زندگی با همه تلخیهایش شیرین است. زندگی رنج کشیدن است. این کلمات مادر در ذهن دختر میرقصیدند و در دلش مثل سوزن میخلیدند و روحش را تسخیر میکردند. قلبش از به یادآوردن آن روزها، درد میگرفت. حس میکرد باری بس سنگین روی قلب کوچکش گذاشتهاند. او شاید میخواست فریاد بزند؛ فریادی به پهنای کرۀ زمین. حس میکرد همۀ وجودش تکهیی از فریاد شده است، فریادی که میخواهد بیرون بیاید.
در آن محلۀ فقیرنشین دارالامان کابل، اوتنها دختری بود که تا این سن بیشوهرمانده بود و فقط یکبار، خواستگاران، دروازۀ حویلیشان را به صدا درآورده بودند. آن روز دختر چهقدر شاد و سرمست بود. بیخیال و سبک؛ مثل برگهای درختان که باد پاییزی آنها را از این سو به آن سو میکشد…
ساعت دوی بعد از پیشین بود که چهار زن به خانۀ آنها وارد شدند. تقریباً همۀ آنها گوشتآلود و فربِه بودند. آخر آنها تنها خانوادۀ پولدار آن محلۀ کوچک به حساب میآمدند. پسرشان محمود، دکاندار بود. تمام دختران محله به محمود چشم دوخته بودند، ولی گویا بخت به سوی دختر جوان رو کرده بود که این زنها از میان این همه خانه، به خانۀ آنها سر زده بودند.
چهار زن جوان، ساعتها با مادر دختر در اتاقی دزدانه و بیسر و صدا حرف زدند. صدایشان آنقدرخفیف بود که گوشهای دختر از عقب دروازه قادر به هضم آنها نبودند.
دقایقی بعد مادر از اتاق بیرون آمد و رو به دختران خود کرد و گفت:
ـ زود باشید هر دویتان بیایید پیش مهمانها. آنها از میان شما یکی را خوش میکنند. هله برخیزید، دیرنکنید!
این حرف مادر مثل آتش روح دختر را سوخت. با خود گفت:
ـ آخر چرا؟ مگر من دختر بزرگ این خانه نیستم؟ پس...؟!
دیری نگذشته بود که زنان چاق رفتند. دختر تمام شب را با نگرانی و تشویش سر کرد. دلشورۀ عجیبی داشت. تمام شب نخوابید. دمدمِ بامداد که هوا هنوز درست روشن نشده بود، مادر به اتاقش آمد: «آنها خواهرت را خوش کردند و تا یک ماه دیگر طویش میکنیم».
دختر، دیگر حرفی نشنید. مثل مجسمهیی یخ بسته بود.
ـ خدایا باز همین خانه. همین بدبختی! آخر تاچه وقت این طور باشد؟!
پس از آن روز رفتار اعضای خانواده با دختر بدتر از قبل شد. از متلکها و طعنههای خواهرش و از رفتار توأم با اهانت و خشم پدرش به تنگ آمده بود. دلش میخواست جایی پیدا کند، تا دردهایش را فریاد زند؛ فریادی که ژرفا و بلندایش را تنها خودش میدانست. با این حال ایمان داشت که این فریاد وجودش را خالی خواهد کرد و او دیگرباره سبُک خواهد شد، مثل کودکی نوزاد.
دختر جاروب را کناری میگذارد. به آیینۀ قدنمای دهلیز نگاه میکند و به چهرۀ آژنگین خود، به قدِ کوتاه و سرِ بزرگش خیرهخیره میبیند. آهی از تهِ دل میکشد. اندکی نزدیکتر میرود و آنگاه دستی به صورتَش میکشد. شیارهای ژرف و درشتی دورِ چشمان گود و کوچکش حلقه زدهاند. بینیاش بیشترین جا را در صورتِ گرد و ورمکردهاش اشغال کرده بود. قطره اشکی از چشمش فرو میغلتد و روی لبانش مینشیند. با خود زمزمه میکند: خدایا چه میشد اگر قدِ من هم مثل قدِ خواهرم بلند میبود؟ آه خدایا! چه میشد اگر بینی مرا این قدر زشت نیافریده بودی؟
روزهای سختی بودند؛ یک ماه از پایان مراسم عروسی خواهرش میگذشت. اوهمچنان حدود دنیای کوچک خود را تنگتر میکرد. تنها مأمنِ آرامشبخش او چهار دیواری اتاق محقر و کوچکش بود. اثاث اتاقش عبارت بود از دو توشک و چند بالشت ضخیم و یک صندوق آهنچادری که درون آن لباسهایش را چیده بود و یک کارگاهِ بزرگ قالینبافی و دیوارها بودند که او آنها را مثل نیمهیی از وجودش دوست میداشت. فقط اینها بودند که به قصهها و غصههای بیپایانش گوش میسپردند و هرگز خسته نمیشدند.
