کابل ناتهـ، Kabulnath

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 
   
راه پیمایی طولانی به سوی آزادی

برگردان دکتر پروین پژواک
 
 

 

"من شما را به اسم صلح، حکومت قاطبهء مردم و آزادی برای همه، درود می فرستم!"

نیلسن مندیلا

C:\Users\admin\Pictures\Nelson Mandela\N.jpg

 

"هرگز، هرگز و هرگز نباید دوباره این سرزمین زیبا جور و تعدی یکی بر دیگری را تجربه کند..."

 

اسم من "نیلسن مندیلا" است.  من در افریقای جنوبی در مملکتی زیبا واقع در نوک قارهء افریقا زندگی می کنم.  اکنون در افریقای جنوبی حکومت قاطبهء مردم است.  این به آن معنی است که تمام افراد بالغ حق رای دارند تا رئیس جمهور کشور خویش را انتخاب کنند.  اما این همیشه چنین نبوده است.

 

هنگامی که من به دنیا آمدم، افریقای جنوبی تنها به وسیلهء سفید پوستان اداره می گشت.  من هر چه بزرگتر می شدم، می دیدم این انصاف نیست.  آرزو داشتم این طریقهء دولت داری را دگرگون کنم تا هرکس حق اظهار عقیدهء خود را داشته باشد.

من و دوستانم این آرزو و کوشش را مبارزه برای آزادی نامیدیم.   "راه پیمایی طولانی به سوی آزادی" برای سالها دوام کرد و من یکی از راه پیمایان آن بودم.  این است داستان من...

 

C:\Users\admin\Pictures\Nelson Mandela\NM 2.jpg

 

 

در زمان های بسیار، بسیار پیش سفید پوستان اروپا آب اوقیانوس ها را پارو زده به افریقای جنوبی رسیدند.   آنها برای به دست آوردن زمین جنگیدند و آنها با مردمانی قبایلی جنگیدند که در آن زمین ها می زیستند.  قبایلی چون ”شوز، زولو و تسوانا".

 

صدها سال بعد من در قبیلهء "تیمبو" یکی از ده ها قبیله ایکه مردم "شوز" را می ساخت تولد یافتم.  من به تاریخ هژده جولای سال ۱۹۸۱ در قریه گک "میفیزو" در دماغهء زیبای شرقی به دنیا آمدم.

 

پدر من رئیس "تیمبو" و رهبر مردم بود.  او مرا "رولی لالا "نامید که در زبان شوزس "جنجال آفرین" معنی می داد.  آیا او فکر می کرد من بزرگ خواهم شد تا باعث دردسر و آزار باشم؟  فکر نمی کنم.  هیچکس نمی دانست چه در انتظار من است.

 

هنگامی که من پسری خردسال بودم ما از قریهء "میفیزو" به قریهء "قونو" در نزدیک آن کوچیدیم.  من چوپان گوسفندان و بزهای ما گشتم.  آن روزها روزهای شاد بود.  من و دوستانم در دریا آببازی می کردیم، عسل را از کندوها می دزدیم و با هم چوب جنگی می کردیم.  چوب جنگی بازی محبوب پسربچه های قبیلهء ما بود.

 

هنگامی که هفت ساله شدم، پدرم تصمیم گرفت مرا به مکتب بفرستد.  مکتب من یکی از مدارس تبلیغی مسیحت بود.  اروپایانی که به افریقای جنوبی جهت پخش و تبلیغ دین مسیحیت آمده بودند، مکتب را ساخته بودند.  هیچکس در خانواده ام قبل از من به مکتب نرفته بود.  من لباس فیشنی نداشتم.  پدرم پطلون کهنه اش را تا زانو برایم کوتاه کرد.  رشته ریسمانی را به عنوان کمربند به کار بردیم.  ولی مکتب من هم کدام مکتب فیشنی نبود.  مکتب یک صنف داشت و هیچیک از شاگردان لباس بهتر از من نداشت.  پس من به راحتی جای خود را در آنجا یافتم.

