مقدمه مترجم: همانطوریکه در شماره قبلی به ترجمه اثری در مورد "پروژه نویسندگی زنان در افغانستان" پرداختیم و گفتیم، هرچند از میهن خبر غم و درد زیاد می رسد، ولی گاه و بیگاه، از آن باغ بری هم می رسد. آنچه در پی می آید، با تمام عادی بودن آن، خبرهای امیدوار کننده در خود دارد. غرض معلومات خوانندگان گفته شود که این نوشته از بخشی به نام "جبهه جنگ" روزنامه نیویورک تایمز گرفته شده است. در این بخش خبرنگارانی که در افغانستان اند گذارش های خود را می نویسند. ویژگی این بخش این است که روحیه و روال آن بیشتر به خاطره نویسی می ماند تا گذارش اخبار. نویسندة این اثر، خانم جاله تیبالت، در امریکا برای مدت کوتاهی معلم بوده است و حالا، هم وظیفه تدریس انگلیسی به حیث زبان دوم را در کالج شهر سنتاباربارای
کالیفورنیا دارد و هم به صورت منظم به افغانستان می رود و در آنجا به تدریس و پرورش استادان افغان می پردازد.
حامد علی پور
نویسنده در کابل نویسنده در جریان تدریس معلمین افغان
یازده سال قبل اگر در یک صنف مکتب در کابل میرفتید صحنه چنین می بود: فقط بچه ها، روی هر میز یک قران، معلمین مرد مصروف نماز دادن، و محض تدریس مضامین دینی در تمام مکاتب و دانشگاه های کشور، شاگردان ملبس به پیراهن تنبان و لنگی، و چوکی های خالی در صف آخر صنف، چوکی های که برای دختران مدنظر گرفته شده بود.
و اگر برای یک لحظه چشمان خود را می بستید، فقط صدای ضعیف بچه ها را می شنیدید که آیت های قران را باربار تکرار می کردند.
شما درین کلاس ها معلمان زن یا دختران مکتب را نمی دیدید. معلمان زن به صورت مخفیانه در تهکاوی ها به دختران درس و تعلیم می دادند و گاه در صورت افشا شدن این کارشان، به خاطر تدریس دختران به صورت شدیدی مجازات می شدند. در آن زمان، زنان اجازه رفتن به دانشگاه و مکاتب را نداشتند و جایگاه شان در جامعه در زندگی میان خانه قید شده بود. آنها راه دیگری نمی دیدند به جز از اینکه در عالم ناشناسی به تدریس بپردازند و بیاموزند.
در سال 2001 در کابل صدای زن، خندة دختران، و شوخی و مذاح آنها با همدیگر شنیده نمی شد. اگر به یک صنف می رفتید، باید چشمان خود را می مالیدید تا به تاریکی آن عادت کنید و بعد می دیدید که چوکی های خالی در آن صنف زیاد است و از دختران خبری نیست.
هرچند من این وقایع را به چشم خود ندیده ام، ولی احساس می کنم که دیده ام. عکسهای آنرا دیده ام، کتابها در مورد آن خوانده ام، داستانهای آنرا از دوستان و همکاران و شاگردانم شنیده ام. این صحنه ها چنان در ذهن من زنده است که احساس می کنم من در آنزمان در آنجا بوده ام.
یازده سال قبل من به هیچوجه در تاریکی صنف های کابل چشمان خود را نمی مالیدم. نخیر، من در یک صنف پاک و نظیف و روشن در امریکا تازه معلم شده بودم و صنف ششم را تدریس می کردم.
هرچند من همیشه می خواستم که معلم شوم، ولی هیچگاه درین مورد فکر نکرده بودم که استعداد و مهارت خود را در راه ساختن یک نظام تعلیمی در یک کشور دیگر استفاده کنم.
ولی واقعه یازده سپتامبر همانطوریکه زندگی بسیاری ها را تغیر داد، زندگی مرا نیز متغیر ساخت.
وقتی تعمیر های عظیم به زمین غلتیدند و مردمان سوگوار شدند و باور شان نمی آمد که چه فاجعة رخ داده است، من به یکبارگی معتقد شدم که باید به افغانستان بروم. من خودم افغان نیستم ولی آنروزها شدیداً آرزو داشتم به آنجا بروم و به دختران افغان درس و تعلیم بدهم و در مورد فرهنگی که سالیان دراز بود پنهان و دور از انظار مانده بود، چیزی بیاموزم. آنوقت نمیدانستم که از چه طریق به افغانستان بروم، بنابرین به انجمن سپاه صلح (Peace Corps) پیوستم. آنها در اوایل مرا وظیفه دادند که در چین و ماکورنیزیا درس بدهم ولی افغانستان را هیچگاه فراموش نکردم.
زمانی که ماستری خود را در رشته تدریس زبان انگلیسی تمام کردم، با یک برنامه تحصیلی که به آن (فیلوشپ) می گویند و از طریق وزارت خارجه امریکا تهیه شده بود، آشنایی پیدا کردم. از طریق این برنامه، معلمین به کشورهای خارجی می روند و به تدریس زبان انگلیسی در دانشگاه ها و مکاتب می پردازند. با کمی جستجو دریافتم که آنها حاضرند دو نفر را به افغانستان بفرستند. من به سرعت به آنها تماس گرفتم و آمادگی خود را برای رفتن به کابل اعلان کردم. آنها به زودی قبول کردند.
و بدین گونه این فرصت بدست آمد که به افغانستان بروم.
امروزه نه تنها من، یک زن، در یک صنف در کابل درس می دهم، بلکه خود صنف هم به مراتب متفاوت از هفت سال قبل است.