دیوارها در نظرش بزرگ و بزرگتر میشدند. رنگ میگرفتند. نزدیک میآمدند و با او حرف میزدند.
ـ آهای دیوارها، شما چه صبورید که وجود غمبار مرا تحمل میکنید!
از وقتی که به یاد میآورد؛ از وقتی که دختر خردسالی بود؛ از وقتی که پدرش مکتب رفتنش را قدغن کرد، از وقتی که دیگر قدش بلند نشد؛ از وقتی که آیینه از دستش افتید وتکهتکه شد؛ از آن روز سالها میگذشت، ولی او هنوز آن را درست به یاد میآورد. آن روزها در حدود دوازده یا سیزده سال داشت. آن روز او دزدکی به اتاق مادرش سر میزند. ازدستکول مادرش لبسرینی برمیدارد و در برابر آییهیی شکسته که از دستگول مادرش گرفته بود، مشغول مالیدن آن بر لبان پندیدهاش میشود. در این هنگام مادرش به اتاقش میآید. او سراسیمه و پریشان، لبسرین را پشت سرِ خود پنهان میکند. مادرش اصرار میکند که نشان دهد در دستانش چه دارد، اما او تسلیم نمیشود. بالآخره رازش فاش میشود! سیلیهای پیهم مادر گونههای گوشتآلود دختر را بیشتر از پیش گلگون
میکند. مادر دانههای اشک و نگاههای پرسشآلود دختر را نادیده میگیرد و میرود. و دختر تا امروز درد آن سیلیها را بر گونههای خویش حس میکند و تا امروز از آیینه متنفر است.
از آن زمان تا این دَم، همین دیوارها، تنها مونس و غمخوار دختر استند. از آن روز تا این حال، بیوقفه قالین میبافد و میبافد. گویا دستش در این کار خستهگی ناپذیر و نیرویش پایانناپذیر است.
گاهی فقط گاهی از فرط خستهگی و کار مداوم، سرش گیج میرفت؛ آنگاه کنارِ ارسی میرفت؛ نفس عمیقی میکشید و دوباره میآمد سرِ کارگاه قالینبافی.
سرفه پسِ سرفه؛هر سرفه چونان نیزهیی وجودش را میآزرد. حس میکرد ششهایش از جا کنده شدهاند و میخواهند از دهنش بزنند بیرون. یادش آمد روزی که در جریان کار، سرش دَور خورد و از حال رفت. وقتی به هوش آمد مادرش را در کنار خود یافت با چشمان خیس و وَرمکرده. و صدای بم و غضبآلود پدرش را از دهلیز میشنید که داد میزد: من چه کنم که سِل گرفته؟ من پول تداویاش را ندارم. خاک بر سرش!
و بازهم کارگاه قالینبافی بود، دیوارها و غصهها.
از بام تا شام قالین میبافت. سرِ شب مادر برایش غذا میآورد. نگاهی سرشار از دلسوزی و ترحم به او میانداخت و آنگاه خاموشانه و سربهزیر میرفت. میرفت و دختر را با دنیایی از اندوه تنها میگذاشت.
هر روز به همین منوال میگذشت. شب که از نیمه میگذشت غذایش را میخورد؛ بسترش را کنار ارسی هموار و تظاهر به خواب میکرد. حتا خواب با او میانۀ خوبی نداشت. ساعتها چُرت میزد. اشک میریخت. از لای شیشۀ کوچکِ یگانه ارسی اتاقش به آسمان نگاه میکرد، به گذشتهها میاندیشید: به زندگیاش نگاه پُرشتابی میانداخت. روزها و حادثهها مانند صحنههای فیلم از مقابل چشمانش رد میشدند. از مادرش نگاههای مظلومانهیی در صفحۀ ذهنش نقش میبست. با مادرش خود را همسرنوشت میدانست. حس میکرد او هم از جنس خودش است. حس میکرد خیلی شبیه مادرش است و یا شاید، دستِکم پدرش، در لت و کوب نمودن، هیچگونه برتری و فروتری بین او و مادرش قایل نبود.
