کابل ناتهـ، Kabulnath

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 
   
شعر و یادکردی از زنده یاد، حیدر لهیب

ظاهر تایمن
 
 

دیوار گپ نوشت ها، گروپی هست در فیسبوک، که از سوی جناب ظاهر تایمن نویسنده، شاعر و برگردان فعال افغانستان مقیم کانادا اداره میگردد. در این گروپ بعضن بحث هایی جالب به راه می افتد که نهایت با ارزش و خواندنی میباشند.
دیروز تایمن گرامی یادکردی و شعری از استادم شهید حیدر لهیب گذاشت و من عکس ایشان را. بعد آقای نعمت حسینی هم در مورد شان یادداشت جالبی نوشت. اینک این همه را اینجا می گذارم تا خواننده ی گرانقدر کابل ناتهـ از آن لذت برند. ایشور داس

 


شهید حیدر لهیب
 

 

 

شعر و یادکردی از زنده یاد، حیدر لهیب
 

حيدر لهيب به سال 1327هجري خورشيدي در شهر كابل ديده به جهان گشود.
وي پس از فراغت از ليسه ی غازي،‌ تحصيلات عالي اش را در دانشكده ادبيات و علوم بشري دانشگاه كابل، به انجام رسانيد.

حيدر لهيب يكي از سيماهاي دگرانديشِ شعرِ معاصرِ دري افغانستان بود. با آنكه تعداد اندكي از شعر هايش در مطبوعات قبل از كودتاي 7 ثور اقبال چاپ يافته، با آنهم "لهیب" جلوه هاي تازه ی از بلاغت كلامي و نگرش شاعرانه را در زبان ما به نمايش مي گذارد.

متاسفانه حزب مستبد دموكراتيك خلق افغانستان، بر مقتضاي سرشت و تفكر ابلهانه ی خويش، اين شاعر نو آيين را نيز، همچون هزاران هزارِ ديگر ، بعد از گرفتاري به جوغه ي اعدام سپرد.

يادش گرامي و خواب سبزش روشن باد !


 


به مفهوم نجيب انسان

تو همانی كه زمان

اين كدامين صخره است
وين كدامين دريا
كاين چنين نام ترا می خواند
وين كدامين نفس سبز نسيم
كاين چنين روح تو در آن جاری است !
در سراشيب زماني كه دگر يادم نيست
شايد آن لحظه ي آغاز، كه كرد

يوحنا تصويرش:
” واژه بود
واژگان نزد خدا
واژگان نيز خدايي بودند.“

چشمه ی سرد نگه بودم و بنشسته به رخساره ي تنديس قرون
يا چنان روشنكی
در علفهای شب آلود سپهر
كه تو از باغ صدای باران
جرقه واری بدرخشيدي و من
چون تماميت يك حجم شگفتن گشتم
و تماميت يك پنجره از شعر نزول خورشيد
پس آن حادثه، روز.

همچو آن حجت آواره – كه پشتاره به گلبانگ خرد بست و همه وادي اندوه پيمود
از سپيدي فلق در نگه جابلسا
تا غروب شفق جابلقا
و مقرنس ها را
به اجابت مي خواند –
همه تسبيح ترا مي گفتند.

سفري رفتم در حجمی سبز
تا به هشياري آب
تا به احساس گياه
تا به انديشه ی سنگ
تا به اشراق نسيم
تا صميميت خاك
و به گردونه ی خورشيد درآن جاده ی روز
راه ها پيمودم
تا بدان جنگل گهنامه ی بلخ
و در آن ساحت همرنگ اثير
باغبان گل آتش گشتم
گاتها هيمه ی آتشكده ي دهنم بود
يشتها رود سپيد مهتاب
كه به بنياد ستبرينه ي موم كشمير
آب بالنده ي آتش مي ريخت
و كبوتر بچگان با نجوا
روي انبوهی انگشتانش
خواب فردای دگر می جستند
خواب برگشتن زردشت ز آتشكده ي سرخ فلق.

شيهه ی رخش ز اصطبل فراموشی و غوغای بهين تهمتن از چاه شغاد
زابلستانم برد.

شير حماسه ز پستان سحر نوشيدم
كه برين نامه ی آن واحه به آدين گيرم
واژه ها تا كه ز سرچشمه ی خود
سوگوارانه خروشان می گشت
خشم آرش مي شد
و غريو رستم
و غرور سهراب.