 

معلم ما به ما اسمای تازه داد.  اسم من "نیلسن" بود.  نیلسن؟  در آن زمان انگلیس ها بر کشور من حکمروایی می کردند، پس معلم ما فکر کرد ما باید نام های انگلیسی داشته باشیم.  این اسم در اول برای من بسیار عجیب و غیرعادی به نظر می رسید، اما من به زودی به آن عادت کردم.

 

من در مکتب آموزش می دیدم، اما من در خانه نیز می آموختم.  مادر برای من افسانه های قدیمی را باز می گفت با اندرزهای ارزشمند در مورد مهربان بودن با دیگران.

پدرم به من یاد داد تا پسرشجاع قبیلهء خود باشم.  من می خواستم هنگامی که بزرگ شدم، درست مانند او باشم.  گاه حتی خاکستر را بر سرم می پاشیدم تا موهایم چون او ماش و برنج به نظر آید.

 

اما پس از سالگرد نهم تولدم زندگی ما تغییر خورد.  پدرم بیمار گشت و جان سپرد.  مادرم مرا در قریهء مجاور نزد دوست پدرم رئیس" جان گین ته فا" گذاشت.  کاکایم "جانگی" به مثابهء پادشاه "تیمبوها" و مردی مهم محسوب می گشت.  او دارای موتر بود و در خانهء بزرگ می زیست که محل بزرگ نامیده می شد.  این برای من تجربهء هیجان آور بود.  مادرم برای دیدارم می آمد و من همیشه با دیدن او شاد می شدم. 

 

با آنکه من دنبال "کونو" دق می آوردم، زندگی تازه ام را دوست داشتم.   پسر کاکایم "جستیس" که چند سال بزرگتر از من بود، خوبترین دوستم گشت.  ما با هم اسپ می رانیدم و زمین های پدر او را با هم شخم می زدیم.  وقت ما با هم خوش بود.

 

اما زندگی تمامش اسپ سواری نیست.  هنگامی که شانزده ساله شدم، کاکایم جانگی مرا به مکتب سرحدی "کلارک بری" فرستاد.

در آن روزها تعداد زیادی از دختران و پسران نمی توانستند تعلیمات خویش را تکمیل کنند، اما کاکایم به اهمیت تعلیم و تربیه باور داشت.  سه سال بعد من با دوستم "جستیس" به مدرسه "ایلدتون" بزرگترین مکتب سیاه پوستان پیوستم.  در آنجا تعلیمات عالی خویش را تکمیل کردم.

 

در بیست و یکسالگی در دانشگاه "فورت ایر" دانشگاهی برای سیاه پوستان در "دماغهء شرقی" نام نویسی کردم.  کاکایم "جانگی" برایم دریشی نو خرید.  این لباس با پطلون کهنه پدرم که تا زانو بریده شده بود، بسیار تفاوت داشت.  من خود را در آن شخصی بالغ احساس کردم!

 

جوانان سیاه پوست برای تحصیل از سرتاسر کشور به این دانشگاه می آمدند.  برای اولین بار مردمانی از قبایل دیگر مثل "سوتوس، زولوس و تسواناز" را ملاقات می کردم.

 

من دوستان تازه یافتم، از جمله پسرکی زیرک و با استعداد به اسم "اولیور تامبو".  در آن زمان هنوز نمی دانستم که ما دو نفر نقش بسیار مهم را در زندگی همدیگر بازی خواهیم کرد. 

 

با آنکه من در دروس خویش سختکوش بودم، وقت خوش نیز داشتم.   من در کورس های دوش، بوکس و سالن رقص نام نویسی و اشتراک می ورزیدم.  شبی من و دوستان به صورت ناخوانده به یکی از محافل رقص خود را جا زدیم.  ما خود را بسیار دلیر احساس می کردیم، تا زمانی که با یکی از استادان دانشگاه روبرو شدیم!

 

ناگهان روزهای دانشجویی من کوتاه گشت.  من به عنوان رئیس انجمن دانشجویان انتخاب گشتم، اما تنها بیست و پنج شاگرد در انتخابات شرکت کرده بود.  بیشتر محصلین در انتخابات سهم نگرفته بودند زیرا انجمن دانشجویان نمی توانست آنچه را تغییر بدهد که برای آنها مهمترین بود:  غذای بد رستوران دانشجویان!

