81 جنوری2012
ساعت هشت شب است که گوش تلفون را برمیدارم و نمره میگیرم.از آن سوی امواج تلفون صدائی با صلا بت کوه ، صدایی یکتا و بی مانند که چون کارت شناسایی ، هویت صاحبش را معرفی میکند در گوشم طنین می افکند : بفرمایید ! میگویم : جناب هویدای عزیز سلام.
نمیگذارد سخنم را ادامه دهم . احساس میکنم لبخند خفیفی بر گوشۀ لبش نشسته است. کنایه آلود میگوید : وا..وا.. . آفتاب از کدام سو برآمده که فضل الله بره مه تلفون میکنه ؟!
میگویم علت فقط عدم مزاحمت برای شما بوده است و بس ، و گرنه من مثل همیشه مشتاق مصاحبت با شما هستم.
چند دقیقه ای با صحبت میگذرد و در نهایت از ایشان و بانوی گرامی شان دعوت میکنم تا در محفل قدردانی از شاعر توانا خانم داکتر حمیرا نکهت دستگیرزاده که از سوی کانون فرهنگی افغانستان-آلمان بر پا میگردد شرکت جویند. آقای هویدا با محبت دعوت مرامی پذیرد، ومن تاکید میکنم:
امید وارم حتماِّ تشریف بیاورید ، و روی کلمۀ ( حتماٌ ) تکیه میکنم ! ظاهر جان که منظورم را درک کرده است میگوید: وقتی تو مرا دعوت کنی و بی بی حمیرا جان هم باشد مطمئن باش که خواهم آمد.
+++++
از چپ به راست : رضایی، هویدا، مهرین
20 جنوری2012
هنوز چند دقیقه ای به شروع برنامه مانده است که خبر آمدن آقای هویدا را میشنوم ، به استقبالش می شتابم و برایش خیر مقدم میگویم. در حالیکه بازوهایش را میگشاید میگوید : دیدی که آمدم! جواب میدهم آمدید و یک دنیا نور و گرمی به برنامه ی ما به همراه آوردید.ممنونم.
+++++
درآغاز بر نامۀ موسیقی آن شب ، مجری برنامه آقای ابراهیم حجازی ، با ادب و احترام فراوان از آقای هویداخواهش میکند افتخاربدهند تا حاضران محفل آواز هنرمند محبوب خود را از نزدیک بشنوند.
خانم حمیرا نگهت دستگیر زاده ، اقای محمد ابراهیم حجازی
آقای هویدا با متانت و فروتنی این دعوت را پذیرفته ، پشت مکروفون قرار میگیرد.آنگاه که صدای رسا وپرطنین او فضا را پر میکند حاضران باحیرت در می یابند که آواز زیبای هویدا، امشب زیباتراز همیشه احساس میشود. زیر و بم های خاص صدای هویدا وقتی میخواند:« شب عاشقان بیدل چه شبی درازباشد» ا حساس عجیبی را در من برمی انگیزد.زمان و مکان را فراموش میکنم.«تو بیا کزاول شب...»خودم را در ایام قبل از حوادث ناگوار وطنم می یابم، هتل سپین زر... ظاهرهویدا روی ستیژ« ...درصبح باز باشد » و باز چمن حضوری جشن استقلال سال 1343 او جوان است و پورشور میخواند «عجب است اگرتوانم که سفرکنم ز کویت» احساس میکنم روی ابری رقیق سوارم
وآن پایین را، گذشته هارا ، خوب می بینم . آسمان دیار من نه سرخ است و نه سیاه ، بیرنگ بیرنگ!
شهر هارا می بینم که هنوز خراب نشده اند و آدمهایی را که هنوز کشته نشده اند...
ازچپ براست: حسین زاده، هویدا، انوش، خوشحال
نگاهم به گوشه ای از کابل ، شهر خاطره هایم می افتد ، آنجا کارته پروان است ، خانۀ دوستم داکتر
صبا ،شب دلنشینی است. هویدا روی چوکی نشسته و آکاردئون نود باسش را بر روی شانه انداخته است . انگشتان باریک و بلندش بر روی پرده های آکاردئون هنرمندانه می رقصند . صد او ونوای موسیقی درهم آمیخته است : « به کجا رود کبوترکه اسیر باز باشد »
او میخواند و همچنان میخواند و من لحظه های سکرآوری را مزه مزه میکنم :
« شب عاشقان بیدل چه شبی دراز باشد توبیا کز اول شب در صبح باز باشد » ترانه به پایان میرسد مثل همین زندگی که روزی به پایان میرسد. با کف زدن های حاضران به خود می آیم و رویاهای شیرین من رنگ میبازد. میروم کنار هویدا می نشینم ، دست مردانه اش را با هر دودستم می پوشانم و نجوا گونه میگویم : ظاهر جان خیلی از تو ممنونم . خیلی ....با دست چپش چند بار آهسته بر روی دستم میزند و نگاهش متوجۀ هنرمندی است که مشغول اجرای برنامه است.
+++++
24 جنوری2012
بهانه ای بدستم می آید تا بازبه آقای هویدا زنگ بزنم . وحیده جان ،خانم مهربان ظاهر جان گوشک تلفون را برمیدارد . آن بانوی ارجمند سلام و علیک و حال و احوال میکند و آنگاه جویای آقای هویدا میشوم . صدای گرم او در گوشم می پیچد . صحبت ما با ابراز امتنان از حضور پربار ایشان در محفل کانون و آن آهنگ زیبا و خاطره آفرین آغاز میشود . هویدا هم از برنامۀ آنشب با رضامندی یاد میکند . سپس میگویم ظاهر جان ، گاهی وقتها برنامه های فرهنگی ارزش آنرا دارد که خبرش به سمع و نظر هموطنان فرهنگ دوست و ادب آشنا برسد . از این رو میخواهم بدانم در گزارش برنامه آنشب میتوانم به حضور گرم شما و آن ترانۀ پرشور اشاره ای داشته باشم ؟ میگوید: وقت داری که برایت یک قصه بگویم ؟
جواب میدهم : اگر قصۀ شما تا سحرگاه هم طول بکشد با کمال میل گوش میدهم ! « دیشب که تا سحرگه...» ظاهر جان ادامه میدهد : ان زمانها که به کابل بودم یادش بخیر....او بعد ازشرح خاطره ی بس زیبا و شاعرانه ، نتیجه میگیرد که اگر از اجرای ترانه یاد نکنم بهتر است. آنگاه به امید دیدار باهم خداحافظی میکنیم ، غافل از اینکه دست سرنوشت بازی تلخی را تدارک دیده است .
+++++
خبر را صبح زود میشنوم . باور نمیکنم ، تلفون میکنم و از یک منبع مطمئن جویا میشوم. خبر تائید میشود اما بازهم باور نمیکنم . اگر تمام مردم دنیاهم این خبر تلخ را باور داشته باشند ، بازهم من باور نمیکنم . نمی خواهم باورکنم ، نمی خواهم باور کنم که افغانستان یکی از چهره های تابناک هنرخویش را ازدست داده است . نمی خواهم باور کنم آن صدای نادر و یگانه برای همیشه خاموش شده است .
درحالیکه گرمی قطرات اشک را روی گونه هایم احساس میکنم زیر لب میگویم :
ظاهر جان ، روحت شاد ، یادت گرامی و نامت جاودانه باد .
|