کابل ناتهـ، Kabulnath

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 
   

                   

داکتر حمیرا نگهت دستگیر زاده

                                 شبی مهرباران در هامبورگ

 
 

 

 

از 21 نوامبر سال پار  که در فیستیوال بین المللی رومی در اسلو اشتراک نمودم ،چنان پیش آمده که 21 ماه های بعدی را نیز به گونه ای با بزم های شعر و ادب سر کرده ام . فیستیوال رومی به معنی دقیق، نمایش اندیشه ی مولانا در سه روز  پی هم بر زیبا ترین ستیژ و در برازنده ترین تالار بود. اشتراک هنرمندان و شاعرانی  از  سه کشور فارسی زبان در کنار هنرمندان و شاعران نوروژی ، هسپانیایی ، انگلیسی و افریقایی با زبان های خود شان و اندیشه های ویژه ی شان در یک نظم بی نظیر نه تنها مولوی را زنده ساخت بلکه در هر یک از شرکت کننده گان شوق شرکت در برنامه های شعر و ادب را دو چند کرد. شاید از آن بود که من عاشقانه به سوی هر گردهمایی بعدی شتافتم.

بعد از فیستیوال رومی تکرار شیمی درمانی هم خود را  بر برنامه های من آویخت. باید باز به چهار دوره ی شیمی درمانی تن میدادم ، سخت بود و ظالمانه که در یک  سال دوبار با این زهر روبرو شوم اما گریه های پنهانی هم از تکرارش پیشگیری نکرد . خوشبختانه هر دوره شیمی درمانی از چهار هفته ساخته میشود که هفته چهارم را وقفه میگویند یعنی هر 21 روز ، روزهای دارم که شیمی درمانی نمیگیرم .خدا داد و من پذیرفتم که این وقفه ها را وقف شعر وادب و دیدار دوستان ادیب و صاحب ذوق کنم.

21 دسامبر در هالند به محفل شعر خوانی رفتم بد نبود

21 جنوری خانه ی مولانا در شهرفرانکفورت آلمان شب یلدارا تجلیل می نمود . بانو صنم عنبرین با مهربانی مرا در این بزم فراخواند ، با شادی پذیرفتم و راهی فرانکفورت شدم. صنم نازنین با خاطره آریانفر  به پذیرایی آمدند و تا فردایش که لحظه ی برگشت بود مرا به مهر شان آراستند. خنده ها و شوخی ها ی دوستانه در کنار شعر خوانی شب یلدا مرا از نشاط انباشت اما نگاه های پر مهر و واژه های درخشان مهمانان این شب ،لذتی دیگر داشت. مست از سرور دیدار و سرشار از صمیمیت یاران و لطف داکتر احمد شاه که اتاقی را در  هوتل اش  دراختیار ما گذاشته بود به خانه برگشتم.

 شوق سفر دیگر در پاهایم نفس میکشید که زنگ پر مهر جناب مهرین رسید. دوستی که خود و خانواده ی مهربانش همیشه حصار صمیمیت های دست نیافتنی اند . هنوز معلوم نبود که شب شعری هم در راه خواهد بود این فقط سفری بود برای تجدید دیدار با دوستانی که سالها ندیده بودم .شب شعر هم خود را به این سفر بخشید جناب رضایی با مهربانی به مهرین عزیز ازپیش انداختن تاریخ  محفلی حرف زده بود که قرار بوده به مناسبت افتتاح انجمن زنان کانون فرهنگی افغانستان-آلمان برگزار شود ، چنان که من بتوانم در آن شرکت کنم .یعنی همزمان محفلی برای من و برای زن باشد. من نمیدانم انجمن به مناسبت من افتتاح شد یا من به مناسبت افتتاح انجمن زمان به دست آوردم تا کشتزار محبت ها را خوشه چین باشم. اما نیکو بود و سخت ارزنده!