من به مدیر دانشگاه گفتم که بدون حمایت دسته جمعی شاگردان، ریاست انجمن دانشجویان را نخواهم پذیرفت.  او بسیار عصبانی گشت و تهدید کرد که مرا از دانشگاه اخراج خواهد کرد، ولی من بر سر حرف خود بودم.  من هرگز به دانشگاه برنگشتم.  آیا می رفتم تا چون اسم خویش باعث دردسر و "جنجال آفرین" باشم؟

 

در خانه در قصر بزرگ، کاکایم "جانگی" پلان های تازه برای من و "جستیس" داشت.  او می خواست ما ازدواج کنیم و خودش برای هر یک ما دختری را انتخاب کرده بود.  این هراس برانگیز بود!  ما نمی خواستیم ازدواج کنیم و تصمیم گرفتیم به "جوهانس برگ" فرار کنیم.

 

"جوهانس برگ" چهار صد مایل دور بود.  مردم آنجا را به عنوان "ایگولی" یا سرزمین طلا می شناختند.  ما در آنجا به جستجوی کار و زندگی تازه بودیم.  این ماجرای مخاطره آمیز بود لیکن ما لبریز از امید و هیجان به چشمک زنی چراغ های شهر بزرگ خیره شده بودیم.

 

شهر بزرگتر از تصور ما بود.  به هر طرف که می دیدی، مردم، مغازه ها و موترها وجود داشت.  اما آن مغازه های تفننی و موترهای گرانبها متعلق به مردم سفید پوست بود.  اکثریت مردم سیاه پوست فقیر بودند.

 

من در شهرک "الکساندرا" در خارج از شهر جایی که خانه گک ها برق و آب جاری نداشت و جاده ها خاکی بود، مسکن گزیدم.  زندگی در آنجا مشکل بود اما "الکساندرا" خانهء من گشت.

 

جستیس چند سال در "جوهانس برگ" ماند تا آنکه کاکایم "جانگی" درگذشت و او به قصر بزرگ برگشت تا به عوض پدرش رئیس قبیله اش شود. 

 

من با مردمانی زیاد آشنایی یافتم، اما یکی از خوبترین دوستان من "والتر سیسلو" گشت.  "سیسلو" و خانواده اش در در "اورلاندوی غربی" در شهرک سیاه پوست نشین "سویتو" در نزدیکی "جوهانس برگ" زندگی می کرد.  من به او چون شخصی نمونه نگاه می کردم.   او چون من از دماغهء شرقی بود، اما از مدت طولانی در این شهر می زیست و بسیار بیشتر در مورد مردم مقیم در آنجا می دانست. 

 

من وقت زیاد خود را در خانهء "سیسلو" سپری می کردم.  در آنجا من با یکی از خویشاوندان او، با پرستاری جوان به اسم "ایفیلین میز" آشنا شدم.  ما عاشق همدیگر شدیم و با هم ازدواج کردیم.  ما دارای دو پسر و دو دختر گشتیم، اما یکی از دختران ما عمر کوتاه داشت.  متاسفانه من و "ایفیلین" بزودی از هم جدا گشتیم، اما من با فرزندانم "تمبه کیل، مگاتو و مکه زی وی" روابط نزدیک خود را حفظ کردم.  

 

در خانه "سیسلو" دوست قدیمی ام "اولیور تامبو" را دوباره ملاقات کردم.  ما هر دو در رشتهء حقوق درس خوانده بودیم و در سال ۱۹۵۲ با هم اولین شرکت حقوقی سیاه پوستان را در افریقای جنوبی بنیان گذاشتیم.

 

از زمانی که مردم سفید به افریقای جنوبی آمده بودند، آنها بر مردم سیاه پوست فرمانروایی کرده بودند.  دوستم "والتر سیسلو" عضو انجمن ملی افریقا یا "ای ان سی" بود که برای آزادی مردم افریقا و اینکه آنها بتوانند خویش بر خویش حکومت کنند، مبارزه می کرد.  من و "اولیور" به این جریان پیوستیم و در جستجوی راهی بودیم که دولت به موجودیت ما توجه کند.

