کابل ناتهـ، Kabulnath

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 
   
"به چشمــان یـک زن بنـــگر"


لینا روزبه حیدری
 
 


به چشمان یک زن بنگر

تا امید را بیاموزی!

که چگونه یک دهه

بعد از انکه در محاصره پدر و برادر

خطابه اطاعت را از بر میخواند

باز هم به پا میخزد و از پنجره کوچک خانه یی تاریک

خواب یک باغچه گل های رنگارنگ را در پلک هایش

زنده نگه میدارد



به چشمان یک زن بنگر!

تا تحمل را بیاموزی

وقتی در ملای عام با نگاه های خون الود، خصم اگین و بی رحم

شلاق ها را بر فرقش فرود می اورند و وقارش

در چنگ دستانی خشن که او را بر زمین میخکوب کرده

ذوب میگردد

باز هم در خفای چشمانش

جایی که تو و دره های تو

هرگز بدان راه نخواهد یافت

شوق یک دنیا آرزو را میپروارند



به چشمان یک زن بنگر!

تا شجاعت را بیاموزی

وقتی نفس های کودکش را

میشمارد و گرسنگی را فراموش میکند

و با یک لبخند شاد کودکش

دنیای غم هایش را به اسانی به شادی میفروشد و

جان میدهد برای انکه با شیره جانش او را پروردیست



به چشمان یک زن بنگر!

تا مردانگی را بیاموزی

وقتی با دستان کوچک و نعیف

در ابهای سرد یک جوی

البسه سنگین مردانه تو را میشوید و

چای داغ تو را در مقابلت می نهد و

حیوانات تو را به چراه میبرد و

هر روز لکه های سبز و ابی مشت های تو را

مردانه تر از تو تحمل میکند تا روزی

که تو از خواب گرانت برخیزی



به چشمان یک زن بنگر!

تا فاجعه را بیاموزی

وقتی در تیرگی رنج های که تو بر او روا داشتی

خود را مشعل راهت میسازد تا شاید

روشنی خودسوزی او

تو را از دنیا تاریک جهلت بدر ارد



به چشمان یک زن بنگر!

تا بیاموزی که سنگ های سنگسار او

که شلاق ها و حکم های مردانه تو

که لگد های بوت های سنگین و مشت های سهمگین تو

که عدالت مردسالارانه و افکار جاهلانه تو

هرگز از پایش در نیاوردست

او زن است

انکه را که خدا بهشت را در زیر گام هایش نهادست

ای مرد

تو

هرگز جبون نخواهی ساخت


"زن نوشت

نوشته: لینا روزبه حیدری



در هجوم انجمادی سخت تلخ

دست تقدیر نام من را برنوشت

در کنار ادم و باغ بهشت

زن پدید امد،

حوا و سرنوشت



او اگر شاخه شکست

من ساختم

ادم ار بیفتد من برداشتم



خانه را از بهر او من روفتم

یک دو سه فرزند هم اندوختم

لیک ادم قلب پاکم را ندید

حس و روح رنگ و ذاتم را ندید



مرد گردید ادم و

در این میان

نام زن را بر جبین من فشاند



طرح گندم را چشیدن خود سرشت

مجرم طرد بهشت، زن را نوشت

بر زمین افتاده ام با او کنون

این من و این زند و این مرد جبون

گه بخود اتش زنم تا بنگرد

درد ظلمی را که خود او مصدرست

گه بنام عزت و ننگم بدار

گه بنام غیرت مردان چه خوار!

گه تعصب خون من جاری کند

گه پدر در مرگ من یاری کند

گه برادر با غرور و ادعا

گه ز همسر گشته عمر من تباه





تا به کی این سوختن ها

تا به کی

دهشت و تاریکی و صد ناله نی

من دگر هرگز نخواهم این مجال

رنج و درد و اه و غم

هرگز محال!

وقت انست تا به دست خویش من

ریشه های جهل و ظلمت را

به چنگ

برکنم از خاک و جایش زیستن

بودن زن را به این دهر کهن

با جهاد خویش

اموزم ز جان

تا که دانند قدر من

قدر زنان

هر که زن را از جهان برتافتست

نسل خود را در کف خود باختست

این جهان بی من، چی بیرنگ و کسل

هر چه خوبیست از زنانست ای خجل!

گر به دار و

گر به خون و

گر به اشک

بهترش سازم برای نسل بعد

تا که بر ارامگه من، دخترم

گویدم صد افرین بر مادرم!

 

 

بالا

دروازهً کابل

 

شمارهء مسلسل   ۱۶۵    سال       هشـــــــــتم         حمل    ۱۳٩۱   هجری خورشیدی         ٠۱ اپریل      ٢٠۱٢ عیسوی