میگذشت از نظرم چشم سیاهی عجبی
او نگاهی عجبی کرد و من آهی عجبی
لشکری غمزه او ملک دلم کرد خراب
پادشاهی عجبی بود و سپاهی عجبی
صوفی بدخشی
فضا آرام، هوای سبز، باد های ملایم که برگ های درختان توت را آهسته آهسته نوازش میکند، لاله دختر شاعر شهیر دهکده از سر پلوان ها میده میده میگذرد و پای زیب هایش آهسته آهسته به صدا در می آید و در حالی که سبد نان را با خود دارد پلوان های سبزپوش زمین را یکی پی دیگر پشت سر میگذراند و مثل هر روزه از این راه ها رد می شود و به پدر خود که دهقان است نان چاشت اش را می رساند.
دهقان سال خورده علف های خوش آبه کرده خود را با یک دست خود گرفته و با دست دیگرش برگ های گندم های سبز پرچاو کردهء خود را به سر پلوان میرساند و درگوشهی علف های خوش آبه کرده خود را به زمین میگذارد، در میان علف های خوش آبه شدهی مرد دهقان هیچ گل لالهی دیده نمیشود، چرا که او گل لاله را زیاد دوست دارد و هیچگاهی گل لاله را خوش آبه نمیکند و نام دخترش را هم لاله گذاشته است. پیر مرد دهقان به آهسته گی پا هایش را بالای سبزه ها میگذارد و خود را به زیر درخت توت میرساند، دستمال گل دوزی را از جیب اش بیرون میکشد و عرق هایش را پاک میکند، فوته که دستمال گردی نام دارد از کمر خود حلقه های آن را باز میکند و بر کندهی درخت توت تکیه می زند.
سپس دفترچهی خود را که بسیار کهنه شده است و پوش تکهیی دارد با نی و دوات خود بیرون میکند و روی آن شعر های که در میان گندم زار ها سروده است مینویسد...
***
شاید به گونهی تصویر از زندگی شاعران گذشته بدخشان که در دهکده ها و تپه زار های بلند زیست داشتند را به شیوهی ترسیم نمودم و شاید هم درست نتوانسته باشم ... اما این را خوب میدانم که یکی از عوامل که مردم بدخشان را بیشتر شاعر ساخته است طبیعت گوارا و شاداب این سر زمین بوده است. در سر زمین که دریا آن شعر است، کوه آن شعر است و حتا وقت که اشک از چشم مردم آن به زمین میریزد شعر است، شاید و باید که طبیعت گوارای آن خاک نقش به سزای دارد در قسمت شاعر شدن مردم آن سر زمین... و دلیل دیگری که بعد از طبعیت شاداب این خاک در شاعر شدن این مردم میدانم روح سرکش، عصیانگر و پرخاشگر مردم بدخشان است، همان گونه که تاریخ این را ثابت کرده که بدخشانی ها در طول تاریخ روح سرکش داشتند که این را هم در شعر شاعران بدخشان چه شاعران گذشته و چه شاعران معاصر و تازه کار جوان دیده می توانیم.
مثلن در بدخشان همیشه بحث های سیاسی وجود داشته است، و این بحث ها چه بعد از غذا خوردن در مهمانخانه ها و چه در شب های بیدل خوانی و فرهنگی که بعد از بحث های فرهنگی چیزی که نا خود آگاه وارد بحث شاعران و روشنفکران بدخشان میشده است بحث سیاسی و حکومت های مستبید و زورگو بوده است، این پیداست که وقت ستم حکومت های مستبد و زورگو را خود شان و مردم شان میکشند، تنها چیز که دل این روشنفکران را تسلی میداد شعربود و بس، حتا اگر متوجه شده باشیم بهترین و نخبهترین سیاستمداران که در بدخشان زاده شده اند شاعر و نویسنده بودند که حتا سیاست مداران امروز هم که از بدخشان سر کشیده اند بیشتر شان شاعر استند و ازگلوی شعر آزادی و آزادگی را نعره می کشند ...