 

در سال ۱۹۴۴ ما "اتحادیه جوانان انجمن ملی افریقا" را ساختیم و کوشیدیم تا هزاران جوان سیاه پوست را با خود همراه بسازیم.  ما به عنوان اعتراض در جاده ها به راه پیمایی صلح آمیز پرداختیم و خواهان آزادی حقوقی خویش گشتیم.  چشم پوشی از ما ممکن نبود. 

 

در سال ۱۹۴۸ دولت آغاز به رسمی ساختن قانون تبعیض برانگیز نژادی "آپارتاید" کرد که سیاه پوستان و سفید پوستان را به گروه های جداگانه منسوب می ساخت.   دولت به ساختن مکاتب، کلیساها و سالن های جداگانهء سینما برای سفیدها و سیاه ها پرداخت.  حتی دروازهء ورودی پسته خانه ها و مغازه ها سیاه و سفید گشت. 

 

تمام سیاه پوستان بالاتر از شانزده سال باید ورق شناخت خود را با خود می داشتند که نشان می داد کی هستند و درکجا کار و زندگی می کنند.  اگر سیاه پوستی بدون ورق شناخت خود دستگیر می گشت به زندان می افتید.

 

آپارتاید نظامی بی عاطفه و ستمگر بود.  با این قانون هر شخص ساکن افریقای جنوبی بر اساس نژاد خویش طبقه بندی می شد.  این قانون غیر ما را عصبانی می ساخت.  در سال ۱۹۵۲ ما اعتصابی را رهبری کردیم که "راه پیمایی مبارزه طلبی" نام داشت و از مردم سیاه پوست می خواست تا عنواین  "تنها سفیدها" را در دروازهء ورودی پسته خانه ها، مغازه ها و ترین ها نادیده بگیرند.  بیشتر از دوصد و پنجاه نفر دستگیر گشت اما به هزارها نفر به اعتصاب پیوست.

 

دولت قانون آپارتاید را فسخ نکرد اما "انجمن ملی افریقا" اعضای بیشتر یافت.  ما قوی تر می گشتیم.  دولت اشتراک مرا در جلسات ای "آی ان سی" و اعتراضات بر ضد "آپارتاید" تحریم کرد اما من پنهانی به کار و پیکار خویش ادامه دادم. 

 

تنها سیاه پوستان بر ضد قانون "آپارتاید" مبارزه نمی کرد، به هزارها رنگین پوست هندی و مردم سفید پوست افریقای جنوبی نیز بر خلاف آن بود.  در آغاز سال ۱۹۵۰  این گروه های مختلف با هم یکجا شده و "کنگره متحد" را ساختند.  آنگاه در ۱۹۵۵ اعضای "انجمن ملی افریقا" و "کنگره متحد" در "کلیپتون" در نزدیک "جوهانس برگ"  با هم ملاقات کردند تا "منشور آزادی" را تنظیم کنند.  این نشست به نام "کنگره مردم" مسمی شد و محتوی منشور مبنی بر مبارزه برای آزادی و حکومت قاطبهء مردم برای تمام ساکنان افریقای جنوبی بود.  منشورنامه چنین آغاز می گشت: 

"ما مردم افریقای جنوبی، برای تمام اهل سرزمین خویش و جهان اعلام می کنیم که افریقای جنوبی به تمام افرادی تعلق دارد که در آن زندگی می کنند، سیاه و سفید..."

 

در جریان این مبارزات دوباره عاشق شدم.  "وینی مدیکیزیلا" مبارز اجتماعی و یکی از اعضای" انجمن ملی افریقا" بود.  ما در سال ۱۹۵۸ با هم ازدواج کردیم و دارای دو دختر به اسمای "زینانی و زیندی" شدیم. 

 

دولت "منشور آزادی" را نپسندید و یکصد و پنجاه و شش عضور کنگره را به شمول دوستانم "اولیور تامبو، والتر سیسلو" و خودم بازداشت شد.  ما به اتهام نقشه نابودی دولت محکوم گشتیم.  محکمه چهار سال طول کشید و در پایان ما گنهکار شناخته نشدیم.

در سال ۱۹۶۰ در جریان محکمه ما حادثهء غمناک رخ داد که جهان را تکان داد. 

