کابل ناتهـ، Kabulnath

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 
   
سه روز در افغانستان: چه کسی خبرنگار جنگ شمرده می شود
مجله تایم، هشتم دسامبر٢٠۱۱ 

جان ویندل: خبرنگار تایم در کابل
 برگردان به فارسی: حامد علی پور
 
 

یادداشت مترجم: بمبگذاری انتحاری که در کابل در مراسم عاشورا رخ داد نه تنها دردناک و دهشتناک بود بل شرم آور هم بود که "مسلمانانی" در مقابل برادران مسلمان خود اینقدر تنفر داشته باشند که در مراسم سوگواری شان خود را منفجر سازند تا باشد صدها انسان دیگر به خون بغلتند و به خاکستر مبدل شوند. به راستی جز اینکه با نادرنادرپور همصدا شویم و بگوییم، " پوزش گناهان را غیر ازین نیارم گفت /وای ازین مسلمانی ، وای ازین مسلمانی" چه حرف دیگری می توان گفت؟ در مورد عاملان آن حرفهای زیاد گفته شده است. من که مترجم استم از "تحلیل سیاسی" درین ساحه می گذرم و بر روال همیشگی هر مطلبی که در مورد مقاله و نویسنده به نظرم برای خواننده آموختنی است می نویسم.

نویسندهء  این گذارش، جان ویندل، عکاس و خبرنگار است.  او عکسهای فراوان از شهرهای مختلف افغانستان گرفته است. تعدادی از عکسهای او را می توانید در ویبسایت خودش در اینجا ببینید. من، اما، امیدوارم خوانندهء  گرامی این ترجمه را با حوصله تا آخر بخواند زیرا آنچه من در مورد این فاجعهء  ششم دسمبر در اولین سطر یادداشتم نوشته ام هرچند محور اصلی این مقاله را تشکیل می دهد ولی در آخر مقاله ذکر شده است. خواننده وقتی به درک این مقاله می رسد که تمام آنرا خوانده باشد.

به رسم عُرفی که در مطبوعات امریکا وجود دارد، من یک هشدار هم می دهم و آن این که: در آخرین پاراگراف های این نوشته مطالب جانگداز و غمباری ذکر شده است که حتی برای خوانندگان افغان که با غم و درد آشنایی سالیان دارند، بیش از حد زننده و غمبار خواهد بود. قضاوت تمام کردن این مقاله به عهدهء  خود شما است.

در فرجام باید بگویم که هر ترجمه فراز و نشیب خودش را دارد و در انتخاب واژه ها و اصطلاحات مترجم را به قدر کافی به وسوسه و کار بیشتر می کشاند.  آن قسمت از نوشتهء  جان ویندل که گذارش چشمدید خودش از کشتار و تباهی این بمبگذاری است به نظر بنده سخت ادیبانه و واقعبینانه نوشته شده بود. آرزویم اینست که در برگردان آن به فارسی، با حفظ امانتی که همیشه در ترجمه هایم داشته ام، این شیوهء  بیان را حفظ کرده باشم.

حامد علی پور  

 

جنگ چیز عجیب و غریبی است. می تواند زندگی آدم را به سوی بهبودی یا بدی، یا هردو، به سرعتی که هیچ چیز دیگر نمی تواند، تغیر بدهد. در ماه اکتوبر امسال، دو چیز در فکرم بود و به نظرم می آمد که با انجام آن دو چیز به خودم ثبوت خواهم کرد که بلی، من هم یک خبرنگار جنگ جدی و واقعی استم. هر دوی این دو کار را که بعداً جریان آنرا خواهم گفت، انجام دادم و خودم را قانع ساختم که یک خبرنگار جدی جنگ استم. ولی، بعد روز سوم این هفته (ششم دسامبر) بود که این احساس در من درهم و برهم شد.

دو ماه قبل من در شهر کُنر ،در سرحد پاکستان، که یکی از خطرناکترین مناطق افغانستان است، بودم. من با عساکر "قشله سوم" به قله یک کوه که هزاران متر بلند بود برای پنج و نیم ساعت بالا شدیم. ما را توسط یک هلیکوپتر کوچک (چینوک) در پایان کوه پیاده کردند. فکر می کردیم که هر لحظه به ما حمله خواهد شد. هوا تاریک بود. مهتاب هم دیده نمی شود و ما وسایل "دیدن در شب" (night vision) هم نداشتیم. در تاریکی شب من تخته های سنگهای بزرگ، سنگ های لغزان و کوچک، خار و چند درخت را در زیر پاهایم احساس کردم تا اینکه به "پایگاه شال" رسیدیم. برای من و برای بیشتر از عساکر، این کار از نظر جسمی سخت ترین کاری بود که در زندگی خود کرده بودیم.

