استاده بود پیکر بودای بامیان
آن پاسدار فرهء فردای بامیان
بودند خوار مایه همه تن تناوران
در مقدم شکوههء والای بامیان
صد جویبار ، زمزمهء شعر مینوشت
برموج موج روشن دریای بامیان
تا تاختند لشکر بیگانه از خدای
پامال غم شده ست سراپای بامیان
هرشب ستاره میچکد از چشم آسمان
بر سنگ سنگ گریهء شبهای بامیان
یک برگ عشق ، یک گل شادی نمیدمد
آوخ به باغ ودامن صحرای بامیان
چشم شکوفه اش نشود باز در « مزار»
نوروز سوگمند ز هیهای بامیان
گریید ای بتان طراز ، ای بت تتار
در سوگنای هجرت لیلای بامیان
سر برکن ای چکامه سرا پیر دردمند
یغماییان شدند به یغمای بامیان
چشمی که کور حق بود و مهر و مردمی
کی بنگرد به صورت زیبای بامیان
گوشی که کر بود به صدای خودی نه غیر
باری چگونه بشنود آوای بامیان
دست کدام اهرمن آورد خشم کور
کین گونه کس نمی شکند پای بامیان
گنجی مگر نهفته به بنیاد خویش داشت
تا بر کنند کاخ کنشکای بامیان
فرعونیان جهل شکستند بی دریغ
تندیسهء بلند مسیحای بامیان
آیا بود که زنده شود، روشنی دهد
شمعی که مرد در شب یلدای بامیان؟
کین لعبتان مهر و هنر، عشق و آشتی
رفتند از حریم دلارای بامیان
ای قرن بی عطوفت چندین هزار رنگ
مرگت به کام باد چو اعدای بامیان!
استاد رازق رویین