خانم مهرین از دو روز پیشتر از محفل ،مهمانداری مفصلی داشت با خنده و شوخی های خاص خودش به پذیرایی مهمان های که به دیدن من می آمدند میپرداخت و نصیر مهرین هم  جفت همسرش مرا از شوخی و آزار های مخصوص اش بی نصیب نمیگذاشت. اتاق دخترکش لیلیه من شد و دخترش اواره ی خانه ی عمه ! نانی هم که از آشپزخانه ی مهرین به همت همسر و خواهرش به میز نقل میکرد، فقط هوسانه بود ! :... "سلطان جهانم به چنین روز غلام است"  بود و من بودم و دوستی ها محبت ها و صمیمیت،  که فضای خانه را رنگ میزد.

 

***

 

مثل همه بزم های ادبی و فرهنگی، تدویر کننده ها در تشویش دیر شدن  برنامه به خاطر دیر آمدن مهمان ها بودند. ساعت 7 را ورود به تالار و ساعت 8  را آغاز برنامه اعلان نموده بودند. هنوز 15 دقیقه از 7 نگذشته بود که تعداد مهمان ها از تعداد چوکی ها بیشتر شد و این روند سبب شد تا برگزار کننده ها دو سه بار برای آوردن چوکی به خانه های شان بروند  . در آخرفرهنگ دوست گرامی  آقای  ظاهر فایق از رستورانش چوکی آورد و برنامه سر ساعت شروع شد . هنوز هم شاهد رسیدن مهمان ها ی  تازه به تالار بودیم که بیشتر شان در دهلیز و کنار تالار ایستادند .

میز ساده و پرده ی خوش خطی که خبر از افتتاح انجمن زنان میداد ستیژ را می ساخت و در دو کنار ستیژ بومیر و کامره های فلم برداری که گاه به وسیله جناب رضایی و گاه توسط پسر یا یکی از اعضای خانواده اش استفاده میشد قرار داشت. چای وقهوه در کنار سالن چیده شده بود که  مریم رضایی  ترانه رضایی و نظیفه ننگیالی با لبخند کشاده مهمانان را میزبانی میکردند.

مهمانان این بزم چراغ حضور شان را پیشتر از میزبانان به محفل بخشیده بودند به ویژه مهمان های که عادت داریم ایشان را همیشه با تاخیر در محفل ببینیم؛ از همه زودتر آمده بودند و مردم از فرصت استفاده میکردندو نشاط دیدار این عزیزان را با گرفتن عکس با خود تبجیل می نمودند.از  این مهمان های عزیزو  محبوب همگان ، هنرمند و هنرشناس شناخته شده ای که کتاب تاریخ موسیقی اش چون یگانه کتاب منبع، همیشه در هر تحقیقی حضور خواهد داشت جناب مددی ،هنر مندی که من صدایش را همیشه عاشقانه دوست داشته ام و به وسعت اندیشه ،دامنه اطلاعات ،مناعت طبع و استغنای ذاتی اش ارادت ورزیده ام جناب ظاهر هویدا و بانوی که با صدای ابریشمین اش موسیقی را به شکل جدی و مکتبی دنبال میکند بانو فرشته سما بودند.

هربار که پشت سرم را نگاه میکردم صد شکر بر دل و زبانم میگشت که این همه مردم به شوق، داخل تالار میشدند .

خانم فخری صفرزاده برنامه را آغاز نمود .صدای رسا و خوانش استوارش تالار را به خاموشی خواند .برنامه با این صدا و خوانش آغاز شد ،شب شعرشروع شد، شبی یگانه  شروع شد و روحی مستانه به تن شب درآمد و همه را به همه عزیز ساخت جمعیتی بود در ان محل که گویی صدای آن آواز خوان قدیمی از دور دست ها میرسید که ..."امشب هیچکس بیگانه نیست "، یگانگی عجیبی در تن لحظه ها جاری بود همه لب ها میزبان لبخند و همه سینه ها چراغانی مهر ،کاش : "خدا از عمر ما بر عمر این شبها بیفزاید " .