بعد از انجام این کار، از خودم بسیار راضی بودم و احساس افتخار می کردم. این حس را من هیچگاه در زندگی خود تجربه نکرده بودم. بالا شدن درین قله و همراهی با این عسکران کاری بود که من فقط و فقط با نیرو و تصمیم راسخ خودم انجام داده بودم. هرچند می دانم که این تصمیم گیری و نیرو بلاخره بر می گردد به تاثیری که پدر و مادر وخواهرم در حیات من گذاشته بودند. آنها هر سهء  شان آدمهای سرسخت بودند. در ضمن تشویق و کمک عساکر هم درین زمینه موثر بود.

افتخار من تنها برای این نبود که من همراه با این عساکر به قُله کوه رسیده بودم بلکه برای این بود که من بدون هیچگونه شکایتی

خودم را به تنهایی و به سلامت به قُله رسانده بودم و حتی در راه به عساکری که سالها از من جوانتر بودند کمک هم کرده بودم. این افتخار به شغل بنده هم بر می گشت. من با وصف خستگی بیش از اندازه در جریان این سفر عکس برداری می کردم. دیگر می دانستم که این تجربه را کس دیگری از من نمی تواند بگیرد. این تجربه در ذهن و روان من خواهد ماند و هرگاه که مشکلات زندگی زیاد شود به خاطر من خواهد بود و مرا کمک خواهد کرد. این حادثه یکی از آن دو کاری بود که در شروع مقاله یاد کردم.

یکی دو روز بعد در جریان تهیهء  گذارشی بودم که یک گلوله به صورت من فیر شد ولی فقط نیم متر از صورتم بدور رفت. مسیر گلوله آنقدر به چهره ام نزدیک بود که من اشعهء  آنرا دیدم و به کمره ام نگاه کردم تا ببینم که مبادا لینز آن شکسته باشد. من خودم را به سرعت در پهلوی عسکر پیاده که کوری ایرلی نام داشت و من قبل ازین حادثه با او گپ می زدم پرتاب کردم. او مات و مبهوت معلوم می شد و شاید در نظر او من هم همانطور معلوم میشدم.

تسخیر آن کوه و رسیدن به پایگاه شال یکی از سخت ترین کارهایی بود که من در زندگی خود کرده ام. هر چند مدت دو سال می شود که در افغانستان زندگی می کنم و درین مدت کارهای سختی را انجام داده ام. من به طور مثال، در ولسوالی مرجا و دره ارغنداب در گرمای 140 درجه در حالیکه لباس کامل عسکری در بدن داشته ام و چند کمره عکاسی هم با خود نقل می کردم، پای پیاده پهره داری کرده ام. درین پهره داری ترس های فراوان بر من غلبه کرده است، ترس از حملات آی-ای-دی (IED) که بسیاری از عساکر و عکاس و فلمبردار ها توسط آن پاهای خود را از دست داده اند و ترس از حملات غافلگیرانه. ولی من خودم را مجبور می ساختم که این ترس ها به دلم راه ندهم.

ولی تا آنروز که این گلوله فقط در فاصله چند متری از پیش رویم گذشت این حادثات آی-ای-دی و حملات غافلگیرانه را فقط شنیده بودم و ندیده بودم. وقتی این حادثه برای بار اول رخ داد یادم از یک صحبتی آمد که با پدرم داشتم. من برای پدرم کارم را تشریح می کردم و می گفتم که با وصف آنکه من درگذشته در جریان تهیه یک گذارش ترسیده بودم ولی هیچگاه واقعاً احساس نکرده بودم که یک خبرنگار جنگ استم زیرا کسی بر من فیر نکرده بود. سر و بدن من هیچگاه مورد هدف کسی قرار نگرفته بود. ولی آن گلوله مسئله را تغیر داد. شاید درست نباشد که بگویم من ترسیده بودم. متعجب شاید لغت بهتری باشد. فکر نمی کردم که یک گلوله به طرف من فیر شود. من به کار خودم ادامه دادم، عکسبرداری کردم، فلمبرداری کردم و با عساکر مصاحبه کردم و گذارشی را که برای مجله تایم تهیه می کردم تمام کردم. بدین ترتیب دومین کاری را که می خواستم تمام کردم و آن عبارت بود از مورد هدف گلوله به منظور مرگ قرار گرفتن. و این حادثه دومین کاری بود که در شروع مقاله در مورد آن صحبت کرده ام.