كسوتِ فتح سياوش به برم كردم و خورشيد به مشتم جا كرد.
باغ آتش را
مغرور سمندر گشتم
و درآن مفصل چون برزخ قرن
تخمه ی سبز نجابت گشتم
و پي افگندم از نطم يكی كاخ بلند
كه نيابد هرگز
نه زباران و ز باد
هيچگه رنگ گزند.
من ملك بودم و فردوس برين جايم بود
به تو لای تو از عرش تبرا جستم
نغمه ی ناي روانم زنيستان مهين ميقات
گشت زندانی ديجور درآن دير خراب آبادی
كه ترا مي جستم
ليك فرياد مرا
مطلع شمس ز پژواك پر از جذبه ي كوه ها نوشيد
من همان ذره ي شمس
قصه پرداز شگرد خورشيد
كه نه شب بودم و نه راوی و نه برده ي شب
و در آن روز بزرگ
تا كه ميهمانی آيينه پديرايم گشت
پايه ی دار ز بناي نخست و فرجام
قامتش را افراشت
و از آن لفظ انا الحق به شهادت پيوست
باز خاكسترم آن جوهر بي تاب اناالحق ز روان دجله
چون شباهنگ نوا سر مي داد
شيخ اشراق منم، ققنس آتش پرداز
كز شهود خرد سرخ چنان آيت نور
كاروانهاي درا
ره كشف دگري مي سپرند
چون صفير پر جبريل به اقصاي زمين موعود.
و چو وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندران ظلمت شب آب حياتم دادند
كشتي ام را ز نفسهاي يكي شرطه ي دور
به سبكباري ساحل راندم
سبدي سيب كزان باغ غزلها چيدم
همگي طعم تو داشت.
واژه ي هيچ نبود
و تو بر تارك هر اسطوره
نفس سبز تكلم خواندي
در همه آبي ايوان فلق
گل ابريشمي نور ز لبهاي نوازشگر تو پر بار است
و از آن لحن نكيسا كه غنوده است به شبهاي صدات
نسترنها همگی خواب شگفتن بينند.
سطر برجسته ي شهنامه ی هستی از توست
ابديت با تو
و نهايت باتو
تو هماني كه زمان، جاري بيرحم خموش
قله ي نام بلند تو نيارد شستن!

نوروز 1357

يادكرد:

در اين شعر، ابيات و تعابير برخي شاعران، آگاهانه به كار گرفته شده است.
( شاعر )‌

 

 

نعمت حسینی

 

جای دیگر هم نوشته ام، که من با نام
رهنورد زریاب قبلأ آشنا بودم. اما صنف هشتم و شاید هم صنف نهم بودم، که برای اولین بار از نزدیک دیدمش. شبی در خانه کاکایم رفعت حسینی در مکروریان رهنورد زریاب و علی حیدر لهیب مهمان بودند. استاد زریاب و شادروان علی حیدر لهیب را برای اولین بار آنجا دیدم. آنها آنشب تا دم سحر آنجا ماندند. وقتی شب رفت و سحر شد، استاد زریاب رفت خانه اش در همان مکروریان، من و شادروان لهیب روان شدیم به سوی جادهً میوند.
سوی جاده میوند به خاطری که ما دوتا در شهر کهنه زنده گی میکردیم. برف که از شب قبل به باریدن آغاز کرده بود، هنوز دم نگرفته بود و همی میبارید و میبارید. در راه لهیب برایم شعرهایش را میخواند. آن برف باری و آن شعر خواندن خیلی زیبا بودند. علی حیدر لهیب یکی از اولین شهدای جنایت کمونیزم در افغانستان است. در جایی خواندم که لهیب این یکی از ارزشمندترین قیافه های شعر سه دههء قبل ما را رفیق اسدالله امین با اتوی داغ بریان کرده و به قتل رسانیده است. یاجل الخالق!

من به این باورم که اگر لهیب را کمونیست ها به قتل نمیرسانیدند، به یقیین امروزه او یکی از قله های شعر معاصر ما ـ همانند استاد واصف باختری ـ میبود و در ادبیات شناسی و نقد ادبی جایگاه بسیار بلند و با ارزشی میداشت. در رابطه به لهیب روی نوشتاری کار مینمایم زیر نام « تاملی روی یک شاعر شهید».

 

بالا

دروازهً کابل

 

شمارهء مسلسل   ۱۵۸       سال        هفتم              قوس/جدی     ۱۳٩٠     هجری خورشیدی         ۱۶ دسمبر ٢٠۱۱ عیسوی