کابل ناتهـ، Kabulnath

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 
   
سيصدو پنجاه و دو


زینت نور
 
 

 


 

 

 

 ‌سيصدو پنجاه و دو

‌سيصدوووو پنجاه ووو دووو

نگهبان روبروی درسلول ايستاد.به بازوی مرد نگاه كرد و يكبار ديگر فرياد زد.

- سيصدو پنجاه و دو

مرد مضطربانه مسير نگاه ی نگهبان را تعقيب كرد. روی آستين پيراهن تنگ اش نوشته شده بود سيصدو پنجاه و دو .

نگهبان در سلول كوچك را باز كرد رو به مرد كرد و گفت : با من بيا!

سيصدو پنجاه و دو از جايش بلند شد و به دنبال نگهبان روان شد.تنش درون پيراهن رارای سپيد و آبیی اش، بزرگی ميكرد. دكمه های روی سينه اش باز مانده بود.پتلون تنگ و كمبر روی رانهایش چسپيده بود به مشکل می توانست گامهای شتابان نگهبان را تعقیب کند. نگهبان دری را باز كرد. پيش رفت سلام كرد. به كاغذی كه در دستش بود، نگاه كرد و گفت :

- جناب قاضي، سيصدوپنجاه و دو را آوردم

قاضی به بازوی مرد نگاه كرد. مكثي كرد و دوباره به كاغذ رو برویش نظر انداخت.از روي ميز دوسيه ي آبیی رنگی را بر داشت به پشتي آن نگاهي كرد، دوباره به كاغذ نگاه كرد. دوباره به بازوي مرد نگاه كرد و به نگهبان گفت : بسيار خوب. شروع ميكنيم

مرد پيش رفت. روی چوكی روبروی قاضی نشست. قاضی نگاهی تندی به مرد انداخت و گلويش را صاف كرد. مرد بلند شد و استاد.

 قاضی آرام گرفت. ورقها را سر و زير كرد و گفت:

-محكوم؟

- بلی جناب.

-سيصدو و پنجاه و دو

مرد به بازويش نگاه كرد.

- بلی جناب

‌بلی جناب؟

‌سيصدو و پنجاه و دو جناب

قاضي پرسيد- تو پدرت را كشته ایی؟ درست؟

مرد- بلي جناب قاضی.

قاضي - چرا؟

مرد - چون او مرا كشته بود.

قاضي - بعد تو او را كشتی ؟

مرد - بلی ! بعد من او را كشتم.

قاضي - چرا وقتيكه او، ترا كشته بود. او را اينجا نياوردند. قاضی مكثی كرد و بعد با صدای آميخته با غرور گفت:

ـ چرا او را اينجا! پيش من نياوردند.

مرد- من نميخواستم او را اينجا بياورند.

قاضي - بهه بهه ! چه سخاوتمندانه!

مرد- بلی جناب قاضی. خيلي سخاوتمندانه...

قاضي ابروهايش را با خشم به هم نزديك كرد و گفت : خيلي سخاوتمندانه ؟

مرد-منظورم اينست كه جناب قاضی. نه سخاوتمندانه نه ....خوب ....چیز چیز ...مثلا خيلي بزدلانه...

‌قاضي : بز دلانه ؟؟؟؟

مرد - بلی جناب قاضی.

قاضی سرش را به علامت عصبانيت تكان داد و گفت:

- بزدلانه  ؟

‌مردتفش را قُرت داد - چه میدانم.. هر چه شما مي فرمايد جناب قاضي

قاضي -چه ثبوتی داري كه پدرت ترا كشته بود؟

‌مرد مكث كرد و به فكر فرو رفت.

‌قاضی- فرضا پدرت ترا كشته باشد. آيا ميتوانی به محكمه جريان كشته شدن را اقامه ی دعوا کنی و ادعايت را ثابت بسازي ؟

مرد ‌بلی جناب قاضی . اگر فرصتي به من داده شود. براي نجات خودم اين كار را خواهم كرد.

‌قاضي - جريان از چه قرار بود؟

‌مرد دستش را به جيب برد. دستمالی را برون آورد از لاي دستمال عكسي را برون كشيد و گفت : من مدرك دارم.