به هرحال، با انجام آن دو کار دیگر من مطمئن شده بودم که یک خبرنگار جنگ استم و در زندگی شخصی خود هم به خود افتخار و اعتماد بهتری رسیده بودم. احساس می کردم که خودم را بهتر می شناختم و می دانستم که درین جنگ و درین گونه زندگی سهم و وظیفهء  من چه است.

ولی تمام این مسایل در روز ششم دسمبر ششم تغیر کرد، روزی که در مرکز کابل 58 نفر کشته شد و 150 نفر دیگر زخمی شد. بیشتر این اشخاص از اقلیت هزارهء  افغانستان بودند که در مراسم مهم ترین روز تشیع، یعنی روز عاشورا، سهم گرفته بودند. کسانی که درین مراسم سهم می گیرند با قمچین و زنجیر و چاقو به بدن خود می زنند تا به یاد شهادت امام حسین سوگواری کرده باشند و یادی از قربانی او کرده باشند.  من در میان این مردمان بودم و شاید حدود پانزده متر از جایی که آن بمبگذار انتحاری خودش را منفجر کرد فاصله داشتم. کمره من قبل ازین حادثه از خون مردانی که با غیرت و عشق مذهبی فراوان خود را شلاق و زنجیر می زدند لکه های خون داشت.  ولی در یک چشم به هم زدن خونباری به مراتب بیشتر شد.

این انفجار به صورت دایروی در میان جمعیت رخ داد و اجساد در دایره های کوچکی پهلوی هم افتادند، گویی یک داس بزرگ آمده بودند و با یک سرعت انسانها را مثل گندم از بیخ درو کرده بود.  زنان، اطفال و نوزادان که در عقب این بمبگذار بودند به سمت دیوار پرتاب شده بودند و در میان خون و کالاهای سوختهء  شان چنان فشرده شده بودند که به صورت یک جسد در آمده بودند.

آنانیکه مرده بودند، دیگر رفته بودند و عذاب نمی کشیدند. ولی آنهایکه زخمی شده بودند سخت در عذاب بودند و به سختی نفس می کشیدند و حرکت می کردند. آنها خود را پیچ و تاب می دادند و یا فقط در روی زمین کمی خود را تکان می دادند. بعضی هایشان با دهان خون آلود فقط نگاه می کردند و پلک می زدند و گویی هنوز نمی دانستند که چه رُخ داده است. من یک دختر کوچک را دیدم که ایستاد و بعد در میان اجساد خون آلود  خواهران و برادرانش بی اختیار افتاد. یک کودک دیگر را دیدم که در آغوش مادرش افتاده بود. سر و بدنش روی سینهء  مادرش بود ولی چهره اش در زمین. کودک تکان نمی خورد. به نظرم اینجا دوزخ بود. این دومین خونبارترین حادثه در کابل در سالهای گذشته بود.

من اینطرف و آنطرف می دویدم و نمی دانستم کجا بروم. می خواستم چشم و گوشم را ببندم و اصلاً نه چیزی را ببینم و نه بشنوم. ولی من به زودی به کار اصلی ام پرداختم.

من از تعداد زیادی از بمگذاری ها و حملات در کابل گذارش تهیه کرده ام. در کابل اگر خبرنگار استی، وقتی صدای یک انفجار را می شنوی، کامره ات را می گیری و بالای بایسکل خود سوار می شوی. بایسکل آسانترین وسیله نقلیه است و به سادگی می شود از نزد قرارگاه های پولیس و در میان ازدحام ترافیک عبور کرد. بعد میکوشی بدانی که با دیدن صحنه های مثل خون و رودهء  که هنوز گرم است و سرهای که مانند یک توپ فوتبال که پنچر شده باشد خالی شده اند چه باید کرد؟ ولی این صحنه متفاوت تر از هر تجربهء  دیگری بود که من تا به حال داشتم.

