کابل ناتهـ، Kabulnath

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 
   

    دکتر ولی پرخاش احمدی
                          روایت ذبح هستی و پیالهء چینی
                                             
در پیرامون رمان بی راوی اثر رفیع جنید

 
 

کتاب "ها"، نخستین اثر بلند داستانی رفیع جنید، چنین آغاز می یابد: «خاطرات آمدند و در تالاب تنهایی من ساکن شدند: قطره قطره، ذره ذره. هر نفسی که کشیدم تالاب تنهایی من وسیع تر شد. هر زمانی را که با بودنم پشت سرگذاشتم تالاب تنهایی هایم را طولانی تر کردم.» و در تداوم تداعی خاطرات ـ که بیشتر خاطرات نسیان ها و فراموشی هاست ـ راوی مفهوم «بودن» را به چالش می کشد و در بارهء هستی و نیستی می اندیشد: «دیگر من نیستم. نمی توانم که باشم. بودنم وابستهء این است که به آن فکر نکنم. به آن توجه نداشته باشم. و تا زمانی که از آن غافل باشم. هستم. اما همین که فکر کردم که دانستم که هستم، دیگر نمی توانم باشم... اما وقتی که به هیچکدام از اینها فکر بکنم، چه ام؟».

 

"ها" افسانهء افسون ها و خیالواره ها است؛ روایت تنهایی ها و دلهره ها و سردرگمی ها است. "ها" از نخستین تجربه های جدی در عرصهء حدیث نفس گویی و تک گویی روانی در چهار چوب شگرد نگارش جریان سیال ذهن در ادبیات معاصر فارسی دری شمرده تواند شد. نویسنده، جریان پرجذر و مد و متناوب فکر واحساس راوی ـ که همان «من» سخنگوی اثر است ـ را نه به گونهء گویش پیوسته و ثابت و صامت، بل به عنوان بازگویی پاره پارهء دلهره ها و نگرانی های از هم گسیختهء ذهن سیال او به قلم می کشد.

 

باری، در کتاب "بی راوی"، دومین اثر داستانی جنید، جریان روایت حدیث نفس برای پذیرش و گنجایش گوهر روایی اثر، تنگ و فشرده می نماید، و از همین روست که رفیع جنید محور و مدار کار خود را فراتر از هر قرار داد نگارش سنتی داستانی جسته است و اثری آفریده است که از رهگذر هایی چند بی مانند است و در فرایند نوشتار داستان روزگار مان ـ در سراسر پهنای زبان پارسی دری ـ بدیلی برای آن نتوان یاقت.

 

"بی راوی" بیگمان اثری است شگفتی زا و غریب. در سراسر رمان (اگر بتوان "بی راوی" را رمان در مفهوم متداول کلمه خواند) آفرینش و پرورش شخصیت ها، ایجاد کشمکش و بحران، پرداخت فضا و هوای ویژه روایت، و پیوند صحنه و پیرنگ که اجزای پذیرفته شدهء رمان سنتی محسوب می گردد، در کناره قرار می گرند. آنچه در مرکز توجه  نویسندهء بی راوی حضور پررنگ خود را همواره اعلام می ورزد، اما، عنصر زبان است: زبان داستانی که سخت سنگین و فخیم می نماید و سرشار از مایه های عظیم شگردهای شاعرانه و تغزلی است. به نمونهء کوچک زیر نگاه ورزید: «مرا همزادی نبود. زادی نبود. خود همزاد  خود بودم. زاد خود بودم. خود همزاد خود  شدم. رفتم و ره راه من شد. ره همراه من شد.»

 

درست برای اینکه زبان "بی راوی"، راوی خود زبان ـ و نه نشانگر و دلیل چیزی یا چیزهایی فراتر از زبان ـ است، داستان در مفهوم وسیعتر خود جلگه یی می شود پر پهنا برای وصفگری؛ پرده یی میشود بی پایان برای نقش و نگار طرحی ذهنی؛ نمایه یی می شود برای باز شمارش چندی و چونی خاطره های ازلی نهفته در لایه های پرفراز و نشیب ذهن زایشگر آدمی.

 

"بی راوی" با حرکت لبهء کاردی بر گلوگاه بره یی آغاز می شود:

«الیاس لبهء کارد سوهان خورده یی را گذاشته بود بر گلوی برهء هشت ماههء ماه جان. بره با پهلو پر برف افتاده بود و سیر قرمز کاردی که به ابتلای رگ در ابتدا بود را با آن چشمان سیاه و سرمه سود به انتظار بود. و آن طرف تر نزدیک چرخ چوبی چاه خود ماه جان چون هلالی ایستاده بود با پای پوش کشمیری اش.»

