عالم عقل و خرد چون تنگنائي شد مرا
بر جنون نازم که آخر رهنمائي شد مرا
زيرکيها در بساط زنده گي نقشي نداشت
فرش مخمل از تأمل خار پايي شد مرا
از هوس آباد دل هرجا سراغي داشتم
رفتم و هنگامه آراي بلائي شد مرا
شام زلفش ره گمِ ذوق و مرادم کرده بود
از بناگوشش اميد صبحگاهي شد مرا
نالهء ما کي کشد ناز اجابت را دگر
تا که ابروي تو محراب دعائي شد مرا
پروريدم طفل اَشکم را بصد سوز و گداز
در ديار عشق آنهم کدخدائي شد مرا
تا رسيدم معني رمز قناعت را "غني"
بورياي فقر ما بال همائي شد مرا
ني از آوارگان کوي و بازاريم ما
ني از آن مستان غول مردم آزاريم ما
ما همان رنديم کز تمکين والا همتي
بار منت را ز جام جم نبرداريم ما
در وفا از پاک بازان ديار الفتيم
خانه زاد دودمان عشق سرشاريم ما
سوز دل باشد متاع من به بازار جهان
شمع سان سوداگر آه شررباريم ما
عمرها رفت و بلاي چنگُل مژگان نرفت
در کف خوبان چو مرغ نو گرفتاريم ما
بسکه در کشت شبابم حاصلي محزون بود
در زمين خشک پيري لاله مي کاريم ما
در جهان از بس که حيرت پرور خويشم " غني"
صورت نقش در و ديوار را داريم ما
* * *
|