من از کار روز سه شنبه ام راضی نیستم. من درست به خاطر نمی آرم که در آنروز آن عکسها و فلمی را که در سی-ان-ان نشر کردند گرفته باشم. فقط می دانستم که من باید به کار خودم ادامه می دادم. این وظیفه من بود. در آنروز فقط دو عکاس دیگر در آنجا حضور داشتند. افغانها این حق را بر گردن ما داشتند که داستان شان گفته شود. کسانی هم آنجا بودند که به زخمی ها کمک می رساندند و مرده ها را نقل می دادند. من معمولاً وقتی از یک بمگذاری گذارش تهیه می کنم با خود یک شریان بند (tourniquet) هم می برم ولی نمی دانم چرا اینبار آنرا با خود نداشتم. حتی یکی هم کافی می بود تا احیاناً کسی را کمک می کردم. من درین حمله بسیار نزدیک انفجار بودم و احتمال فراوان داشت که در آن ازدحام از بین می رفتم. ولی در تمام جریان این واقعه من دنبال همکار و دوستم جول وان هوت که یک عکاس هالندی است می گشتم. او همراه من ازین واقعه گذارش تهیه می کرد. بلاخره وقتی دیدمش که زخمی نشده است و ایستاده است و مانند من به کارش مشغول است سخت خوشحال شدم.  عجیب بود که با وصف آنکه من هم جزی از هدف این بمگذار بودم و نزدیک بود از دنیا بروم، آن احساسی را که قبلاً در مورد آن گلوله که از چند متری صورتم گذشت شرح داده بودم، امروز نداشتم. من هیچ حسی نداشتم.

اینبار به نظرم چیزی را ثبوت نکردم. فکر نمی کنم که این حادثه موقعیت مرا به حیث یک عکاس، فلمبردار یا خبرنگار به اثبات می رساند. من دیگر احساس افتخاری در مورد وظیفه ام ندارم. فقط احساس غم شدیدی دارم، غم به خاطر نوزادان و کودکانی که کشته شدند. غم و خشم که چرا مردمانی اینگونه فاجعه ها را بر مردمان دیگری می آرند.

در گذشته وقتی مردم از من می پرسیدند که چرا ازین جنگ گذارش تهیه می کنی می گفتم که من به خاطری این کار را می کنم که دوستان بسیار صمیمی افغان من در هلمند زندگی می کنند و من نمی خواهم که آنها وقتی جنگ داخلی شروع شود فرار کنند، بمیرند، و یا پنهان شوند. این جنگ داخلی را بسیاریها بعد از اخراج امریکایی ها در سال 2014 پیشبینی کرده اند. من به مردمی که آن سوال را از من می کردند تشریح می کردم که یگانه راهی که این جنگ به پایان برسد و جنگ داخلی شروع نشود اینست که وقایع امروز را به جهانیان بگوییم و بکوشیم که جنگ تمام شود.

بعد از حادثهء  بمگذاری روز سه شنبه من درک می کنم که من تنها برای افغانانی که دوستان من اند کمک نمی کنم بلکه برای تمام افغانها و کسانی که درین جا می جنگند می خواهم کمک کنم. همانطوریکه همکار و دوستم جول روزی به من گفت که این جنگ تنها میان افغانها نیست. این جنگ حالا جنگ ما هم است و ما درینجا می کوشیم که به شکلی صدای آنها را در مقابل اینهمه خشونت و بی رحمی که اصلاً قابل درک نیست به جهانیان برسانیم.

یکی دیگر از دوستانم که عکاس است و پییتر تین هوپن نام دارد یکروز بعد ازین واقعه به من گفت که او نگران آیندهء  افغانستان است. می گفت که قوای امریکا ثبات را درینجا به وجود آورده است و بعد از بیرون رفتن شان خشونت بیشتر رخ خواهد داد. پییتر نگران است که در آینده قریب این حمله ششم دسمبر دلیلی برای حملات خشن انگیز دیگر شود. من هم از آن روز می ترسم. 

 

 

بالا

دروازهً کابل

 

شمارهء مسلسل   ۱۵٩       سال        هفتم              جدی     ۱۳٩٠     هجری خورشیدی         ۱ جنوری ٢٠۱٢ عیسوی