صدای آقای رضایی از پشت میز ساده یی  که تریبون محفل بود مژده رسان تاسیس انجمن زنان بود و بعد از آن زیستنامه ی من به صدای  دلنشین و گرم مریم رضایی پیوند خورد . بومر تالار عکس هارا نمایش میداد  و جمع مهربانی به این پرده چشم دوخته بودند .مرا پشت آن میز ساده صدا زدند ، میز ساده ؟ نه زیبایی آن سوی میز این ساده گی را در ربوده بود میزی که در آنسویش هنرمندانی چون جناب ظاهر هویدا  ،جناب مددی ، با نو فرشته سما و شاعرانی چون شاعر و نویسنده توانا جناب جلیل شبگیر پولادیان ، نویسنده و مورخ پرکار  که دوست ندارد در باره اش گفته شود : نصیر مهرین ،شاعر ادیب اسد راستا حبیبی ، استاد گرانقدر سهیلی، شاعر و شعر شناس جناب ابطایی ،شاعرو نویسنده خانم نسرین رنجبر ایرانی ، هنرمندی به چندین هنر آراسته : جناب انوش ( از کشور ایران) هنرمند و نوازنده ورزیده جناب ذکایی نشسته باشند ؛دیگر ساده نیست ،آراسته ترین میز خطابه ی بود که تا امروز نصیبم شده بود.

حرف زدم و به همه نگاه کردم عشق از سیمای همه رو به زمین چشمان من می بارید .شعر خواندم و به چشمان مهمانان نگاه کردم عشق از چشمان شان بر درو بام نگاه من فرود می آمد همه "ذرات وجودم متبلور شده بود" و نماز از موج صدایم  روبه قبله ی عشق ادا میشد و من سجاده نگاهم را به پهنای مهربانی گسترده بودم در هر نماز خوانده میشدم و در هر دعا پر میکشیدم . زیبایی آغوش باز کرده بود و تمام این شب و تالار را با مهربانی به خود می فشرد. از پشت میز با خوانش آخرین شعر بر پا خاستم تمام تالار با من به پا خواست تکریم کردم  محبت شانرا و باز شرمسار این ارج گزاری ماندم .

 

***

صدای آرام جلیل شبگیر پولادیان در موسیقی نثرش جاری شد . او دو کتاب تازه  ام را ورق زده بود و حاصل این ورق گردانی اش نثر بسیار محکم و نوشته ی بسیار قوی بود که به شنونده و پذیرنده  مثل مژدهِ دیداری آشنا فرود می آمد .لطف خاص اوبه شعر من، بر کاستی های کار م پرده می انداخت .  در ختم نوشته اش یکی از شعر های مرا که دستکاری هنرمندانه کرده بود به خودم اهداکرد که به لطف کارش افزود .

مژگان ساغر شاعر جوان و دکلماتور پر شور که کمی دیر از دیگران شتاب زده به مهمانان پیوسته بود پشت همان میز دعوت شد. ساغر نخست  دوبیتی اش را که فی المجلس در باب این شب پر فیض ساخته بود برخواند و بعد مرا با اهدای شعر بسیار زیبایی مدیون محبت اش نمود.

که شعر ش را با سپاس اینجا به توجه ی تان می سپارم :

o                                                         

ساغر

ترا فصــــــــــل بهاران آفریـــدنـــد
تــــــــــــــــرا از جنس باران آفریدند

ترا شاعر زن شوریــــــــده یی شهر
ترا خــــــــــواهش تـــرا جان آفریدند

ترا نور بــــهشت آفـــــــــریــــنش
ترا از جنــــــــــس ایمان آفریــــدند

رموز چشـمهایـــــــــــــت مهر مُهره
لب ات لـــــــــعـــل بدخشان آفریدند

ترا گاهی غـــــــــــــزل گاهی دو بیتی
حـکـــایات گـــــلســـــــــتان آفریدند

ترا یک انــــــــــــجمن هرات شیرین
فروغِی ِ در خــــــــــــــــراسان آفریدند

ترا از خون یک دیــــــــــــوارپر شعر
تـــــرا ماه شبـــــــــــــستان آفریدند

تــــــــــــــــــرا ای رشک گلهای معطر
تــــــــــــــــــرا بهتر ز بُستان آفریدند

ترا صـــــــــلصال یا شهمامه یی شعر
ترا سر مشــــــــــــق دوران آفریدند

ترا کــــه نــــور چـــــشم شاعرانی
به وصف ات شعر" مژگان" آفریدند

مرا ســـــــــــــاغر مرا دیوانه شاعر
مرا ســــــــــــر گشته مژگان افریدند

 

ساغر در میان توجه ی وافر حضار دو شعر دیگرش را نیز به زیبایی دکلمه کرد .

