورعایت نمی گردد. دراین قصه هم ازتکرار کلمات بسیار استفاده شده بود بخصوص استفاده ازقید (مگر) ویا تکرربعضی ازکلمات مثل ؛ شوک شوک ، جیرجیر،پچ پچ ، لب لب ، پاش پاش، گپ گپ و... گاهی این کلمات متن نوشتاری را به صورت یک دست آهنگین می کند وبه نثر قصه وزن می دهد اما دراین داستان ننشسته است واین اتفاق صورت نگرفته است . این داستان هم ازگشایش خوبی برخوردارنیست ومثل همیشه نویسنده اطلاعات را یکباره به خواننده می دهد ، داستان دراین
قصه باید از سطری که درباره ء پیراهنی با گل های سرخ وزمینه ء سیاه به تن ولاته ء سرخ ... شروع می شد.
جنگ درونی میان جوان وعشقی که درنوجوانی داشته است واین درگیری فکر وروح وتشطط خاطرجوان وسردوراهی قرارگرفتن را به خوبی رفیعی درآورده است .
به کارگیری کلمات غیرداستانی بسیاردیده می شد. امروزه درداستان نویسی دیگرازکلمات ثقیلی که بیشتر درمقالات ویا متن های گزارشی استفاده می شود کارگرفته نمی شود مانند گویا ، مگر ، به سویم ؛ لبخند تمسخرآمیزی ؛ و...نویسنده های داستان باید دقت کنند که یک هموزنی درمیان کلمات استفاده شده اشان ایجاد شود نه این که درمیان کلمات عامیانه وشیرین هزاره گری ناگهان یک کلمه ء فارسی ایرانی می آورند که به روایت روان زبانی قصه ضربه می زند.مانند ( لاته ی سرخ ) وبعد ( ته چوب را درمشتش چرخاند) وموارد دیگر.
یابه کارگیری از جملاتی که بازاین ها داستانی با تعریف الان نیست این ها بیشتر به متن های دل نوشته ویا متن های شعرگونه وقطعات ادبی برمی گردد نه درقصه هایی که بااین جملات آغاز می شوند(هرروز که برای چکر بیرون می رفتم ) درکنارش ازاین عبارات استفاده می گردد
( گفتی زمین را بانگاهش می کاود) ( با لحن حزین )(هردویمان با حسرت خندیدیم ) ؛ این عبارات واین مستقیم گویی های فاحش دیگر درادبیات داستانی امروز جایگاه ندارد واین ها می رساند که داستان نویسان ما کم قصه می خوانند وکمتر خودشان را با جدیدترین اتفاقات دنیای داستان آشنا می دهند . نویسنده هایی مانند رفیعی باید به طرف حرفه ای شدن ودقیق نوشتن حرکت کنند چون ادبیات داستان افغانستان با نسل داستان نویس بااستعدادی روبروست که درحال تکان دادن به جهان داستان افغانستان است وچه خوب است که درکنار این اهتمام ازسوی داستان نویسان قدر ما ؛ مدیران انتشارات بخصوص مدیربرجسته ء تاک که خودهم کارشناس وخبره ء داستان است با تشویق وفراخواندن ناشران ونویسندگان ومترجمان داخلی وبخصوص ایرانی با تنظیم قراردادهایی این کتاب های مربوط به داستان نویسی ازهر طیف آن چه خارجی وچه نوشته شده را دراختیار داستان نویسان داخل افغانستان قرار دهدتا با روند تغییر
قصه نویسی دردنیا آگاه شوند نمی خواهم منکر قریحه واستعداد نویسندگی بشوم ولی یادگرفتن اصول وتکنیک های داستان نویسی همراه با پشتکار خستگی ناپذیروالبته انبانی پرازاندوخته های حاصل ازمطالعه ء رمان های پرشمار وداستان های تازه با فکرهای بدیع وقلم های هوشمند بستر را برای رشد این ژانر ادبی بیشتر وقدرتمند ترمی گسترد وبه خودم هم به عنوان یک علاقمندبه حوزه ء داستان نویسی تذکر می دهم که درکنار نوشتن داستان ؛درهرشغلی که هستیم ودرهررشته ء تحصیلی یک بار کتاب دستورزبان فارسی را بخوانیم که قطعا تاثیرآن را درنوشته های خودمان خواهیم دید چرا که این جهان داستان است که به زبان یک کشور اعتلا می بخشد وفرهنگ وتمدن را به ملت خود ارمغان می برد صدای داستان فراتراز چیزی است که تصورش را می کنیم خالق داستان ها خالق یک جهان وخالق مکاتب هستند که می توانند سرزمینی را ، سیاستی را متحول کنند پس باید ادبیات داستان را نویسندگان داستان جدی بگیرند
چون داستان جدی است.
(( تمام انسان ها غروب خورشید را می بینند اما من هستم که می توانم آن را بنویسم ))
مارسل پروست
|