از خواهرش نگاههای مغرور و خودشیفته و ازپدر... از پدر فقط دستهایش را بهیاد داشت؛ دستانی که مثل داس بر گندمزار وجودش یورش میبردند؛ هجوم میآوردند و جسم و جانش را میبریدند و میشکستند.
روزی از روزها، که او مشغول قالینبافی بود، پدرش داخل اتاقش شد. چشمان مرد حالت غریب و وحشتانگیزی داشت؛ دختر بر خود لرزید. گلویش خشک شد و درمانده به سوی پدرنگریست. مرد به یکباره به سوی دختر حمله کرد. لحظهیی نگذشته بود که خود را زیر مشت و لگد پدر یافت. وجودش زیر رگبار مشت و لگد خرد و خمیر شد و او فقط صدای ضجههای دردناک مادرش را شنید. در این گیرودار، کارگاه عظیم و سنگین قالینبافی چپه شد و لبۀ تیز آن بر سرِ دختر اصاب تکرد. دختراز حال رفت و جسد نیمهجانش بر کفِ اتاق افتید.
از آن به بعد دریافت که چیزی را از دست داده است. حس کرد سرش اندکی پوک شده است. گویی چیزی را از درونِ کلهاش برداشتهاند. بعد کمکم متوجه شد که در خانواده و محله همه او را «کلهکدو» و گاهی «کودن» صدا میزنند.
نفس در سینهاش پیچید، سرفۀ بلندی سر داد. از این پهلو به آن پهلو شد. حس کرد همه غمهای عالم در قلب کوچکش خانه کردهاند.
دردی از فرقِ سر تا کف پای دختر را در بر گرفت. سرش زیر گرمای سوزان کابل، گیج رفت. بازارِ مزدحمی بود. هرکس در کار خود مصروف بود. حلقۀ سنگین و ضخیم چادری سرش را در محاصره گرفته و درد شدیدی در آن ایجاد کرده بود. دهنش خشک شده بود و مزۀ تلخی داشت. از صبح تا حالا چیزی نخورده بود. پاهایش سست میشدند. با خود فکر کرد باید جایی برای نشست نپیدا کنم. کنار سرک، پیرمردی بالای کراچی نشسته بود و آبلیمو میفروخت. در کنار کراچی سنگ بزرگی بود. دختر رفت و بالای سنگ نشست. دستانش را از زیر چادری کهنهاش بیرون کشید و سرش را میان آنها گرفت و فشار داد تا کمی از دردِ آن بکاهد. پیرمرد گیلاسی از آبلیمو پُر کرد و به دست دختر داد. حس کرد تن و روانش تازه شدهاند و نیروی عجیب و پایانناپذیری در خود دریافت. برخاست و بیخودانه راه رفت.
نمیدانست از صبح تا حالا چهقدر راه آمده است؟! در حقیقت این اولین باری بود که دختر اینگونه تنها، در بازارهای شلوغ کابل راه میرفت. نمیدانست در کجاست و چه میکند؟ روحش مثل ارابهران سرکش و ظالم، تنِ خسته و فرسودهاش را میکشید...
کمکم هوا تاریک میشد و ترس واندوهِ دختر فزونی میگرفت. دستفروشان اموالشان را میبستند و کراچیهای کهنهشان را گرفته و مسیر طولانی جاده را میپیمودند. بازار، اندکاندک خلوت میشد. هوا همچنان رو به تاریکی داشت. او تنها زنی بود که در این وقت شب در این جاده راه میرفت. ناگهان حس کرد سالهاست راه میرود؛ سالهاست در دلِ تاریکی راه میپوید. حس کرد پیر زنی شده است که دیگر توان کشیدن تنش را ندارد. از آن سوی جاده نور کمرنگی درخشید. زن افسرده و درمانده، به سوی نور دوید و دوید… جاده خاموش بود و راه بیپایان.
|