 

باری اگر خواننده در پی دریافت خط روایی ـ زمانی محتملی در "بی راوی" باشد  نمایهء زیر را می تواند شناسایی ورزد - نمایه ی که در نقش و نگار کنار پیاله یی بهتر از هرجایی دیگر سراغ ورزیده می شود: مردی نقاش ـ «آن رسام بندی نقش های پیراهن پیاله چینی» ـ در روزگاری کهن با کنیزی رومی نرد عشق می بازد و به واسطه سلطانی بزرگ و مخوف محکوم به مرگ می گردد: «نقاش در برابر مرگ افتاد، همان سان که تن مرده یی می افتد. او در شبی زمستانی به تیر تقدیر غایب شد از آن که با کنیز رومی سلطان عشق باخته بود. برف های فلات های انبوه، مقام او گردید و پیالهء نقش ها دست به دست و یاد به یاد گشت. تا عاقبت همراه خفتانبند یا قوتی، امانتی گشت که از بعد سال ها سال، از نیای ماهبو، به ماهبو رسید. و ماهبو در آن شبی که با قایق تنهایی به سمت اقلیم سلیمان می رفت، آنها را همان طور به الیاس سپرد. الیاس پیالهء چینی را کنار صراحی دمشقی بر طاق گذارد و خفتانبند یا قوتی را که چون هلالی سرخ بود تا عروسی ماه جان در طلسم صندوق سرش نهاد و سر صندوق را با نشان موم اندود کرد.» (ص 79)

 

این راوی که قرار است از راه برسد و با ماه جان جشن حنابندان برپا دارد، در سراسر اثر حضور نیرومند خود را تثبیت می کند. حضوری اما نامرئی و ناپیدا. برهء هشت ماههء ماه جان که در سرآغاز داستان ذبح میگردد، قربانی در پیشواز همین راوی ناپیدا خواهد بود. اما، آنچه شگرف می نماید اینست که در پای داستان، این ماه جان است که، چون ماه، از جان خود بریده می شود و قربانی می گردد.

 

رفیع جنید با مهارت استادانه یی هویت بره و ماه جان را به هم می آمیزد و فضایی می آفریند که خواننده را وا می دارد از خود بپرسد: مگر ماه جان همان بره  نیست که الیاس تیغ از گلویش می گذراند؟ نویسنده با درهم آمیختن دو صحنه از مرگ تصویری چنین خلق می کند:

«آن برهء سفید معصوم به پهلو فروشده در برف که لخته یی از خون غریبش چون یاقوتی زیب گلوی کارد شد، غرامت حلال راوی بود، که دیگر نبود. زیرا که با برفی که تمام صحن سرا را پوشانیده بود یکی شده بود. بره از آن ماه جان بود. یا یعنی آن بره خود گلوی ماه جان بود که به کارد سوهان خوردهء دست پدرش الیاس رگ سپرد. ماه جان از الیاس خواسته بود بره اش پی نشود و تیغ از گلویش نگذرد. اما الیاس در همان عصر زمستانی، بره را به بهای آمدن راوی به پهلو خواباند، مانا که خود ماه جان را افگنده باشد. به صدای درونش سرسپرد و سر از بره جدا کرد.» (ص 116)

 

درست آنگاه که « الیاس سر در چاک گریبان از ان سوی شیشهء روزن مشغول تماشای برف و سفیدی دستهء در برف غرقهء استخوانی کارد بود»، کالبد بی روح ماه جان در برف، به نما می نشیند و گویی برهء تازه ذبح شده همان ماه جان تازه قالب تهی کرده است. از متن "بی راوی" نقل ورزیم: «الیاس کالبد زمهریری ماه جان را در کنار آن چرخ چوبی چاه، که محل تهی ها بود پیداکرد... الیاس بدن قندیل وار ماه جان را بی جان یافت. دست بر بازوی سرد ماه جان گذاشت. حرارت رگ های سبزدستش، انگشت های به سرخی گلوی بره مزینش، از جلد پیراهن ایماقی رد شد، اما هیچ واگویهء حیاتی از سردی بازو به گوش نبض دستش نرسید، تو گویی صرصر در جان ماه جان خانه کرده بود.» (ص 122)

 

و این توصیف از ماه جان بی جان، آیا درست همان توصیفی نیست که خواننده (در صفحهء  115متن) در ترسیم جسد برهء هشت ماههء ماه جان، بدان بر می خورد؛ آنجاکه آمده است: «یغمای رنج و برف دیگر چیزی از او [بره] برجا نگذاشته بود جز تندیسی یخین در کنار چرخ چوبی چاهی در اعماق، که سرود چاه نغمهء نیستی بود.» در این توصیف غریب و سخت شگفتی زا، آنجا که رویا و واقعیت چنان درهم تنیده شده اند که به دشواری از همدیگر متمایز توانند شد، خواننده بیدرنگ از خود خواهد پرسید که «ان بره ء معصوم» که «خون غریبش چون یاقوتی زیب گلوی کارد [الیاس] شد»، خود ماه جان نبود که الیاس او را «به پهلو خواباند» و «به صدای درونش سرسپرد و سر از [تن ماه جان] جدا کرد»؟

 

"بی راوی" حدیث تنهایی است، ماجرای تنهایی است در زمینهء موهوم. اگر اتفاقی در مسیر داستان می افتد، عاملان آن ناپیدا هستند، و چه بسا که حضور و حیات ندارند.

