کابل ناتهـ، Kabulnath

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 
   

                       سپاس ترا خواهر!
                       به بهانه‌ی معرفی و ترجمه‌ی بخشی از دو کتاب فوزیه کوفی
                       حامد علی پور
 

 
 

                                                                        

در آغاز، امیدوارم بی لطف نباشد اگر یک گریزی به سی سال قبل بزنم.  نام این نوشته، "سپاس ترا خواهر" از مقاله‌ی داکتر سید مخدوم رهین در سوگ ناهید شهید به عاریت گرفته شده است که حدود سی سال قبل در نشریه‌ی به نام جهاد، ارگان نشراتی اتحاد سه گانه افغانستان، به نشر رسید بود. (حدس می زنم که خوانندگان با نام ناهید صاعد آشنایی دارند ولی به طور ضمنی عرض شود که او و چندین متعلم و محصل دیگر در تظاهرات معلمین و محصلین کابل در سال 1359 خورشیدی، یعنی یکسال بعد از کودتای ثور، به شهادت رسیدند. نام ناهید در سالهای مبارزه مردم در مقابل کمونستان و قوای اتحاد شوروی به مثابه‌ی الگوی مقاومت طبقه زن و محصل قبول شده بود.  این مقاله کوتاه تا حدی در معرفی بیشتر ایشان کمک خواهد کرد.)

خوانندگان و به ویژه نویسندگان خوب می دانند که گاه ناخودآگاه شعر یا کلامی به ذهن آدم می آید که رد و نشان آنرا به سادگی نمی شود یافت. اگر من بخواهم کمی تجزیه و تحلیل روانی در مورد آمدن این عنوان در ذهن خودم بکنم به این نتیجه می رسم که میان این عنوان و بنده این رابطه وجود دارد: در این سال، یعنی 1983، بنده در عنفوان جوانی برای این مجله کار می کردم و داکتر رهین که حالا سمت وزیری در وزارت اطلاعات و فرهنگ را دارند، رئیس نشراتی این اتحاد بودند. این مقاله‌ی ایشان، مثل بیشتر آثار شان از قبیل "اشک خراسان"، "سوگواران" و ده ها مقاله‌ی دیگر که در این دوره نوشته اند هم تاثیرانگیز بود و هم دلنشین. بعد از سی سال، دیگر آن مقاله‌ی "سپاس ترا خواهر" در اختیار بنده نیست ولی خوب می دانم که حق تجلیل ناهید شهید را به خوبی اجرا کرده بود.  و خوب هم به خاطرم است که بعد از  تلاش فراوان یک قطعه عکس از ناهید شهید هم یافت شد ولی "مقامات" اتحاد سرسختانه مانع چاپ عکس یک دختر در مجله جهادی شدند و این مقاله بدون عکس چاپ شد.

حالا بعد ازین گریز و با استفاده از این عنوان می خواهم به معرفی و سپاس از فوزیه کوفی بپردازم و خوانندگان را با معرفی مختصری از دو کتاب ایشان، دعوت کنم که به این کتابها دسترسی پیدا کنند.  فوزیه کوفی در افغانستان نامی سخت آشنا است و نیازی به معرفی بیشتر توسط بنده ندارد. برای کسانی که با او آشنایی دقیق ندارند، این شرح حال مختصر در اینجا می تواند مفید باشد.

 در این نوشتار کوتاه به ترجمه‌ی مقدمه کتاب "نامه ها به دخترهایم" می پردازیم. از کتاب جدید ایشان با عنوان "دختر محبوب" هم قسمتی ترجمه خواهد شد. خانم کوفی در رابطه به قضایای افغانستان و برای معرفی بیشتر کتاب اخیر شان، با مطبوعات جهان مصاحبه های متعددی داشته اند. یکی از این مصاحبه ها را در اینجا می تواند دید و بقیه را می توان با جستجو در شبکه انترنت پیدا کرد.  بنده یک مصاحبه‌ی رادیویی هم از ایشان شنیدم که بسیار جالب بود.  لینک این مصاحبه را در اینجا برای کسانی که به زبان انگلیسی آشنایی دارند می گذارم. خوانندگانی را که به زبان انگلیسی یا فرانسوی آشنایی دارند تشویق می کنم که به این کتاب ها دسترسی پیدا کنند و به معرفی و نقد آن بپردازند. اگر مجالی بود و همتی، انشاالله به معرفی بهتر و کاملتر این کتابها بنده هم خواهد کوشید.

در مقدمه‌ی کتاب "نامه ها به دخترهایم"، خانم کوفی می گوید:

"آن نامهٔ را که در بخش اول این کتاب خواندید زمانی نوشته بودم که قرار بود در یک محفل سیاسی در بدخشان، یکی از ولایات در شمال افغانستان، در مقام عضو پارلمان افغانستان شرکت کنم. بدخشان در نقطه آخر شمال افغانستان در سرحد چین و تاجکستان قرار گرفته است و یکی از فقیرترین، دورافتاده ترین، و طبیعی ترین مناطق افغانستان است . بدخشان از نظر فرهنگی یکی از محافظه ترین مناطق افغانستان می باشد.