در یک کلاس دانشگاه در کابل دختران و پسران پهلوی هم به تدریس می پردازند. معلمین مرد و زن مضامین مختلف را تدریس می کنند. دختران دامن های کوتاه (مینی سکرت) روی پتلون های تنگ و چسپان کوبای می پوشند. بوت های فیشنی، جراب های نازک، عینک آفتابی ساخت ورساچی و روسری های مد روز که تازه از دوبی آمده است، به تن می کنند. دخترها با ابروهای نازک، لبان سرخ لبسرین پر، موهای رنگ بلوند شده که فقط قسمت پیشروی آنرا از زیر چادر خود نمایان کرده اند، در صحن دانشگاه دیده می شوند. بچه ها ملبس به دریشی های جدید و مد روز، موهای شان به تقلید از هنرپیشه های هندی شانه شده، ساعت های سویسی در یک دست و تیلفون های آخرین مودل در دست دیگر، هم در صحن دانشگاه قدم می زنند.
در لابلای بحث و جدل محصلین این قصه های گذشته و امروز را می شود شنید:
"در زمان طالبان من زبان انگلیسی را در اطاق خود با خواندن دکشنری یاد گرفتم. من اصلاً نمی دانستم که صوت زبان انگلیسی چگونه است. و فقط در ذهن خود یک برداشت از آن داشتم. حالا من این انتخاب را دارم که در یک صنف زبان با یک معلم انگلیسی که از یک کشور انگلیسی زبان است صحبت و مکالمه کنم. چه کسی میدانست که یکروزی این فرصت برای من داده شود؟ این یک رویای است که به حقیقت پیوسته است."
"امروزه، این مکان دو هدف مختلف دارد. از یک طرف "فیشن تون" است و از سوی دیگر "پوهنتون". من در گذشته وقتی به فاکولته می رفتم مجبور بودم که یک یونیفورم بپوشم. حالا می توانم که دریشی ایتالوی بپوشم و نکتایی بزنم. به نظرم که با این دریشی و نکتایی من خوبتر معلوم می شوم."
"من درس دادن را بسیار دوست دارم ولی در زمان طالبان نمی توانستم در اینجا بمانم زیرا زنها اجازه تدریس نداشتند و معلمی یگانه شغل من بود، من مجبورشدم که به ایران بروم. در تهران من در یک دانشگاه تدریس می کردم. من می توانستم بدون هیچگونه خطری به تدریس در ایران ادامه بدهم ولی حالا که دوباره به وطن برگشته ام، خوشحال استم که دوباره مرا به حیث استاد قبول کرده اند."
"بهترین وقت زندگی ام زمانی است که به دانشگاه می آیم. در زمان طالبان من فقط هفته یکبار از خانه بیرون می شدم تا کمی مواد غذایی بخرم. ذهنم تقریباً از بین رفته بود. حالا من مشتاقانه به تحقیق در انترنت می پردازم و میخواهم که شاگردانم را به بهترین وجه تدریس کنم. زندگی این است، آنروزها واقعاً مرگ بود."
"در آنروزها من یک نوجوانی بیش نبودم. هر روز یادم می رفت که لنگی خود را به فاکولته با خود بیاورم و مقامات مرا هر بار به سختی جزا می دادند که چرا لباس درست نپوشیده ام. یک روز که باز لنگی ام یادم رفته بودم، رئیس فاکولته به صنف ها آمد. یک بچه که پهلویم نشسته بود لنگی درازی به سر داشت. او قسمتی از لنگی اش را روی سر من گذاشت و ما پهلوی هم جق جق نشستیم و فکر می کردیم که رئیس فاکولته متوجه نخواهد شد. ولی او به زودی فهمید که ما چه منظور داریم و مرا به سختی جزا داد. ولی امروز هر وقت به یاد آن خاطره می افتم، خنده ام می گیرد که چطور معصومانه به نظر خودم مشکل خود را خواستم حل کنم."
"وقتی طالبان اداره کشور را بدست داشتند، استادان ذکور باید مضامین دینی را تدریس می کردند. فرقی نمی کرد که رشته یک استاد فلسفه، زبان، یا ریاضی بود. به ما گفته بودند که این دانشگاه یک مدرسه است و باید به اساسات یک مدرسه تدریس کرد. حالا من با شاگردانم شکسپیر، داستایوسکی تدریس می کنم و هر روز صبح با آنها فوتبال بازی می کنم. بهتر است که شاگردان در ساحات مختلف زندگی چیزهای یاد بگیرند."
دوسه روز پیش، وقتی من به همراه استادان افغان که آنها را تدریس می کنم آمادگی می گرفتیم که برای شاگردان کورس "فرهنگ امریکا" را در دانشگاه کابل تدریس کنیم، به یک مشکل برخوردیم. اینبار، مشکل این نبود که اطاق سرد است، قلم و کاغذ کم است، یا ترس مجازات از طرف مقامات موجود است. نخیر، مشکل این بود که شاگرد آنقدر زیاد بود که ما به قدر کافی چوکی نداشتیم.
امروز، به عوض اینکه به یک تعمیر خالی نگاه کنم و حدس بزنم که خدایا تمام این دخترها کجا شدند، من به صنف خالی و نیمه روشن خیره می شوم و فکر می کنم که برای شاگردانی که چند دقیقه بعد با اشتیاق تمام به این صنف می آیند از کجا چوکی و میز پیدا کنم. این مشکل را من با خوشحالی فراوان در زندگی خود می خواهم.
|