در میان آن دو نکتهی متذکره، نکتهی دیگری که در شعر شاعران بدخشان نقش مهم داشته است غرور بدخشانی بودن این مردم حس شده است که هر چند مهم نیست تا در این جا از آن یاد کنم ولی شاید بی جا و بی تاثیرهم نیست که از آن در این جا بنگارم، مثلن نقش آزادی خواهی و آزاده گی، سیاسی بودن، فرهنگی بودن، داشتن لعل و لاجورد که این ها همه و همه نمای یک غرور را نشان میدهند.
زیر بار بیگانه زندگی بسی ننگ است
زادهی بدخشانم سر به آسمان دارم
محمد طاهر بدخشی
عمریست که بوده به دل ارمان بدخشان
صد شکر رسیدم به گلستان بدخشان
از نسترن و سوری و صد برگ شقایق
فرش است به هر کوه و بیابان بدخشان
مخفی بدخشی
از عقیق است اعتبار یمن
لعل سرمایهی بدخشان است
بیدل
بدخشان شان تو یک روز بالا میشود آخر
به تعمیر تو یک معمار پیدا میشود آخر
عبدالعلی جویان
عشق از لب دریا بدخشان خیزد
در از لب و دندان جوانان ریزد
" ... "
اگر کوه بدخشان لعل گردد
به دیدار بدخشانی نه ارزد
نصیرای بدخشانی
از سبزهی خط مشکبارش پیداست
وز لعل لب شکر نثارش پیداست
بکشا نظر و تراوت حسن ببین
سال که نکوست از بهارش پیداست
مصرع راغی
تکسار من و غرور من یاران اند
آزادگی فکر مرا میدانند
شب قصهی این غرور و این کوه بلند
مرغان و ستارگان به هم میخوانند
پرتو نادری
گمانم از بدخشان آمدهستی
که یک سرلعل رخشان آمدهستی
خرامان و زرافشان و گل افشان
مگر از خاک روشان آمدهستی
لطیف پدرام
به قول دوستیی دروازهی هر بدخشانی را که تک تک کنم، شاعر است و در مورد شعر چیز های میداند، اگر تمام آن خانواده شاعر نباشند ولی این هم دروغ نیست که از جمع شان یکی آن حتمن شاعر است یا لا اقل از شعر چیز های را در سر میپروراند، زیاد دور نمیرویم و سری به تارنما های انترنیتی میزنیم و در این جا به سایت سر میخورم زیر عنوان " آب گینهی شاعران معاصر بدخشان " که به ابتکار دوست فرزانه ام، نجیب الله دهزاد ساخته شده است. در این سایت وقت آدم نا بلد وارد میشود با نام تودهی از شاعران معاصر بدخشان سر میخورد که حتا چار و یک شاعران معاصر بدخشان در آن جا نامشان نیست ولی با این هم به این همه شاعر حیران خواهد ماند ...البته این را نه تنها از زبان دوستان شنیده ام بل بار ها دوستان که از جا های دیگر بودند برایم می گفتند واقعن تمام بدخشانی ها شاعر هستند، برخی ها هم با
تعجب این حرف را میگویند ولی این به این معنا هم نیست که شعر و فقط شعر، بل در تمام عرصه ها ولی این پدیده جزء از فطرت این مردم تلقی گردیده است. به هر صورت با این حال گاهی فکر میکنم که با این همه که ما شاعر بودیم و با شعر کلان شدیم کتاب های زیادی از شاعران مان چه در گذشته و چه حال هیچ گاهی به چاپ نرسیده است و اگر از تعدادی چاپ شده است، بسیار کم و نا چیز بوده است که با تاسف در این امر هم خود را و هم همدیارانم را نا توان احساس می کنم چرا که در سر زمین که با این همه شاعر و نویسنده این کتاب ها هیچ جای را نمیگیرند و از سوی دیگر از گذشته ها تا حال به مرور زمان نه تنها از این کتاب ها خبری نمانده، بل زیر توده های خاک قرار گرفته و به خاک مبدل گشته است. در حال حاضر هم شاعر و نویسندگان زیادی را در بدخشان سراغ دارم که هر کدام شان بیشتر از ده تا پانزده اثر دارند ولی هیچ کدام آن تا هنوز اقبال چاپ را نیافته اند.