قاضي به نگهبان اشاره كرد. نگهبان عكس را از مرد گرفت و روي ميز قاضي گذاشت. 

‌قاضی عينك ذره بينی اش را پايين و بالا كرد و گفت  

‌گورستان ، سنگ قبر؟ اين عكس چه ربطی به قتل پدرت دارد؟

‌مرد- اين عكس ربطی به قتل پدرم ندارد.

قاضي دو باره بر آشفته شد و گفت:

‌پس چرا دادی اش به من ؟

‌مرد - اين عكس ثابت ميكند كه من كشته شده ام و اين گور منست. ربط به قضيه ی قتل خودم دارد. اين عکس گور منست.

قاضي: اما تو همين حالا گفتي كه عكس ربطي به قضيه ی قتل پدرت ندارد؟ نگفتي ؟ 

مرد با دست پاچه گي پاسخ داد.

جناب قاضي اين يگانه مدركيست كه من دارم.

 قاضي : تو ميخواهي دوسيه جديدی را باز كنی. من در حال حاضر قانونا مكلف اجراآت در باره ی دوسيه یی ....دوسيه يي ...به بازو مرد نگاهي كرد و گفت

من در حال حاضر مكلفيت دارم كه روي دوسيه سيصدو و پنجاه و دو كار كنم و قانونا اجازه ی هيچ نوع عدولی را ندارم. عكس را طرف نگهبان دراز كرد و گقت : بده اين مدركش را به خودش.

‌گوش كن! لطفا فقط در پيرامون چگونگی قتل پدرت حرف بزن و بس!

مرد وحشتزده و در مانده پرسيد:‌چه بگويم جناب قاضی؟

قاضي ‌چگونه او را كشتی؟

‌مرد - همانگونه كه او مرا كشته بود.

‌قاضی چكش كوچك را روی ميز كوبيد و فرياد زد.

‌تنها در مورد دوسيه قتل پدرت بگو، نه يك حرف زياد نه يك حرف كم!

مرد‌بلی جناب قاضی.

‌قاضي- چگونه او را كشتی؟

مرد-چگونه؟

‌قاضي - بلی! با چی؟ كجا؟ چه وقت؟

‌مرد - با همان چيزیهاي  كه او مرا كشته بود جناب قاضي.

‌قاضي - به كدام زبان حرف ميزنم!!! به ترجمان نياز دارید؟

‌نه! جناب قاضي.

‌با چي،چگونه ؟

‌مرد:‌اجازه ميخواهم كه وسايل جرم مرا بياورند.

قاضی اشاره ی به مرد نگهبان كرد. نگهبان رفت و با صندوق كوچكي برگشت.

مرد به طرف صندوق رفت، خم شد، آنرا باز كرد.از داخل  آن يك تفنگچه ی كوچك را برون آورد. روی دهن آن صدا خفه كن كوچك رانصب كرد. بعد گلوله ی سُربی كوچكي را از صندوق برون آورد. روی كف دستش انداخت و به قاضي نشان داد.

‌قاضي با غرور سرش را تكان داد و گفت:

ـ خوب! بعد ؟

مردلبخند بی معنیی زد ؛ ميله ی تفنگ را روی شقيقه ی خودش گذاشت و گفت:

ـ چنين جناب قاضی؟

قاضی‌بعد؟

‌مرد انگشت اش  را روی ماشه فشارداد.

صداي گنگی در فضا پيچید و مرد به زمين افتاد. . قاضی از جايش نيم خيز شد به جسد نگاهی انداخت . دفتری را كه روبرويش بود،بست .

كناره هاي فيته ی سرخ رنگ را با هم گره زد. يكبار ديگر نيم خيز شد. به بازوي خونين سیصدوپنجاه و دو نگاهي كرد و در کنار پایینی دفتر با قلم توش سبز رنگش نوشت: دوسيه سيصدو پنجاه ودو  بررسی و بسته شد، تمام.

 

...........

 

درحاشيه هاي سوررئالیسم

 مجموعه "ابجد"

شماره =( 352) ابجد

‌-August

 

 

بالا

دروازهً کابل

 

شمارهء مسلسل   ۱۶٤      سال       هشـــــــــتم         حمل    ۱۳٩۱   هجری خورشیدی         ۱۶  مارچ ٢٠۱٢ عیسوی