کابل ناتهـ، Kabulnath

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 
   
پلی شکسته از دیارغربت به «کوچۀ خرابات کابل»


 بخشی از روزنوشت های رزاق مأمون
 
 

 این عکس ـ شادروان استاد رحیم بخش ـ را از برگهء فیسبوک جناب انجنیر صدیق قیام، امانت گرفته ام که در عکس نیز دیده میشوند.
 

گفتار بیست وششم

دوم اسد- 1390 ظهر ابری، دلگیروبی باران

 

سال 1379 دریک مأموریت کاری کوتاه مدت ازسوی بی بی سی به شهرکویته پاکستان رفتم. ازجملۀ آوازخوانان مهاجر، خانم هما را ملاقات کردم. ایشان درسال 1371 دربلاک 52 مکروریان چهارم، همسایۀ ما بود. مصاحبه یی که با بانو هما انجام دادم، عادی بود؛ اما وقتی به دیدار استاد رحیم بخش، صدای جاودان موسیقی خرابات رفتم، با دلی ملول وحالتی گریان ازآن جا برون آمدم. اساساً یکی ازپسران ایشان به من به طورمتوالی توصیه کرد که از گفت وگو با وی پرهیزکنم. او گفت: پدرم دلش شکسته، حال وهوای مصاحبه ندارد. لازم نیست اصلاً به دیدارش بروی!

فرید مزدک عضوبیروی سیاسی حزب دموکراتیک خلق، سخن جالبی می زد ومی گفت:

تصمیم شرط اول موفقیت نیست؛ شله گی شرط اول موفقیت است!

اصرارمن چیزی بیشتر از«شله گی» بود. احساس غربت که ازهرزاویه به دلم نیش می زد، دنبال هم پرونده هایی می گشتم که بی رحمی های دورۀ مهاجرت را ازخود دور کنم. سرانجام یک قبل ازظهر دنبال پسراستاد درمحلۀ فقیرنشین کویته راه افتادم. ازیک کوچۀ تنگ رد شدیم ودهانۀ پیچان یک راه باریک ما را درخود فرو برد. دست چپ زدیم واز یک دوراهی معوج سربرآوردیم. خانه های کهنه خود به خود به سوی آدم زار می زدند.

وارد یک ساختمانی کوچک شدیم که هیچ تصویری ظریفی نمی توانست دربرابر چشمانم بگذارد. کلکین ها باران زده، بوی نم وسپس تاریکی.... کودکانی زیرسنین پنج وشش دردهلیزگلاویزبودند. علی الظاهر از دیدن ما هیچ کسی متعجب نشد.

خانمی درآستانۀ درکنار پله، خودش را کنار کشید. پسراستاد جلوتراز من از پله ها بالا رفت وهشت پله بعد، چرخیدیم به چپ، عقب یک دربسته. دست رهنمایم دستگیره را چرخاند:

بفرمایید!

کفش ها را درآوردم. دوگام درمیانۀ اتاق کوچک ونیمه تاریک جلو رفتم. روشنایی فضای آفتابی چشمانم را تیره کرده بود. لحظاتی کناردیوار، روی دوشک، استاد رحیم بخش را دیدم؛ جمع نشسته وزانوهایش را به طورمتوازی روی هم خوابانده. ازذهنم جرقه یی جهش کرد:

استاد... مگر، خودش است؟

سلام وعلیک گویان دست هایش را گرفتم وصورتم را به صورتم گذاشتم وحرمت بجا آوردم. استاد رحیم بخش... خدایا... آن هنرمند چهارشانه وقامت بلند، اینک درکشاکش روزگار، «یک مشت» معلوم می شد؛ خسته، نگاه های کم فروغ وتقریباً لبریز از اشک های دورۀ عسرت وعزلت.

گفت: خوش آمدی بچیم.

روبه پسربچه یی دوازده یا سیزده ساله کرد:

انیل چای بیاور!