یک نکتهی قابل مکث اینکه برخی از آثار ماندگار نویسندگان صاحب نام بدخشان در دست کسانی افتاده است که این آقایان نه خود شان این آثار را به چاپ می رسانند و نه به دسترس دیگران قرار می دهند که به چاپ برسانندش، مثلن کتاب مشهور نویسنده توانا و شهیر سید عبدالکریم حسینی که " بهار بدخشان " نام دارد...این که در امر به چاپ نرسانیدن این کتاب ها از طرف نویسندگان و غیر نویسندگان چه عوامل افتاده است قصهی بسیار دور و دراز دراد که توان این بحث به آن نمیرسد. خوب به هر صورت این نبشته ها مرا به یاد یک قصه مشهور انداخت که بار ها از زبان دوستان شنیده ام که در این جا میگذارمش که خالی از دل چسپی نیست میگویند: دو برادر بوده و یکی در آموزشگاه درس می خوانده ودیگرش هم بیکار بوده است، روزگاری برادر آموزشگاهی از برادر بیکارخود خواهش میکند که همرایش به دبیرستان برود ولی او در جواب میگوید که خوب دبیرستان را که خواندی چه می
شوی او میگوید، دانشگاه می خوانم باز سوال می کند که دانشگاه را به اتمام رسانیدی چه می شوی او جواب میدهد ماستری می خوانم بار سوم پرسان میکند ماستری را که به پایان رسانیدی باز چه می شوی، او میگوید دکترا میگیرم، برای بار چارم سوال میکند دکتر شدی باز چه می شوی، وی پاسخ میدهد هیچی... برادر درس نخوانده بی درنگ جواب میدهد فعلن برادر جانت هیچ است... من گاهی فکر میکنم که ما با این همه سرمایه های معنوی که داریم در این امر هیچ هستیم، چرا هیچ گاهی ما در شناساندن اثر مان نقش نداشته ایم، انگار که هم دانش برای نام و هم دانش برای نان را داریم، گاهی کسی پیدا شده است که داشته های ما را به معرفی بگیرد خوبی خوب و اگر پیدا نشده است به حال خود رهایش کردیم.
حال بر میگردیم به شعر امروز بدخشان؛ با تاسف بسیار در بدخشان ما هنور مثل دیگر استان های افغانستان در شعر همان گل و همان بلبل وجود دارد و بیشتر در این شعر ها عاشق مثل مجنون به بیابان ها می رود و گاهی هم شمع می سوزد و پروانه را هم با خود می سوزاند، البته تا جای این هم بسیار تعجب بر انگیز نیست چرا که افغانستان یک کشور عقب مانده است و در این جا هم بدخشان با تمام غنامندی اش باز هم یک استان دور افتادهی همین کشور است. امروز در استان های نزدیک پای تخت کشور حتا هم خود پای تخت دچار این مشکل است چه برسد به استان های دور افتادهی چون بدخشان...
اما با این همه روزنه ی است که برای شعر و ادبیات در بدخشان امید می بخشد و این روزنه را نام " انجمن ادبی و فرهنگی دریچه باز " میباشد و این دریچه توسط هدهی از جوانان فرهنگی در فروردین ماه 1388آفتابی به کار خود آغاز کرد و بی درنگ گفته میتوانم که با گشادن پله های این دریچه روح ادبیات در بدخشان تازه گردید و شعر بدخشان از حالت بسیار عقب ماندگی بی گمان که خود را در قطار دیگر استان های کشور رسانید و به سخن دیگر از قافله پس نه ماند، در همین سال و در همین روزنه به تعداد بیشتر از 30 تن ازجوانان بسیار فعال کار میکنند و هر پنج شنبه عصرها نشست های به منظور تبادل دریافت ها پیرامون ادبیات و گونه های ادبی در حوزه های مختلف، در فیض آباد بدخشان برگزار می گردد و در این نشست ها به غیر از اعضای خود انجمن ادبی فرهنگی دریچه باز تعداد زیاد از جوانان و آشفته گان شعر و ادبیات
شرکت می نمایند و در هر هفته یکی از گونه های ادبی را به نقد و برسی می گرفتند که الی امروز هم چنین دوام یافته است ... اما سوگمندانه باید بگویم که در این سه سال الی هنوز کدام نشریه چاپی ویژهی ادبیات و یا هم مجموعهی از این حلقهی ادبی منتشر نشده است . اما چنانچه در آغاز گفتم این نهاد با همه مشکلات پولی توانست برای شعر و ادبیات بدخشان روح بسیار تازهی ببخشد و اولین بار همین دریچه بود که غزل معاصر با شعر سپید از نشریات چاپی بدخشان با گلوی این جوانان فریاد بزند، هر چند نمیتوانم بگویم که در بدخشان هیچ گاه شعر سپید یا غزل معاصر را شاعران بدخشان نمی سرودند که این کار هم به دور از واقعیت نمی تواند باشد، ولی تعداد شان در خود بدخشان، بیشتر از تعداد انگشتان دو دستم نبود.