 

در "شارپ ویل" نزدیک "جوهانس برگ"، پنج هزار نفر در اعتراض به حمل دفتر شناخت یا شناخت پاس به سوی پاسگاه پولیس راه پیمایی کردند.  آنها مسلح نبودند اما پولیس بالای آنها آتش باری کرد.

شصت و نو نفر کشته شد و چهارصد نفر زخمی گشت.

 

پس از این حادثه دولت "انجمن ملی افریقا" یا "ای ان سی" و سایر سازمان های آزادی خواه را تحریم کرد.  دولت نژاد پرست نمی خواست قدرت را با مردم سیاه تقسیم کند.  "راه پیمایی صلح آمیز" ما موفقانه نبود، اما ناامید و تسلیم نگشتیم.  ما به این نتیجه رسیدیم تنها راه رسیدن به آزادی، مبارزه با دولت به طریقی است که دولت با ما می جنگد، با تفنگ!

 

"انجمن ملی افریقا" لشکری را تشکیل داد که در زبان" شوز" "پیکان ملت" معنی می داد.  من برای ماموریت مخفی به خارج از سرحدات کشور فرستاده شدم تا از ممالک دیگر خواستار کمک برای مبارزه برضد "آپارتاید" گردم.  همچنان من آموزش لازم برای سربازان را فرا گرفتم.

 

در سال ۱۹۶۲ من با گذرنامهء جعلی به اسم گدیوید ماتسه مایی" به افریقای جنوبی برگشتم.  زندگی مخفی من ماه ها طول کشید، د رحالی که پولیس همه جا را به جستجوی شخصی به اسم "نیلسن مندیلا" بود.

بالاخره روزی در ماه "اگست"، موترم توقف داده شد و دستگیر گشتم.  من به پنج سال زندان به خاطر خروج غیرقانونی از کشور و تحریک کارگران برای اعتصاب محکوم گشتم.  بعدها پولیس تعدادی از همکاران مرا نیز توقیف کرد، از جمله دوست قدیمی ام "والتر سیسلو" .

پس از سپری نمودن نه ماه از محکومیت پنج ساله ام، محاکمه ما دوباره برپا گشت.  ما به براندازی حکومت متهم شدیم.  اگر گنهکار شناخته می شدیم، احتمال محکومیت ما به مرگ وجود داشت.

 

محاکمه در "اکتوبر" ۱۹۶۳ آغاز شد و من در "اپریل" ۱۹۶۴ به دفاع از همه ما سخن گفتم.   در دادگاه اظهار داشتم که ؛انجمن ملی افریقا" تشکیلاتی صلح آمیز دارد، اما چون دولت آن را ترحیم کرده است، ما راه صلح آمیز برای اعتراض نداریم.  اعضای ما زندانی شده و حتی کشته شده اند.  به این دلیل ما به جنگ با تفنگ پرداختیم.  گفتم:  "آنچه من پرورش داده ام، کمال مطلوب و حکومت قاطبهء مردم است که در آن همه با هم آهنگی و توازن زیست کنند... این کمال مطلوبی است که من به خاطر آن حاضرم بمیرم."

 

هشت نفر ما گنکار شناخته شدیم، اما محکوم به مرگ نگشتیم.  در عوض به حبس تمام عمر محکوم شدیم.  زندگی در زندان!  آیا هرگز مادرم، زنم و فرزندانم را دوباره خواهم دید؟

C:\Users\admin\Pictures\Nelson Mandela\NM 3.jpg

 

 

ما به جزیره "رابین" زندانی در ساحل "کیپ تون" برده شدیم.  تمام ما به جز از همکارم "دنیس گولدبرگ" که سفید پوست بود و به زندانی دیگر برده شد به این زندان منتقل شدیم. 

 

اتاق من در زندان چنان کوچک بود که هنگام دراز کشیدن بر زمین دست ها و پاهایم دیوارهای مقابل همدیگر را لمس می توانست.  برای من چند شال نازک و یک سطل برای رفع احتیاج داده شد.  اتاق قرار بود خانهء همهء عمر من باشد.