در جا ـ جای متن به تکرار آمده است: «ابتدای همهء راه های جهان از تنهایی است. و تنهایی هولناک جهان را آگنده کرده است.» و درست آنجا که ماهبو به الیاس تلقین می کند که «برهء ماه جان پی شود تا راوی بیاید»، خود ماهبو راهی اقلیم فنا می شود و بویحیی ـ که در آیین های ابراهیمی همان عزراییل است ـ در گوشش نجوا می کند که : «اقلیم سلیمان تاریک است... تاریک جایی است. بلکه تاریک جایی هم نیست، از آن که مقصد الاقصی است. مقصد الاقصی هورقلیا؛ جایی که جایی نیست.» و همین ماهبو که «تن تپنده و گرم و پیراهن گل بادام عرقناکش را خالی گذاشت و در تهی ها رفت و هیچ از خود به جا نگذاشت مگر تنی که دیگر سرد مانده بود»، با اصرار از الیاس می خواهد که : «بره یی پی شود تا کسی بیاید... بگذار این خون جاری شود، بگذار سرخی اش سرازیر چاه شود.»

 

درست آنجا که الیاس گلوی برهء ماه جان را از دم تیغ می گذراند، دست ماهبو ـ گویی از مقصد الاقصی هورقلیا ـ بیرون می آید و از الیاس می خواهد تا «ماه جان محو را به اتاق بیاورد.» و این وژاهء «محو» از ابهام خالی نیست. زیرا خواننده را وامیدارد بپرسد که ایا ماه جان به دیار هستی رفته و «محو» شده است. ویا اینکه محو صحنهء پی کردن بره است در برف، و مسحور رنگ خون که به پاپوش کشمیری اش پهلو می زند؟

 

زبان "بی راوی" در گیر تب و تاب پرداختن به واقعیت نیست. داستان، از آغاز تا انجام، واقعگریز است وهاله یی از افسون و اسرار آن را انباشته و درنوردیده است. بی راوی روایت ماجرا و کشمکش و اوج و گره گشایی در مفهوم سنتی این شگردهای روایی نیست. "بی راوی" داستان توصیف است، نقاشی عظیم و پر هیبتی اس که در هیچ قالبی و چهار چوبی نمی گنجد و بردیوار ناپیدای زمان آویخته است.

 

باری، تیودور ادرنو در کتاب بی یدیل "نظریهء زیبا شناختنی" آورده بود که «تنها آنچه که درگسترهء این جهان نمی گنجد، حقیقت دارد.»  "بی راوی" اثر رفیع جنید حقیقت را فراتر از مرزهای ملموس و عادی به جستجو می گیرد. این اثر مهم داستانی در فراسوی تنگنای واقعیت، در حیطهء سپید و سیاه رؤیا و کابوس، در مدار زمانی که در قالب امروز و فردا گنجایش ندارد و از دیروز فراتر رفته است، در جهانی سرشار از اشاره و نماد و ایما و ابهام منطق دلالت واژه ها را به چالش می گیرد. بی راوی حدیث استحالهء هستی ذبح شده است در فرایند سیال نیستی؛ تصعید روح در بدر انسان است در حافظهء غبارآلودهء سرد خانه بی در و دیوار خاطره ها.

 

"بی راوی" تاختن اسپی است سریع چون باد در چرخش پر خم و پیچ گردنهء کوهی با بلندای نامریی. "بی راوی" غزلواره یی است آهنگین در قالب موسیقایی یک سمفونی عارفانه. و "بی راوی" نقشی است رنگین درخط  پیالهء منقش چینی.

 

با "بی راوی" داستان روانی سیلان ذهن در نثر روایی امروز فارسی دری به اوج خود می رسید. خامهء رفیع جنید پربارتر باد.

 

ولی پرخاش احمدی

 

دانشکاه کالیفرنیا ـ برکلی

دسامبر 2011

 

بالا

دروازهً کابل

 

شمارهء مسلسل   ۱۵۸       سال        هفتم              قوس/جدی     ۱۳٩٠     هجری خورشیدی         ۱۶ دسمبر ٢٠۱۱ عیسوی