قالب های شعر امروز بدخشان:
قالب ها در شعر امروز بدخشان بیشتر قالب های شیرین غزل و سپید می باشند و گاه گاهی در قالب های دوبتی، رباعی، مثنوی و مخمس پارچه های دیده می شود، اما نمیدانم چرا؟ شاعران جوان بدخشان بیشتر از همه تا حال که دیده شده است، غزل را به عنوان کار ادبی خود انتخاب نموده اند.
زبان امروز:
زبان در شعر جوان بدخشان، چنان جاریست که در دیگر حوزه های ادبی کشور، زبان امروز در شعر بدخشان از متن اجتماع بر می خیزد و در دل مردم می نشیند، همان گونه که سر و کار شعر امروز بدخشان با سنبول ها و وسیله های امروزین پیوند می خورد.
ولی برای رسیدن به آن دوسیب تنت
ببین که کفش دو پایم چقدر فرسود است
آرش راهوش
او به اندازه ی چشمان خودش آهو نیست
او همانیست که همواره خودش از او نیست
نورالعین
بشکن تیت و پرش کن قفس آبی را
به دلم خوب بریزان نفس آبی را
مشعل ارتزاد
گویی که قصه ی دل صادق هدایتم
با سرنوشت آن سگ ولگرد ریختم
ولی آسیون
گنجشک های چشم "تو از جال می پرید
از من به وزن چادری ات دور می شدی
مشعل ارتزاد
عیسا سکوت کودکی ات را به هم بزن
وقتی که شهر دامن مریم گرفته بود
آثارالحق حکیمی
شاید که او معاصرو هم عصر آدم است
حتی براش دانهی گندم حرام شد
امرالله منیب
بومی گرای:
به نظر من شعر جوان بدخشان نسبت به دیگر استان های کشور بیشتر به بومی گرای دست یافته است چرا که بدخشان جایست که هنوز غنامندی زبان پارسی - دری را نسبت به دیگرحوزه ها در این جا می شود احساس کرد،همان گونه که بدخشان را روح عظیم دری می انگارند، چنانچه بیشتر واژه های راکه زبان عربی و انگیسی و یا هم پشتو جای شان را گرفته است، میتوان به خوبی این واژه ها را از میان روستا ها و دهکده های بدخشان یافت، میتوان گفت که جا گذاری این واژه ها در شعر های امروز یک نوع غنامندی به واژه نامه های زبان پارسی – دری میباشد.
دختر ببین که دیدن ما باز هم نشد
بقال کوچه های شما میشوم نشد
نوالعین
می رسی روزی به این خواب و خیالت ری نزن
با همان یار قدیمی پار سالت ری نزن
آرش راهوش
بعد از این در خانه ام جای بخاری میکنم
خاک گردد "سندلی" لت" داد زانوی ترا
حسن کاشان
سکینه را به درخت انار"مْشتّک" کن
سپس به گریه چکر ده تمام کوثر را
مشعل ارتزاد
دو دستی بر دعا دارد خدایا خود قبولش کن
برای اینکه میمیرم دعا گر میکند بانش
حسن کاشان
هی بگير دستم، دلم زف کرد، بازهم فير شد
يک دهان صد گندگی تف کرد، بازهم فير شد
سید ضیا احمد فرید
يك روز تمام درد را در ميتم
دل بهر يگان دختر ديگر ميتم
مشعل ارتزاد
زنانگی در شعر بانوان بدخشان:
در شعر بانوان بدخشان مانند شعر امروز بانوان کشور همان ویژگی های زنانگی دیده میشود و همان درد که یک بانو در زندگی خود دارد در شعر خود به گونهی فریاد می کند. در شعر بانو شاعران گذشتهی بدخشان، اگر دقت نماییم در میابیم که در شعر شان ویژگی زنانگی دیده میشود به گونه مثال به این بیت مخفی بدخشی نگاه کنید: خط آ مد بر رخت ای سیم تن آهسته آهسته / برون شد سبزه ات گرد چمن آهسته آهسته...
