مهمیز زن، سمند سیاه چموش را
دنیای شوربختِ حقیرِ خموش را
نان از قلم خورد بفضاحت، فلج¬دهن
تف کن به روی شعر، خطِ خودفروش را
در ها و شهر های علوم و عدالتید
از چاه سرکشید لوای خروش را
دین، لقمة نخست طفیلیِ عصر ماست
گردن چرا نهید شیوع شپوش را
در خاک رفتگان خود اینان، خزیده اند
طوفان برَد سراسرِ این دشت موش را
تردست و پاشکسته و سرکار و کارساز
خوردند آخرین رمقِ تاب و توش را
کردارشان سفیه و سخن¬هایشان تهی
پنداشتید پرچم خود، بار دوش را
ای جویبار تان همه سرگین و سنگ و ننگ
جارو کشید گند و گس و لای و لوش را
از لاجورد و گاز و طلا و شما چه سود؟
تا کرده اید خندق خرمهره گوش را
پولاد می شوید یک امروز یا که باز
آهن شوید هفت دمِ پایپوش را ؟
صوفیه ـ 1390
|