راستش گلویم از یک حرمان اندوه پرشده بود. من دریک چنین حالات، ازفوارۀ رقت وناشکیبایی قلبم فرارمی کنم اما گریه از عقب چنگم می اندازد. وقتی درسال 1367 از زندان بیرون آمدم؛ همیشه درمناسبت های ویژه، دستخوش حملۀ ناگهانی قرارمی گیرم. رنج های روایت ناشده، شلاقی می زند به روحم وکیسه های اشکم را پاره می کند. تمام نوشته های من تقریباً درلابه لای اشک های درد وتنهایی مرقوم گشته اند. راستش همیشه کوشیده ام این راز بس پنهان بماند. روزگارومرارت ها، مرا درسی سال اخیر، ازدوره نوجوانی، قدم به قدم زده است خرد کرده و هم کف زمین ساخته است اما این قدر هست که دوباره برخاسته ام. نوشتنش خیلی سخت است .... حالا. خیلی سخت است.

عجب، من داشتم از دیدار با استاد رحیم بخش می نوشتم ... کارم درین یادداشت به کجا کشید. حالا که دمی به حفرۀ هولناک روحم درین یادداشت ها دور کوتاهی زدم، هیچ سطری را حذف نمی کنم. ازین پس...

ساعت یک بعد ازظهر

ازخواب بلند شدم. سگرتی روشن کردم. چه عبث!

نفس تنگ هستم. اززمانی که «فردا» غرق شد، من درهم شکسته ام. دریک سال اخیر، خودم را گم کرده ام. ازخواندن رمان می ترسم. از شنیدن موسیقی چیزی درمن شلاق می خورد. خدایا... این موسیقی چقدر ذره ذره با حافظه عجین است. گاه احساس می کنم، بی مروتی ایام با من همان کرده است که با هیچ کسی درموقعیت من نکرده است.

ازحضرت پیامبر نقل شده است: زندگی رؤیاییست که خفته درخواب می بیند!

آسمان امروزخیال دارد روح مرا تمثیل کند. آخ «درین رواق بسیارارقم» چیزی نمی بینم.

اصلاً چرا نتوانستم شرح دیدار با استاد رحیم بخش را ادامه بدهم؟ بگذار حال وهوایم بدل شود.

ساعت ده وسی- چای داغ دم دستم است.

رشتۀ گسسته را پیوند می زنم.

استاد رحیم بخش ضعیف معلوم می شد وچشم هایش کوچک وخسته بود. پرسید:

بچیم ازکجا هستی... ازکابل؟

غافلگیرشدم: بلی استاد من از کابل هستم.

پرسید: چه وقت آمدی؟ بوی کابل می دهی...

بلافاصله صورتش را میان کف دستانش خم کرد وشانه هایش تکان خوردند. حیرت زده نگاهش کردم. پیرمرد به مثل یک کودک به گریه افتاده بود وحالت رقت انگیزی را نیز درمن سرایت داد. استاد نفسی بیرون داد و گفت:

از نام کابل دیوانه می شوم!

این باربا صدایی بلند به گریه درآمد. من شرمزده به دهلیز نگاه کردم. بیم داشتم اعضای خانواده اش احساس کنند که من با سخنانی عمدی، تحریکش کرده ام. اولاغر وکم رمق بود وهنوز بی آن که به سوی «مهمان» نگاهی بیاندازد، به ضجۀ دردناک وخاموش خود ادامه می داد.

من گفتم: استاد از دفتربی بی سی هستم. آمده ام خبرتان را بگیرم. لطفاً آرام شوید!

پسرش به داخل آمد: نگفتم که ملاقاتش نکن!

پسرش ادامه داد: هرکسی که ازکابل به دیدنش بیاید، تحمل نداردوهمین که نام کابل با می شنود، اعصاب خرابی می کند وبه گریه می افتد. استاد رحیم بخش کمی آرام گرفت وسپس بالای دوکودک که احتمالاً نواسه هایش بودند، تحکم کرد تا سروصدا نکنند. چای آوردند. از ایشان پرسیدم:

استاد درین جا نمی خوانید؟

گفت: نه... همه چیزاز دست من رفته است... خلاص شد... چیزی نمانده!

سوال کردم: موسیقی خرابات به کجا رفت؟

گفت: تمام شد... خواب بود!