برادرم
چای را مینوشد
شبیه سرنوشت خودش
همیشه سبز
همیشه صفا
من اما
شبیه سرنوشت چی کسی؟
که همیشه تلخ
که همیشه سیاه
کریمه شبرنگ
...و شبگونه ترین ابری که
متروک و ..
زمستان وجود او
عقیم و برف نازا بود
شعار خشکسالی را
به بالای پنیرکهای شال من
چنان آهسته و بیباک میرقصید
و من زن بودنم را
آیه
آیه
پا به پای مادر عیسی
به آشوب آفرین مردان شهرم
از سوراخ یک کلیسا
دانه
دانه
یک به یک تفسیر می کردم
فرحناز حصارمحل
من این جا سرگردانم
حرف هایم را به صلیب بسته اند
دندان هایم را شمرده اند
تا حرفی از میانش عبور نکند
مرا
... زندانی تار های چادرم نموده اند
خجسته الهام
خواب دیدم مریم ثانی شدم
حضرت عیسا بیاوردم به بار
فرحناز حصارمحل
هر کسی ما را به نوعی دستمالی کرد و رفت
فارغه مشهید
من دخت حادثاتم و فریاد در گلو
اشکم غمم شکسته و برباد در گلو
انوشه عارف
عصیان و آزادی:
مثل که در آغاز بیان کردم بدخشان سر زمین است که آزادی و عصیان همیشه پا بر جا در آن بوده است، و مردم آن با همان باوری آزادگی خود زندگی می کنند، گاهی می توان شعر بدخشان را شعر غرور و عصیان نام نهاد شعر که مانند کوکچه شور و غوغای را در خود دارد، شعر که همزمان با لعل و لاجورد از میانه های کوه ها فریاد میزند و شعر که از خون سیاووش که آن را گاهی گل سیاووش میگویند فریاد میزند و شعر شاعران که فرزانهترین شخصیت ها را چه در دنیای سیاست و چه در دنیای ادبیات در خویش داشته است، بیان میکند.
مباد بشکند آن عزم آهنین شما
شکوه پنجهی تاریخ شد نگین شما
به دیر پای امواج یک نظر بکنید
که خواستگاه غرور است سرزمین شما
سید گوهر باقری
یک بدخشان لعل دارم من نهان در دامنم
موج از خود رفته ام سر به ساحل میزنم
زادگاه من بود برتر ز پرواز عقاب
خون خورشید است جاری بر بلند های تنم
دکترخاکساری
وقتی که اوج حادثه را باز پر زدیم
بر بارگاه خفت دیرینه در زدیم
صبور صهیب
ما از چراغ های خیابان رو به رو
در رهنگر حادثه خورشید ساختیم
رامین فرارون
ماهی خور پیر!
دندان هایت را به گوشت گاو بچسپان و عادت ده دیگر
داکتر شمس
دیوار مرز را شکست مرد کوه سنگ
با یک چراغ سبز به دست مرد کوه سنگ
آرش راهوش
ای چلهی قیامت یک برف باد تند
آخر بیا که سینهی مرد است سینه ام
امرالله منیب
عاشقانه سرای:
چارباغ عاشقانه سرایی را درشعر بدخشان میتوان مانند دیگر استان های افغانستان، شعر پس از طالبان یا ادبیات پس از طالبان عنوان کرد، شعر که شاعر وقتی به جاده میرود با معشوقه اش یا با دوشیزهی زیبا روی دیگر آشنا می شود و بی گمان برایش عاشقانه می سراید. شعر شاعر که دیگر از کفاندن مجسمه های بودا و سوختن تاک های شمالی برایش خبر نمی رسد و شعر که شاعر در دنیای امروزی خود است نه در دنیای که هر لحظه در دلش تشویش باشد که طالبان از پل «تشکان» عبور میکنند و شهر فیض آباد را تصرف نموده، دار و ندار شان را به پنجابی های پاکستانی تسلیم و یا میفروشند. هر چند حاکمیت امروز کشور هم کمتر از حاکمیت طالبان نیست تنها فرق این است که آن ها با دموکراسی داخل نشدند و این ها از پشت دموکراسی همان جنایت را انجام میدهند ولی با آن هم بهتر است ... پس شعر امروز شعر است که شاعر برای معشوقه اش
میسراید.