اگر به میزان مرگ مادران در جریان وضع حمل و میزان مرگ نوزادان در تمام دنیا نگاه کنیم، می بینیم که بدخشان بالاترین میزان مرگ و میر مادران و کودکان را دارد. دلیل آن از یکسو دورافتاده بودن و  فقر نهایت شدید آن است و از سوی دیگر فرهنگی حاکم بر آنجا است که سنت و  رسم و رواج از صحت زنان در آن مهمتر است. یک مرد فقط در صورتی خانم خود را به شفاخانه می برد که حیات خانم در خطر باشد. گاه می شود که یک زن سه،چهار روز درد بی نهایت فراوان زایمان را تحمل می کند. در صورت یک مشکل صحی، تا وقتیکه این زن سوار بر یک خر از کوه های بلند بگذرد و به یک شفاخانه برسد، غالباً نجات مادر و نوزاد امکان ناپذیر نیست.

روزی که من آن نامه را نوشتم، به من اخطار داده بودند که به این سفر نروم زیرا اطلاعات موثق وجود داشت که طالبان برنامه ریزی قتل مرا کرده بودند. آنها قرار بود در زیر موتر من بمبی را که به آن آی – ای – دی می گویند جاگذاری کنند. طالبان از زنانی که مانند من مقامات بالای دولتی را دارند بد شان می آید و به ویژه از انتقادات آشکارای که از آنها کرده ام سخت متنفر استند.

آنها چندین بار توطئه قتل  مرا چیده اند.

در این اواخر آنها بیشتر از گذشته برای قتل من برنامه ریزی و کوشش می کنند. اخطار داده اند که خانه ام را بمباران می کنند، راه رفت و آمد من به وظیفه ام را نشانی کرده اند تا بتوانند موتر مرا در این مسیر منفجر بسازند. آنها چندین بار کاروان موترهای پولیس را که وظیفه محافظت مرا به عهده دارد گلوله باران کردند. یکی ازین حملات گلوله باری سی دقیقه طول کشید و در جریان آن دو پولیس کشته شد. من در تمام جریان این حمله در داخل موتر منتظر ماندم و مطمئن نبودم که زنده می مانم یا خیر. 

من خوب می دانم که طالبان و آنهایی که می خواهند من در مقابل فساد اداری و رهبری ضعیف مقامات کشورم سکوت اختیار کنم، تا زمانی که از بین نرفته ام راضی نخواهند بود.

ولی در آنروز من به این اخطار توجه نکردم. من چندین اخطار شبیه به این را در گذشته نادیده گرفته بودم زیرا اگر به آنها توجه کنم دیگر وظیفه ام را انجام داده نمی توانم.

ولی راستش اینست که من ای اخطار را مانند تمام اخطارها احساس کردم. اصلاً طبیعت یک اختطار همین است که آدم ترس آنرا حس می کند و نمی تواند آنرا نادیده بگیرد. کسانی که اخطار صادر می کنند هم می دانند که قربانیان شان این تاثیر را احساس می کنند.

من بزرگترین دخترم را که شهرزاد نام دارد و دوازده ساله است به ساعت شش صبح بیدار کردم و گفتم که اگر تا چند روز دیگر از این سفر برنگشتم او باید این نامه را برای خواهر ده ساله اش، شهره، بخواند. چشمهای شهرزاد به من خیره نگریست و من در آنها سوال های زیادی را نهفته یافتم.   انگشتم را بر لبهای او گذاشتم و پیشانی او خواهر او را که هنوز هم به خواب بود بوسیدم. به آرامی از اتاق خارج شدم و در را بستم.

با وصف آنکه می دانم که یکروزی شاید کشته شوم، ولی از اولادهایم خودم را دور می کنم و به وظیفه ام می پردازم. این وظیفه نمایندگی از یکی از فقیرترین مردمان کشور من است. آرمان زندگی من این وظیفه برای مردمم و بزرگ کردن دو دختر زیبایم است. من آنروز نمی توانستم که از ترس آن اخطار از این آرمان بزرگ بگذرم. در آینده نیز هرگز پشت به مردمم نخواهم کرد و همچنان از آنها نمایندگی خواهم کرد. "

خانم کوفی در مقدمه‌ی کتاب "دختر محبوب" می گوید:

"من حتی در روز تولدم قرار بود بمیرم.  من در سی و پنج سال زندگی خود با مرگ بارها روبرو شده ام ولی هنوز هم زنده ام. خودم هم نمی توانم این زنده ماندنم را تشریح و توجیه کنم جز اینکه بگویم: خداوند مرا برای هدفی در این جهان زنده نگهداشته است. این هدف شاید این است که کشور خود را ازین قعر فساد و خشونت بیرون بکشم. شاید هم هدف خداوند این است که من یک مادر خوب برای دخترانم باشم.

من نزدهمین اولاد پدر و آخرین اولاد مادرم که زن دوم او بود، می باشم.  پدرم در مجموع بیست و سه اولاد داشت. قبل ازینکه من به دنیا بیایم مادرم هفت اولاد دیگر به دنیا آورده بود و در دوران حاملگی خستگی فراوان احساس می کرد.  او همچنان ازینکه پدرم زن نو گرفته بود افسرده بود.  این هفتمین و جوانترین زن پدرم بود.  مادرم می خواست من بمیرم."

امیدوارم خوانندگان گرامی این سطور با خوانش این دو قسمت کوتاه از دو کتاب خانم کوفی به این کتابها دسترسی پیدا کنند. بدینوسیله کسانی را که علاقه و مهارت نویسندگی دارند دعوت می کنم که بعد از خوانش این کتابها برداشت های شان و احیاناً ترجمهٔ بخش های از این دو اثر را با دیگر علاقمندان هم در میان بگذارند.  چنین باد.

 

بالا

دروازهً کابل

 

شمارهء مسلسل   ۱۶۵    سال       هشـــــــــتم         حمل    ۱۳٩۱   هجری خورشیدی         ٠۱ اپریل      ٢٠۱٢ عیسوی