این سخنان استاد درآن زمان که درافغانستان جنگ شدید درجریان بود، خیلی برمخاطب اثرمی نهاد. گفتم: آیا امیدی به بازیابی هوا وفضای خرابات وجود دارد؟

ایشان خیلی مأیوس بود. گفت: اگرخراباتی ها همت کنند، چیزی می ماند وگرنه موسیقی خرابات رفته پشت کارش!

پرسیدم: چطور ازکابل به این جا آمدید؟

گفت: جنگ شد... مجبورکشیدیم خود را ... اول رفتم به لاهور... یک دخترم را درلاهور به شوهرداده ام. رفتم خانۀ دختر... مگرپاکستانی ها دل وبرداشت مهمان را ندارند، مجبوردوباره آمدیم به کویته. این جا...

پیرمرد به سوی دیوار اتاق اشاره کرد: این ها ... این ها مرا رنج می دهند!

این بارگریۀ سوزانی سرداد که شرحش درقالب واژه ها آسان نیست. چشم بردم سوی دیوار. حدود ده گواهینامه وعکس های سیاه وسفید سال های جوانی استاد رحیم بخش کنارهم از دیوارآویخته بودند. وی با شماری ازمقامات دوران سلطنت، دورۀ داوود خان ودورۀ کارمل ونجیب... درشادی واوج جوانی تحفه ها پذیرفته ودربرابرموجی ازتحسین ها وتشویق ها لبخند زده وموهای پرپشتش نمای شانه های عریض او را زیباتر نشان می دادند.

گفت: درین اتاق که روزهای تنها می نشینم، ایام خوشحالی ها درمن جان می گیرد. رش مردم ودست بالا کردن ها وصداهای شان را دوباره می شنوم که هریک می خواست خودش را به دیدن من نزدیک کند. من درواقعیت امرزنده به گور شده ام.

آهسته به پسرش گفتم: بهتر نیست که قاب های عکس ها وتقدیرنامه ها را دور ازچشم استاد نگهدارید؟

اوگفت: قبول نمی کند. می گوید، بمانید با همین چیزها من آخرین نفس ها را بکشم!

پرسیدم: استاد غیرازین ارزش ها که خاطره های شما را شعله ورمی کند، ازچه چیزها درغربت رنج می برید؟

استاد به سوی انیل بخش دوازده ساله اشاره کرد: ازین رنج می برم که ازمجبوری می رود درمحافل آواز می خواند. او خورد است. نمی خواهم او برود. پرسیدم: آیا احساس می کنیدکه باردیگرپای تان به کوچۀ خرابات برسد؟

گفت: راست بگویم نه... من درآخرعمر بدبخت شدم... خدا جزایی به من داده که ازتوانم من بالا است... دلم می گوید که دیگرهوای کابل را بوی نخواهم کرد... دیگرازخرابات خلاص شدم!

پسراستاد دیگرتاب نیاورد وازمن مؤدبانه خواست که ایشان را راحت بگذارم. حالت روانی من نیز خوب نبود. نیم خیز شدم. پیرمرد ناگاه سراززانو برداشت وپرسید:

چه وقت دوباره کابل می روی؟

آهنگ صدای اندوهناکش بس درهم شکننده بود. گفتم: استاد من هم این جا مهاجرهستم. من هم مثل شما درگروانتظارات سیاه وسفید خود هستم. دست خود را پیش آورد. دستش را فشردم. دستش نرم وبی جاذبه بود. همان دستی بود که وقتی می خواند:

جزگروه می کشان هشیار درمی خانه نیست

نیم قوسی دربرابر دوربین گردش می کرد و دوباره روی پردۀ آرمونیه برمی گشت. فکرمی کنم که آخرین روزنامه نگاری بودم که با استاد رحیم بخش دیدار کردم. آن شاهد دیرین سال اسرارخرابات درهمان شهرکویته جان به جان آفرین تسلیم کرد. او همان گونه که مقهورفتوای دل خویش شده بود، دیگربه کابل وخرابات برنگشت.

 

 

بالا

دروازهً کابل

 

شمارهء مسلسل   ۱۵٩       سال        هفتم              جدی     ۱۳٩٠     هجری خورشیدی         ۱ جنوری ٢٠۱٢ عیسوی