خنده کن خندهی تو حالت گریان دارد
در تنت سیب عجب شاخهی لرزان دارد
آرش راهوش
وقتی ترانهخوان میگذشتی از میان سنگها
میپنداشتم
دریاچهای به من دل بسته است
حالا که در خاک خفتهای
گورها عاشقم شدهاند.
مجیب مهرداد
سلام خنده هایت صبح پامیر است نازی جان
لبانت توت های سرخ "پنشیر" است نازی جان
نورالعین
به روی تخته سنگ کوچه ات از بام بندازش
دل را چون پشک هر روز پشتی خانه میبینی
امرالله منیب
این عشق داغ تو که لگد می کند مرا
ازمن که هرچه ساخته شود می کند مرا
آرش راهوش
وقتی دوباره برگشتی
گورهایم را حساب کن
در نبودنت روز هزار بار مرده ام
خجسته الهام
از سر دیوار شان در کوچه می بیند مرا
باد؛ مویش را به چوب زینه غجک میزند
نورالعین
ترا با همهی رسالت پیمبری سوگند
من به همهی آیه های نزول لبانت
ناخوانده ایمان آورده ام
امین کاشغری
شعر که مینویسم
یاد دختر زرین کار دهکده می افتم
وقتی رویا هایم را
سه برگه میدوخت
و عاشق باغ دستان اش میشد
فریدالدین برزگر
باز آغوشت دوتا بم بسته بودک در بغل
فکر کردم بنده را یک انتحاری میکشد
سید ریاض الدین رسیس
ام عید قدر دست سفیدت بزیب بود
وقتی که گونه های تو یک قاب سیب بود
امرالله منیب
آغوش ات را که می گشایی
میتوان گفت این دل
که کبوتر سفید
در بارش سخت برف
محتاج گرمای آشیانت باشد
کتایون احمدی
من گندمم که برسر راه تو قد کشید.
وز خاکباد خشم شما گرد خورده ام
امرالله منیب
بیا برفی نما این آتش افروز
شبی تاریک بنشین در کنارم
گرم آیی و تک بیتی بخوانی
به آغوشت گل مریم بکارم
خجسته تمنا
تو چنين نمك حرامي به نظر نمي رسيدي
كه گذشته ها نشستم سر تو حساب كردم
مشعل ارتزاد
یاس و نا امیدی:
سوگمندانه باید بگویم که در شعر جوانان بدخشان در این اواخر بیشتر از گذشته یاس و ناامیدی دیده می شود در گذشته ها به باور من این گونه زیاد نبود، بسیار کم دیده می شد اما با تاسف باید بگویم در این بررسی بیشتر شعر بدخشان را نا امید یافتم ... یکی از عوامل نامیدی ها در این شعر ها به باور من انتحار، ترور و حذف نمودن قهرمانان این مرز و بوم چنان که دارند این شهر را شهر بی قرمان می انگارند...
من در گوشهِ وحشتزده و تنها
به خزانی می اندیشیدم
که آبروی یک بهار را میبرد.