اعلان کردند که نان شب را داکتر سید معروف رامیا تهیه کرده است و مهمانان را به نان شب خواندند همزمان با دعوت نان دو کتاب تازه ی من : آفتاب آواره و هیچ نتوان گفت در پنجاه سال که دربر گیرنده گزیده از غزل هایم است ، نیز به فروش گذاشته شد و من دوباره پشت همان میز نشستم تا کتاب ها را امضا کنم. دو قطار ساخته شد یکی برای خرید کتاب یکی برای امضا، کتاب ها تمام شد و مهربانی جریان داشت باز من خجل مهر دوستان ماندم . بعد از تفریح وصرف غذا  بخش موسیقی شروع شد که قرار بود به تکنوازی جناب ذکایی و جناب انوش  اختصاص داشته باشد مجری این بخش جناب حجازی با خوبی های بی حدی که دارد و با دلی که وسعت آسمان ها را در خود جمع کرده میخواست تمام این شب را به پهنا بزیید و تا بتواند موسیقی را در تن شب بتند . حجازی با شعر ها و روایاتی که از برداشت به گردانندگی پرداخت و به اطاعت از اصل ارادت و احترام نخست خانم فرشته را  که از دنیا بی خبر بود به ستیژ خواند که ایشان عذر خواست.  وقتی که همایون ننگیالی برای اجرای آهنگی پشت ارمونیه ایستاد فرصتی نیکو داشت از استاد فقید موسیقی ما استاد ننگیالی دست داد . بعد از دقایقی که تکنوازی ما را از زمین درربوده و"به کبود غرفه های آسمان " نزدیک کرده بود باز به طور غیر مترقبه جناب هویدا را به ستیژ خواند و برخلاف انتظار همه ، هویدای عزیز پشت میکروفن رفت و آهنگی اجرا کرد و اعلان کرد که این اقدام اش به خاطر من است و من مُردم از این همه محبت از این همه بزرگی از این همه شکستگی هویدا . صدای عجیبش تالار را فرو برد و صلابت و تسلط عجبیب ترش همه را فراگرفت . مطمین و استوار خواند و برگشت.  مردم تمام ستایش شانرا چون کبوترانی سفید از کف دستانشان با هزار تحسین به پرواز درآوردند .

شب در میان باران عشق و ناز و نوازش به پایان رسید و لی آرام در تن قصه های فردای ما رخنه کرد و ما هنوز از آن شب حرف میزنیم.

 

***

برمیگردم. مهرین و مهریه مهرین دو دوست بی نهایت عزیز در دوسویم ، با دلنگرانی مرا به فرودگاه میرسانند و هزار تشویش شانرا به واژه های دلسوزانه تبدیل میکنند : متوجه ات باش، چیزی میخوری که برایت بخریم ؟ به چیزی ضرورت نداری ؟ و... وقتی دل شان جمع شد یا شاید هم نشد من باید از ایشان فاصله میگرفتم دیدم هر دو با نگاه های مهربان نگران من اند تا از آخرین در رد شدم نگاه کردم هنوز به من نگاه میکردند با تکان دادن دست آخرین خداحافظی را از ین جفت عاشق گرفتم . چقدر دلم پر از مهر بود ...در دل طیاره اوج اسمان را نشانه گرفتم تا مرا  آسما ن بازتابد  و ابر ها در آغوشم کشند. بلندای آسمان میتوانست شادی ام را بازتاب باشد.

 

بالا

دروازهً کابل

 

شمارهء مسلسل   ۱۶۱       سال        هفتم             دلو    ۱۳٩٠     هجری خورشیدی         اول ٢٠۱٢ عیسوی