بلاخره امد ان روز
که اسمش "بهاره"
بهار فروردین امد
نگاه کردم که چگونه تغیرش داد
و بعدش عقب پنجره های
خانه ما می گذارند....
اون شبدر های سبز روی خیابان کودکی ام
دوباره نمو کردند
اون "سمنک" که دور دهانش نور بسته است
شب تا سحر آواز میخواند و
فردایش نذر و دعا میکند مادری
که هفت روز چشمانش رو نبسته روی
سینه ی پدر که سالهاست چهره ی
کودک نوزادش فراموشش شده....
و مثل چراغ های دریایی بغض گلویش برق می زند
و دختران زیبا رو
با اندام های باریک و
پستانهای "مکیده شده" با دستان
دشمنانی این سرزمین
راه می رود و فصل ها صف کشیده به دنبالش می دوند
و نزدی دریایی "امید" با آرزوی بلند
فریاد میزنند و اشک میریزند
اون دخترک که چشمانش سبز ،
با کفش های صورتی ، و لباس های قرمزی به تن دارد
و دستهایش با "حنا" قرمزی رنگ نقاشی شده
و پرده زمستان را دور می زنند
بر سرحد می نشینند و به رهگذران
"کنیاک تلخ" می فروشند
و امشب
خانه هامان را می بینیم که چقدر روشن شده
با دسته گلی که سوغاتی از "وطن" فرستاده و
شمع ی که دیشب روی مزارم گذاشته بودند
آه! چقدر زخم هایم کهنه شدند مادر!
شب باید بزور بگذر
هیچ کسی به در ام "نوروزی" نفرستاد
شب باید بزودی بگذرد
من خیلی غریبم
بلند میشوم
روی خیابان ها سفر میکند
همچو سگ ولگردی که
پی یک تکه ی نان میگردد و
توی اتوبوس های مخفی سوار میشم
بی انکه پول اتوبوس را بدهم
میگم دعوت هستی دوست به کلبه ی
این غریبه ی شهر که
زمستان بهار را دعوت نمیکند.
اندیشه شاهی.
|