روزی بودا از دهکده ای عبور کرده بود
جوان مردی خشمگین، گستاخانه نزدش آمده، شروع به بی احترامی نمود- با صدای بلند جیغ زد:" تو حق نداری چیزی به ما بآموزی- مثل همهء ما تو نیز احمق استی- تو کاملا جعلی استی-"
مگر بودا از این تهمت ها مضطرب نگردید-
بلکه در عوض از او پرسید:" ای جوان، لطفا مرا بگو، اگر هدیه ای را برای کسی می خری، ولی آن کس پیشکشِ تو را نپزیرد، پس آن هدیه مال کی میباشد؟ "
مرد جوان از شنیدن ِ این پرسش تعجب کرد ، و جواب داد : " شکی نیست که آن هدیه از آن ِمن باشه ، زیرا اولا من آن را خریده ام- "
بودا خنده لب گفت: " درست فرمودید! پس خشم ِ تو مانند ِ آن است - اگر از من خشمگین استی ، و من رنجیده نشوم ، خشم باز بر تو میاُفتد - یعنی ، فقط تو خشم می بری ، نه که من- تو خودت را رنج می دهی ، نه مرا- و صرف خود را آسیب میزدی "
اگر تو میخواهی خود را زیان ندهی، از عادت ِ خشم گرفتن دوری کن ، البته راهء حلم و محبت را اختیار کن - اگر از دیگران عصبانی شوید ، خوشنودی از تو غایب می گردد - و بر عکس ، اگر اخلاق ِ مهر آمیز را ظاهر کنی ، همهء ما خوشی از تو میگیرند – "
مرد ِ نوجوان این گفتار را با دقت گوش نمود و عرض کرد : " ای بودا ، تو راست میگوئ - لطفا مرا راهء محبت و مهر را بیآموز - از امروز ، بنده شاگرد ِ تو مسباشم-"
و بودا جواب فرمود : " خوشآمدید ! نزد ِ من باش - من همهء آنان را آموزش میدهم که خواهان ِ دانش استند-" |