بدنت را می بینم از سوراخی در وطنم
می خواهم این سوراخ ها بسته نشوند با دکمه ای
با پاره سنگی و پینه ای
یا با کلیدی
برهنه که می شوی می لرزی
و من هم می هراسم
و هرکه ترا ببیند هم می لرزد
خدا کند هیچ کس
ترا نبیند
در نزدیکی اندام من
یا در چشم انداز من
به پستان هایت که دست می برم
آواز جریان خونم را می شنوم
رگ هایم را گشاد می کند این آواز
و در حنجره ام نیز جا نمی شود
می خواهم به میدان هایی بگریزم
که بگنجد این آواز
به تنگی هایی
که بترکاند این آواز
می خواهم به میدان چه ای بگریزم
و نفسی تازه کنم
می خواهم خودم را در آغوشت
زنده دفن کنم
و در زیر بازوانت واصل شوم
به عناصر سفت ابدی
می خواهم در پیش چشمان تو بدرخشم
و گرمی و آوازه ام از آن تو باشد
می خواهم در لای هر پرده و پشت هر دیواری که باشی
مالک اسراری باشم که در چین های چادرت نمی پوسند
و با گرمای بدن به سطح پوستت می آیند
چیزهایی که مشتت را با آن ها بسته ای
و اصرار دارند که دستت را بخوانند
همین که از تو دست می کشم
در رگ هایم
تمامی جریان های بیرونی می خوابند
و خون من
ملتی است سرشکسته
که مغلوب تنگه ها شده است
می خواهم نفس هایت
که بیشتر از آوازت به گوش رسیده اند
آوازت را به دنیا بیاورند در خانه من
می خواهم از پشت دیوار ها و درون چاه ها با دندان هایم بیرونت کنم
و در آفتابی های بی غش، بی سایه مردان فضول
موهایت را تماشا کنم
که نسیم
خون هر تار آن را گرم کرده است