مشتری دانش
ازبس خلاف پیهم وپیوسته کرده بود
انگشت انتقاد مرا خسته کرده بود
امرالله منیب
آفتابک! به خانه ات برگردد، موج ماه و ستاره میخواهم
ساعتک! هشت شام دیشب باش، پدرم را دوباره میخواهم
نورالعین
وحالا درمیان واژه های شعرمی لرزم
برای شعرهایم می شوم تکفیرباور کن
ولی محمد آسیون
دی لاف میزدم که بیایی به خانه مان
اکنون میا ! که خانهی ما را خریده اند
امرالله منیب
به برگ برگ کتابم واژه جنگ است
ز شور و مستی اشعارعاشقانه تهيست
سید ضیا احمد فرید
پاییز که شد
به باغ برو
من تمام هستیم را به درختان سپرده ام
دستانت را ببر بالا
هر برگ که به دستانت افتاد
پارۀ من است
خجسته الهام
پدر به جبهه برفت وشهید آوردند
همان زمانی که میثم دو ساله بود وفقط
مه چم که سبزه چرا کوچ کرده بود آنروز
هجوم لشکر یک مشت لاله بود وفقط
امرالله منیب
ای دوستان! سیاسی شوید زندگی کنید
شاعرشدم به قسمتم آدم شدن نبود
ولی محمد آسیون
ناچار دستان دعا را
برآسمان ابرآلود قارون قرن دراز کرد
و از گناه نابخشودنی که پارچه نان باشد
طلب آمرزش نمود.
نگهت عبیر رشته
یک چاشتگاه داغ من و یک چنار پیر
با چهچه ی کلاغ من و یک چنار پیر
آرش راهوش
در وطن بی داد شد اما کسی چیزی نگفت
ظلم و استبداد شد اما کسی چیزی نگفت
عبدالبصیر وثیق
برهرچه درخت است شما مرثيه خوانيد
ازداغ تبر آفت پاييزچشاندند
منیر احمد بارش
قرن ها مهر خموشیست زبان مارا
یوسف نوری
اینجا هزارخوشه که قامت کشید و بعد
بختش اسیرفاجعه ی داس کرده بود
اینجا که یک ستاره طلوع کرد، ابرها
ازبهراستضاح اواجلاس کرده بود
ولی محمد آسیون
دوستی به غصه گفت مرا:مادرت چه شد؟
گفتم که ازاصابت هاوان شهید شد
اشک اش چکید وگفت:بگوخواهرت کجاست؟
گفتم که درشکنجهی زندان شهید شد
منیراحمد بارش
طنز در شعر بدخشان:
همان گونه که در طنز امروز افغانستان از کنار نام طنز نویسان شهیر کشور که از بدخشان استند مانند احسان الله سلام، نجیب الله دهزاد و صمد سارم " مستعار " ،گذشته نمیتوانم در شعر هم از فرزانه مرد بلند نام شعر معاصر کشور استاد پرتو نادری که بیشتر شعر اش رنگ و بوی طنزی دارد بی درنگ گذشت نمیتوانیم ... در شعر شاعران جوان بدخشان گاه گاهی تکه های زیادی طنز دیده میشود، این تکه ها گاهی از آمدن کلاغ ها به سوی صلح میباشد و گاهی غربی ها می آیند و شرق را دو نیم میکنند.... به این پاره ها نگاه کنید:
ای غرب بیا که شرق را نیم کنیم
در سهم شما نشسته تفهیم کنیم
هر چند زمین از پدر من باشد
ای شق مکن بیا که تقسیم کنیم
ولی محمد آسیون
چه جای شکر، نه آن که کبوتری، حتا
کلاغ هم پس از این، سوی صلح می آید
مشعل ارتزاد
یک کسی افسانهی برگشت بر تاریخ گفت
بی گمان این مرد افغانیست حرفش را مزن
عتیق شانلی
تمام زندانیان قندهار
در نبوغ فرار رگهایم زندانی میشوند
مشعل ارتزاد
امیدی نیست در رمز سیاست کردن دولت
حکومت کردنش صندوق تاوانیست، میدانی؟
سید ریاض الدین رسیس
و فرجامین سخن این که هر چند گاهی اشکال های وزنی در شعر بدخشان دیده می شود ولی به گفتهی یکی از رفیقام این مشکل در شعر بیشتر حوزه های کشور وجود دارد، با آن هم میتوان گفت که امید واری های زیاد در نسل نو و در شعر نسل امروز بدخشان دیده می شود. به هر رو امید وار هستم که پایه های شعر امروز و سرایندگان انجمن دریچه باز که نخستین پرچم دارانی شعر امروز یا به سخن شعر سپید و غزل معاصر در بدخشان استند، بال های شان بیشتر به پرواز دربیاید و به آسمان ها برسند.
29 دلو 1390 آفتابی ، شهر فیض آباد، بدخشان
|