 

می کوشیدم امیدوار باقی بمانم، اما آسان نبود.  در آغاز ما صرف اجازهء ملاقات دو نفر را در یکسال داشتیم و قادر به دریافت تنها دو نامه در سال بودیم.  نامه ها قبل از رسیدن به ما توسط نگهبان زندان خوانده می شد و هر آنچه او فکر می کرد، لازم نیست ما بدانیم سانسور می گشت.

 

دوبار از خانه اخبار بد دریافت داشتم.  بار اول به من گفته شد که مادرم درگذشته است.  سپس "تمبه کیل" پسر بزرگم در یک حادثهء ترافیکی کشته شد.  وقتی این خبر به من رسید، تمام روز را در زندان گذشتاندم در حالیکه به پسرم و بقیه اعضای خانواده ام می اندیشیدم.  آن روز یکی از غمگین ترین روزهای عمرم بود. 

 

ما اجازهء شنیدن رادیو و خواندن روزنامه را نداشتیم.  هفته ها، ماه ها و سال ها بدون داشتن کوچکترین خبر از دنیا می گذشت.   روزی متوجه شدم نگهبان دهلیز ما روزنامه را بالای چوکی فراموش کرده است.  وسوسه شدم، روزنامه را ربودم و با ولع به خوانش آن پرداختم.   در این حالت دستگیر شدم و برای سه روز بدون داشتن غذا کوته قلفی گشتم.  در این دوران تنها اجازه داشتم آب برنج بنوشم.

 

سال ها آهسته گذشت.  پنج سال... ده... بیست.  دیگر احتیاجی به خاکستر نداشتم تا موهای سرم را ماش و برنج گرداند!

 

اما در خارج زندان مبارزه برای آزادی ادامه داشت.

 

با آنکه "انجمن ملی افریقا" در افریقای جنوبی تحریم گشته بود، "اولیور تامبو" در خارج از کشور فعالیت داشت.  او در خارج از سرحدات زندگی می کرد و اکنون رئیس انجمن بود.  کشورهای زیادی در اطراف جهان آغاز به حمایت از ما کرده بود.

C:\Users\admin\Pictures\Nelson Mandela\NM 4.jpg

 

 

در سال ۱۹۸۰، "انجمن ملی افریقا" جنبش "آزادی مندیلا" را به راه انداخت و از مردم سراسر جهان خواست تا با ایجاد فشار دولت افریقای جنوبی را مجبور سازد تا من و همکارانم را از زندان رها سازد و به "انجمن ملی افریقا" اجازه بدهد تا به داخل کشور برگردد.  هزاران نفر این درخواست نامه را امضا کردند.

 

در "مارچ" ۱۹۸۲"والتر"، چند زندانی دیگر و من به به زندان "پالس مور" نزدیک به "کیپ تون" منتقل گشتیم.  آیا این علامتی برای تغییرات بعدی بود؟   آیا می توانستم به خود جرات امید به ختم مبارزهء ما را برای تحصیل استقلال بدهم؟  دولت برای ایجاد صلح به مذاکرات مخفیانه با من پرداخت.

 

در سال ۱۹۸۸من به زندانی به اسم "ویکتور ورستر" منتقل گشتم، اما به عوض اتاقکی تنگ به من خانه گکی داده شد که دارای اتاق خواب، آشپزخانه و حوض آببازی بود!

 

من و دولت به مذاکرات خویش ادامه دادیم و در دسامبر ۱۹۸۰ ملاقات من با رئیس جمهور"د کلیرک" ترتیب داده شد.  ما در مورد افریقای جنوبی جدید صحبت کردیم.  حوادث به سرعت جریان یافت.

 

در اکتوبر ۱۹۸۹ ، تعدادی از همراهانم به شمول "والترسیسلو" از زندان جزیره "رابین" رها شدند.  آنگاه در دوم فبروری ۱۹۹۰، دو ماه بعد از ملاقاتم با رئیس جمهور افریقای جنوبی، خبر آزادی "نیلسن مندیلا" توام با تمام زندانیان سیاسی افریقای جنوبی، جهان را گیج و حیرت زده ساخت.  "د کلیرک" اعلان کرد زمان برای گفتگو در مورد کشوری تازه فرا رسیده است. 

