نه خوابی بود و نی کابوس
نه شب بود و نه تاریکی
به روزروشن این دزدان
غارت کرده اند ما را !
به یغما برده اند بی باک
سراسر هست وبود ما
نه شب بودونه تاریکی
نه خوابی بود و نی کابوس
که بانگ قهقه ی ضحاک
چنان فریاد وحشتناک
زهیبت شهر را جنباند
زمین واسمان لرزاند
نفس درسینه ها خوابید
وبغض اندرگلو پیچید
همه !
چشمان شان بستند
وشهری سربروی زانویش مالید
ودراغوش بگرفت زانوی غم را
باافسوس ... باتردید.
...
تلی ازپیکر کوهی جدا شد
بسان گردبادی درهوا شد
مهین تندیس پندار کهنسال
نمود ابهت زیبای دوران
که عمری قصه گوی قرنها بود
همه درد اشنای غصه ها بود
صفا و مهر و شادی داشت بر لب
شکوه جاودانی را گواه بود
میان گردباد پیکر خویش
بچرخید و بسوی اسمان رفت
چنان سنگین و با تمکین و ارام
تو گویی او به عرش کبریا رفت
به بال روشنایی سوی خورشید
چو شمع انجمن بی مدعا رفت.
...
میان حسرت وافسوس واندوه
نثارش کردم اشکی از ته دل
نثارش کردم اشک از بی نوایی
بسان عاشقان روز جدایی
که این قلب حزین خانه ویران
ندارد هدیه یی جز چشم گریان .
نه شب بود و نه تاریکی
نه خوابی بودو نی کابوس
که شهر غلغله خاموش شد خاموش !
نه مشعل ماند ونی فانوس
وزان رویای شهما مه و سلسال
زماتمجامه شب شد سیه پوش
همایون مجید
. .
هنوفر المان
|