 

به تاریخ یازدهم فبروری سال ۱۹۹۰ از زندان بیرون آمدم.   بیست و هفت سال گذشته بود از زمانی که داخل زندان گشته بودم.  راه پیمایی طولانی برای آزادی نزدیک به اتمام بود.

 

شگفت انگیز بود، که خانم دوست داشتنی ام "وینی" را در آغوش بگیرم و چهار فرزند زیبایم را بالغ بیابم و به صدای خنده نواسهء هایم گوش فرا بدهم که مرا پدرکلان صدا می زدند!

 

هر روز خانهء ما لبریز اشک و لبخند می گشت، هنگامی که دوستانم پس از سالها به دیدارم می شتافتند.

 

کارهای زیادی بود که باید سر و سامان داده می شد.  "انجمن ملی افریقا" و دولت آغاز به گفتگو کردند.  گفتگو در مورد صلح و در مورد افریقای جنوبی ایکه به همه ساکنان آن تعلق داشته باشد، از سیاه و سفید.

 

در ۲۷ "اپریل" ۱۹۹۴ میلیون ها جوان و پیر، از خانه ها بیرون ریخت تا در انتخابات اشتراک کند.  برای نخستین بار مردم سیاه پوست در کنار مردم سفید پوست برای دادن رای در افریقای جنوبی ایستادند.   آن روز روزی فوق العاده بود.

 

C:\Users\admin\Pictures\Nelson Mandela\Nelson Mandela.jpg

 

 

در "می" ۱۹۹۴من "نیلسن مندیلا" نخستین رئیس جمهور "افریقای جنوبی" گشتم که در فضای "دموکراسی" با رای قاطبهء مردم انتخاب گشته شود.  در این زمان هفتاد و پنج سال عمر داشتم.  راه پیمایی طولانی به سوی آزادی به پایان رسید.

 

اما راه پیمایی تازه آغاز گشت، راه پیمایی برای اعمار افریقای جنوبی جدید.  ما باید دست های خود را به همدیگر می دادیم و اعلان می داشتیم که ما یک مملکت هستیم، یک ملت، یک مردم.  مردمی که در کنار هم به سوی آینده راه می پیمود، آینده ایکه در آن مردمانی با رنگ های گوناگون می آموخت تا در کنار همدیگر با هم آهنگی در صلح و صفا زیست کند. 

C:\Users\admin\Pictures\Nelson Mandela\NM 5.jpg

 

"پس از  تجربهء فوق عادی مصیبت بشری دیرپای، باید جامعه ای اجتماعی تولد بیابد که بشریت به آن افتخار کند."

 

اگر دوستی بتواند در تلفظ بهتر اسمای خاص موجود در این کتاب کمک کند، با تشکر پذیرفته خواهد شد.

 

Nelson Mandela, Long Walk to Freedom, The official picture book of his bestselling autobiography, Abridged by Chris Van Wyk, Illustrated by Paddy Bouma

South Africa, Xhasas, Zulus, Tswanas, Mvezo, Eastern Cape, Thembu, Rolihlahla, Qunu, Europeans mission school, Christianity, English, Chief Jongintaba, Mqhekezweni, Uncle Jongi, Great Place.  Justice, Clarkebury boarding school, Healdtown, Fort Hare University, Sothos, Zulus, Tswanas, Oliver Tambo, Student Council, Johannesburg, Alexandra township, Walter Sisulu, Orlando West, Soweto, Evelyn Mase, Thembekile, Makgatho, Makaziwe, African National Congress “ANC”, ANC Youth league, apartheid, black, colored, white, Indian, Defiance Campaign, Congress Alliance, Freedom Charter, Winnie Madikizela, Zenani, Zindzi, Sharpeville, Umkhonto we Sizwe, The spear of the Nation, David Motsamay, Robben Island, Cape Town, Denis Goldberg, “Release Mandela” campaign, Pollsmoor prison, Victor Verster, de Klerk

 

 

 

بالا

دروازهً کابل

 

شمارهء مسلسل   ۱۵٩       سال        هفتم              جدی     ۱۳٩٠     هجری خورشیدی         ۱ جنوری ٢٠۱٢ عیسوی